آخرین مطالب

یک بطری شیشه‌ای آبجو، از یخچال بر‌می‌دارم؛ درش را با تکیه به کانتر چوبی آشپزخانه و ضربه‌ی محکم کف دست باز می‌کنم؛ یک خراش دیگر، برای ابد روی چوب می‌ماند. سرد است، شاید 6 7 درجه؛ عجیب است که چطور هر چقدر آبجو سردتر باشد، مرا بیشتر از درون گرم می‌کند. اگر می‌شد، بگذارمش بیرون چه غوغایی می‌شد!
 

روی مبل لم می‌دهم و پاهایم را روی میز شیشه‌ای می‌گذارم. الکل زود توی تنم اثر می‌کند؛ آرام آرام گرما را که از تنم بالا می‌رود، احساس می‌کنم. ساعت 11:28 است. جرعه‌ای دیگر... حالا سرم گرم است اما گاهی قدرت گوش‌هایم مرا به وحشت می‌اندازند؛ من، صدای شنای حباب‌های کف را به راحتی از صدای سر خوردن مایع تلخ روی شیشه تمیز می‌دهم و گاهی شنیدن و داشتن همچین توانایی، تجربه‌ای عمیق و دهشتناک است.
 

بطری زودتر از آن که باید لخت می‌شود. لبخند می‌زنم، چشم‌هایم را می‌بندم. مکثی کوتاه در این تعلیق تاریک؛ نفسم را حبس می‌کنم. صدای تیک تاک ساعت دقیقا با صدای تپش‌های قلبم هماهنگ است؛ یک هارمونی کم نظیر... با لبخند، چشم باز می‌کنم؛ همین لحظه‌های تاریک نسبتا ساکت، همین‌ها معنای صرف زنده بودن‌اند. از درون گرم می‌شوم؛ زندگی درون من شعله می‌کشد.
 

در رو به دریاچه‌ی یخ زده باز می شود. افق تا آنجا که چشم کار می‌کند، صحرای سفیدِ یخ است و اتصالش با آسمان منجمد. سوز سرما مثل خنجری روی پوست دستم خط می‌کشد. من لبخند می‌زنم. از چپ و راست، ویلا‌های رنگارنگ کنار هم قطار شده‌اند اما هیچ آدمی توی خیابان نیست. به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کنم، دما منفی 24؛ انگار امروز قرار نیست، روز خیلی سردی باشد. آرام به سمت صندوق پستیِ زیر چند پله‌ می‌روم. تعداد نامه‌هایم بیشتر از هر روز دیگریست، شاید 14 یا 15 نامه‌ی غیر تبلیغاتی؛ برای یک روز کمی زیاد به نظر می‌رسد.

-aren't you cold mate?
 

دختری جوان است که خودش را حسابی توی کاپشن پُفی و خز‌دارِ آبی نفتی مخفی کرده؛ چهره‌اش کمی آفتاب سوخته است و هیکل نسبتا  درشتی دارد، شاید حتی چند سانتی متری از من بلندتر باشد. من به خودم نگاهی می‌اندازم، یک شلوار گرم کرم رنگ که بیشتر مناسب داخل خانه است تا بیرون، به همراه یک پلیور اسکاچ کرم و قهوه ای به تن دارم که آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده‌ام. شاید برای تابستان اینجا پوشش نسبتا مناسبی باشد.

-Io non ho freddo.


لبخند پهنی می‌زند، طوری که تمام دندان‌های سفید و منظمش معلوم می‌شود. لبخندش به طرز شگفت آوری زیباست.

-Oh you are Italian, I know a bit of Italian myself!
 

مکث می‌کند، احتمالا می‌خواهد جمله یا کلمه‌ای به خاطر بیاورد. من هم لبخند می‌زنم و می‌گویم:

-Je n'ai pas de patrie mademoiselle!
 

کمی صورتش را در هم می‌کشد، انگار گیج شده است. من به پا های نیمه برهنه‌ام نگاه می‌کنم و ادامه می‌دهم:

-Do you find me weird? cause I think I am not; but do you know what I find so weird?
 

مکث کوتاهی می‌کنم و می‌گویم:

-استلا آرتوا، خنجر زرد، دریاچه‌ی بزرگ برده، این اسامی بانو... این اسامی...
 

سرم را که بلند می‌کنم، دیگر آنجا نیست. شاید به قدر کافی زمان دادم که برود، شاید تا سرم را پایین انداختم پا فرار گذاشت، شاید اصلا هیچوقت آنجا نبود. مهم نیست... حالا من تنها مانده‌ام، با یک دسته پاکت نامه در دستم... سوز روی صورتم را می‌خراشد. من به افق نگاه می‌کنم. تمام شب‌هایی که شعله‌های رنگارنگ را در این آسمان منجمد و تاریک تماشا کردم از ذهن می‌گذرانم. لبخند می‌زنم.
 

در را پشت سرم می‌بندم. پاکت نامه‌ها را روی میز مستطیلی شیشه‌ای رها می‌کنم و می‌روم در یخچال را باز می‌کنم، آخرین بطری آبجو را بر می‌دارم... یک خراش ابدی دیگر. کمی از سرمایی که روی پوستم نشسته آب می‌شود. روی مبل لم می‌دهم، پاکت‌ها را یکی یکی، با چاقوی جیبی زرد رنگم باز می‌کنم. دست خط‌های آشنا... لبخند می‌زنم. چشم‌هایم را می‌بندم؛ مکثی کوتاه در این تعلیق تاریک؛ اما این بار تمام آدم‌ها از درون آن پاکت نامه‌ها به من هجوم می‌آورند؛ تمام‌اشان در تاریکی تنها و ساکتم شریک می‌شوند. تک تک با تیک تاک ساعت اتاق، می‌تپند. از درون گرم می‌شوم؛ زندگی درون من شعله می‌کشد. شمع‌ها را فوت می‌کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۸ ، ۰۶:۵۴
امیر کاج

شب به غم، بر شیشه‌ی پنجره نشسته، به تاریکی اتاق من چشم دوخته است. من به خیال، مات دیوار سفید مانده، چنان که از افق شانه‌اش هیچ فراتر نمی‌بینم. خال‌های کوچک قهوه‌ای نشسته بر پوست ساحلی رنگ پشتش و مو‌های خرمایی که تا کمی بالاتر از شانه، پایین ریخته. صورتش و جزئیات آن حالا زیر غبار زمان چنان کدر شده که او به آدمکی با صورتی ماسه‌ای ماننده شده و من حتما، با تمام وجود آن چه باقی مانده، همان صورت ماسه‌ای، را عمیقا دوست می‌دارم؛ تمام او، تمام تتمه‌ی او در عمیق‌ترین چاه -می‌نویسم چاه اما باید می‌نوشتم زخم- قلبم پنهان مانده و هیچکس هرگز نخواهد دانست که چقدر طول می‌کشد که چاه را با اشک پر کنی -خارج استعاره چطور می‌شود به کسی فهماند که با اشک بر زخم مرهم نهادن چه حالی دارد؟- و تصویر ماه را در آن بیندازی.

 

احساس هجوم و خفگی از هر سو مرا می‌فشارد؛ شب از یک سو، او از یک سو و دیوار از سویی دیگر. نفسم سنگین می‌آید و رفتنش حتی سنگین تر است؛ دمی فشرده و غلیظ و بازدمش به خشکی دریاچه‌ا‌ی مرده؛ رایحه‌ی غریب مرگ را احساس می‌کنم. با هر نفس، دندان‌هایم تیر می‌کشد؛ به امید تسکین، زبانم را روی لثه‌های ورم کرده‌ام، می‌گذارم. طعم خون، طعم آشنای خون در دهان خشکم می‌دود. احساس می‌کنم دندان‌هایم زیر زبانم لق می‌خورند؛ می‌فهمم که تا ریشه‌اش مسلط شده، پوسیدگی کهنه‌ی تدریجی؛ یک حبس فرسایشی تا تهی شدن کامل... دیوار اتاق، چطور هرگز تو را نمی‌دیدم؟

 

انگشت‌هایم بی اختیار بلند می‌شوند و می‌نوازند تنی را که طنینش به آواز فراموش شده‌ی دریا‌های دور شرقی نزدیک است. ماهی‌گیران آفتاب سوخته، نشسته بر قایق‌های کوچک چوبی که روی موج آرام، در بین ساقه‌های بلند و توخالی نی‌های مردابی، شناورند. چه دور است آواز قورباغه، چه بعید است آن تن و چه قریب مانده غربت سفید دیوار در هجوم سیاه شب؛ شبی که از سکوت سنگین اتاق، نعره می‌زند؛ تابی نمانده... حالا اندکی بالاتر از سر من، آسمان می‌بارد.

 

لب‌هایم رنگ پریده و خشک، زیر پوسته پوسته‌های هزاران پاییز دور، فرش شده است. امشب نیز یک پاییز دیگر است؟ آن وقت هم پاییز بود؟ من از پاییز آمده‌ام؟ او در پاییز رفته؟ صدای خش خش خرد شدن برگ‌های سرخ و مغرور زیر دو جفت کتانی -آبی و سفید- در صبحی خاموش، مسقف به انبوه ابر‌های خاکستری؛ آدمی نیست، تنها دو جفت کتانی که قدم‌زنان بر تن خاطره‌ای محو پرسه می‌زنند. لب‌هایم نبض می‌زند. آن پاییز نمی‌بارد. لب‌هایم مرده می‌مانند. امشب پاییز نیست!

 

نعره‌ی شب سهمگین‌تر می‌شود. صدای کوبیده شدن زنجیر بر سر اتاق. شانه‌های او بین دستانم و ندای آرامش و لذتش؛ صدایش نیست، حتما آن هم مابین شن‌های زمان در کویری که از من باقی مانده، گم شده اما واژه‌ها را عینا در خاطر دارم."اوخیش، خستگیش رفت." تا انتهای افق دنیا، تا آنجا که چشم‌هایم می‌دید را در دست داشتم... حالا؟ دیوار مانده با صدای ممتد زنجیر. دمی دم کرده از یاس را می‌نوشم و با شمایلی از یک آه خشک، از تنم بیرون می‌دود؛ حتی یاس هم از تنم گریزان است! لعنت به یاد هر آنچه از خاطرم رفته و هر شبحی که در حافظه‌ام سرگردان است!

 

اتاق تنگ‌تر می‌شود یا من به آرامی از خودم باز‌ می‌شوم. واژه‌ها همچون عابران نخوانده‌ی یک خیابان متروک در سرم پرسه می‌زنند. "داستان همیشه همین می‌بود." "انکار و تلقین دردی دوا نمی‌کنه." "رنگی که به مرور زمان از روی نقاشی محو می‌شه دیگه هیچوقت پررنگ نمیشه." کاش چند سطل رنگ داشتم؛ کاش دیوار اتاق را رنگ زده بودم. این بار صدا را هم می‌شنوم:"تو میری من جا می‌مونم." احساس می‌کنم نوک دماغم دیوار سفید را لمس می‌کند. این همه سفیدی غریب مثل لباس یک نو عروس... چشم‌هایم را می‌بندم. شب به ناگاه از درون من تکثیر می‌شود... نعره می‌کشد... می‌بارد... صدای او نیست؛ صدا غریبه است.

 

"حالا تو خودت رو گول بزن." انگار کسی مرا به سختی در آغوش خود می‌فشارد، اما نه یک آغوش گرم؛ چنگالی سرد، تنگ و نفس‌گیر مرا در خود حبس کرده؛ چنگالی به سپیدی دندان‌های لقم یا انتهای شبی که از پشت پنجره تا درونم پیش آمده. آخر شب حالا از من جدا نیست، شب در تنم نشسته، مثل مه در جاده‌های کوهستانی، مثل شن در آب، مثل او در وجودم... غلیظ، مجتمع، متراکم.

 

"تو خودت اینو می‌خواستی" نعره‌ای دیگر، این بار از درون می‌لرزم. انگار ذرات وجودم از هم گسسته می‌شوند، من مثل ماسه‌های ساحل، مثل شن‌های کویر در اتاق پخش می‌شوم. "باور کن فرقی نمی‌کرد." "حتی مسیح روی صلیب هم واقعا از مرگ برنگشته و تو اینو از یه مسیحی سر سخت می‌شنوی."صدای نعره شب کر کننده می‌شود؛ زنجیر دائما توی سرم می‌کوبد. به ناله و التماس فریاد می‌زنم: "نگذار برم!" پنجره‌ی اتاق می‌شکند.

 

سکوت... با مکثی طولانی؛ انگار جهان برای لحظه‌ای می‌میرد. سیاهی کاملا مسلط شده، در دهانم اثری از دندان نیست و تنها یک حفره مانده. صدای او می‌آید."رنگی که به مرور زمان از روی نقاشی محو می‌شه دیگه هیچوقت پررنگ نمی‌شه. باور کن فرقی نمی‌کرد. انکار و تلقین دردی دوا نمی‌کنه. حتی مسیح روی صلیب هم واقعا از مرگ برنگشته و تو اینو از یه مسیحی سر سخت می‌شنوی. حالا تو خودت رو گول بزن. اما داستان همیشه همین می‌بود. تو میری من جا می‌مونم. تو خودت اینو می‌خواستی."

 

"ولی من..." نمی‌توانم حرفم را کامل کنم. دانه‌های شن، از پنجره فرار می‌کنند؛ کویر را باد می‌برد؛ موج به ماسه‌های شناور نمی‌رسد؛ در اتاق هیچ نمی‌ماند. با طلوع صبح یک ماشین معمولی سفید، با چند تاج گل به تنش، از کوه بالا می‌آید. زنی با مو‌های خرمایی کوتاه که تا کمی بالاتر از شانه پایین ریخته، از درب سمت راست پیاده می‌شود. مردی که نفسش بوی زندگی می‌دهد، با لبخندی پهن از پشت فرمان به تماشا نشسته؛ او حدس می‌زند که دیشب طوفان آمده. آفتاب روی پشت برهنه زن رنگ تازه‌ای -رنگی شبیه یک ساحل طلایی- ایجاد می‌کند. دانه‌های شن با بغض، به نهایت سرعت، در تمام دنیا پخش می‌شوند.

 

***

 

پی‌نوشت: به هزار واژه نوشتم و تو سه حرفم نخواندی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۰۵:۲۹
امیر کاج

این نیز برای تو.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۸ ، ۰۶:۳۵
امیر کاج

 

صرفا به عنوان یه پیشنهاد: "روی لبه ی دنیا" و "روی دو لبه ی دنیا" رو مطالعه کنید، بعد به ادامه مطلب سر بزنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۳۲
امیر کاج

چشم باز کن و ببین. به چشم‌های خودت شک نکن، سال‌هاست بینایی؛ در سکوتی چشم بسته و تاریک. پس هر آنچه هست سیاهیست و سیاهی. ورق بزن؛ ببین که اگر ورق برگردد، باز هم سیاهیست و عمقش. به چشم‌های خودت شک نکن، سال‌هاست بینایی.

من از پس چیزی نیامده‌ام، منی که تمامِ بودنم. ورق بزن؛ تمامش را ببین. سیاه و سیاه؛ مثل عمق مردمکان گشاد شده‌ات. حالا تمام چشم‌هایت مردمکانند و تو به اندازه‌ی تمام مردمکان جهان بینایی. پس مرا ببین از پس سکوتی چند ساله؛ من از پس چیزی نیامده‌ام، منی که تمامِ بودنم.

ورق بزن، این بار پیش از شروع؛ ببین پایان را در آغاز. برگ برگ این دفتر خالی، پاک مانده در سیاهی. سکوت سیاه نیست؛ سکوتِ چشم بسته؛ سکوتِ تاریک؛ و این هجرت من از تاریکی به سیاهی؛ و تو مانده‌ای. پس ببین پایان را در آغاز.

باید بگویم؛ می‌شنوی؟ چکه‌هایی آرام از آنچه رها شد؛ نادانسته اما عمیق؛ با صدای چکیدن. زخمی سیاه سر باز کرده، خونش آرام می‌چکد و این اولین شکل وجود در بین ورق‌های این مونولوگ دو نفره بین من و چند نفر است. نادانسته اما عمیق؛ با صدای چکیدن. این بار در انتها ورق بزن.

شکل دوم، شمایل درخشش؛ چیزی شبیه وهم، سیاهی را می‌درد؛ برق برآمده از لبه‌ی یک چاقوی دسته استخوانی. تن چشمت زخم بر می‌دارد، حالا این دنیا یک یادگار دارد؛ که من چشمت را روی تنم خالکوبی کردم. ورق بزن؛ همچنان باقیست، که من چشمت را روی تنم خالکوبی کردم.

دنیا تکثیر می‌شود؛ تو به هزار چشم مرا می‌بینی. برقِ در چشمت قفس می‌سازد. مرا حصار می‌کنی. طرح موازی چندین هزار چاقوی دسته استخوانی؛ میله‌های یک زندان. ورق بزن؛ جا مانده‌ام، درست پشت بودنم. صف کشیده‌اند سطور موازی این دفتر؛ مرا حصار می‌کنی.

من، پشت میله‌ها، دست‌هایم جاریست مثل رود. چشم تو جا مانده بر تنم، بودن را می‌ساید. وهم کم کم رخ می‌یابد؛ خاطره‌ای میان ذهنیت و عینیت، با درخششی از در بند بودن. ورق بزن؛ من راه می‌‌روم روی سطور براق سیاهی، رد پایم جاریست بر تن ساحل؛ دست‌هایم به دریا می‌ریزد. چشم تو جا مانده بر تنم، بودن را می‌ساید.

موجی نو، خون خاطره بر ساحل. چاقو‌ها در افق برق می‌زنند. صدای چکیدن تو از درون من؛ زخمی سیاه سر باز کرده، عمیق اما نادانسته. ورق بزن؛ واژه‌های جا به جا، برگ‌های در هم و آشفته، انگار پاییز باشد و تو در من جا مانده‌ باشی یا من در تو... وحشت از زخم بیرون می‌خزد؛ موجی نو، خون خاطره بر ساحل.

سینه‌ام خالیست، بودنم نمی‌تپد. تو گرفتار موج نو، من مانده در قفس، وحشت پوست می‌اندازد. روی تنم یادگارِ هزاران چاقویی که با دست‌های استخوانیت در تنم جا گذاشتی. ورق بزن؛ مار دور تن عریانت پیچیده و تو لبخند می‌زنی. تو پوست می‌اندازی. تو خودِ موج، من خودِ قفس. سینه‌ام خالیست، بودنم نمی‌تپد.

تنها یک ورق مانده؛ برگ آخر، آنجا که تو کنار می‌روی. روی زخم دلمه می‌بندد. همه چیز سرد می‌شود؛ درخشش از میان می‌رود. سیاهی آرام آرام روی هم انباشته می‌شود. ورق بزن؛ سیاهی است و سیاهی. همه چیز مرده، سوگ کامل می‌شود، برگ آخر، آنجا که تو کنار می‌روی.

پس ببین پایان را در آغاز. به چشم‌های خودت شک نکن، سال‌هاست بینایی که من چشمت را روی تنم خالکوبی کردم. چشم تو جا مانده بر تنم، بودن را می‌ساید. نادانسته اما عمیق؛ با صدای چکیدن. مرا حصار می‌کنی. موجی نو، خون خاطره بر ساحل. برگ آخر آنجا که تو کنار می‌روی، سینه‌ام خالیست، بودنم نمی‌تپد. من از پس چیزی نیامده‌ام، منی که تمامه بودنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۸ ، ۰۵:۲۰
امیر کاج

به آنجا عادت نداشتم؛ آسمان تیره بود، هوا سنگین و دست مردم سخت و خشن؛ وقتی دست‌های لطیف من هنوز عطر باران و رطوبت داشت. از بوی دست‌ها هم اگر می‌گذشتیم، من آنجا یک غریبه بودم. چشم‌ها طوری به من خیره می‌شدند که انگار عجیب‌ترین موجودی هستم که خلق شده؛ مردی بی گوش، زنی با مو‌های آبی روشن یا شاید یک نهنگ وسط متروی تهران. آنجا هر سه این‌ها را به چشم دیدم ولی هیچ‌کس به آنها حتی نگاه نمی‌کرد. انگار فقط من برایشان عجیب بودم. یک دانشجوی ساده‌ی شمالی.

 

علم و صنعت از دریا خیلی دور بود؛ آن‌قدر دور که صدایش را نمی‌شنیدم، اگر چه دریای تهران موج نداشت و صدایش ملغمه‌ای بود از صدای موتور ماشین‌های مدل بالا و بوق‌های سرسام‌‌آور و ترمز‌های سرکش؛ ولی بالاخره اسمش که دریا بود، من کمی آرام می‌شدم. خانه‌ی عمه‌ همانجا بود، ابتدای همان بلوار.

 

آخر هفته‌ها می‌رفتم خانه‌ی عمه. خوابگاه بعد از چند روز همیشه بوی تند کسالت می‌گرفت و من هم اصلا با هم اتاقی‌هایم نمی‌جوشیدم. سه نفر بودند و هر سه یزدی؛ با لهجه‌های تند و حرف‌های مشترکی که ازشان سر در نمی‌آوردم. دلخوشی من همان آخر هفته‌ها و باقالاقاتق عمه جان بود.

 

گاهی نیمه شب‌ها یا اوایل صبح، از بالکن اتاق دختر تازه عروس شده‌ی عمه به بلوار دریا گوش می‌دادم و شهر را تماشا می‌کردم. بزرگ بود و عجیب؛ اما عجیب‌تر از شهر این بود که همیشه حس می‌کردم، همه چیز از آدم‌هایی که از کوچه رد می‌شدند تا گربه‌های کنار سطل‌های زباله و کلاغ‌های روی تیر‌های برق، حتی چراغ‌های چشمک‌زن توی خیابان به من زل زده بودند. گاهی به در تاریک و روشن شهر دست‌هایم را بو می‌کردم و زیر لب شعر بی‌معنا و مضحکی که نمی‌دانستم از کجا به ذهنم آمده را زمزمه می‌کردم.

رسیده‌ام به ساحل تهران

باله‌هایم عطر نم دارد.

از غریبی به جان آمدم آخر

اینجا چقدر نهنگ کم دارد.

 

خاطره ی آن روز صبح؛ بیدار شدم وقتی حتی ساعتم به خواب رفته بود. جا مانده بودم از کلاس‌های صبح شنبه و باید قبل از اینکه دیر‌تر می‌شد از شهرک غرب به نزدیک انتهای شرق تهران می‌رسیدم؛ به علم و صنعت. پوشیده یا نپوشیده، چیزی خورده یا نخورده، بیرون زدم. جلوی اولین ماشین دست دراز کردم و فریاد کشیدم: «میدون صنعت.»

 

راننده ماشین یک گوش نداشت. به جای گوش روی صورتش یک جای خالی چندش آور مانده بود که نمی‌شد به آن نگاه کرد. در تمام مسیر از آینه به من زل زده. مسافر صندلی جلویی هم تمام مسیر من را زیر چشمی می‌پایید و به راننده و گوش نداشته‌اش توجهی نمی‌کرد. به سر و وضعم نگاه کردم. همه چیز من طبیعی بود. نزدیک ایستگاه مترو پیاده شدم. پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌رفتم. چشم‌ها با عبورم می‌چرخید. در آن ایستگاه پر از آدم‌های عجیب بود زنی با دامن بلند و مو‌های آبی روشن. مردی که دو دستش پر از خالکوبی بود و عجیب تر از همه موجود به غایت عظیمی که منتظر آمدن مترو ایستاده بود.

 

مترو از راه رسید. در‌ها باز شد. همه به سمت در‌های تازه باز شده می دویدند و همدیگر هل می‌دادند. در فضا بوی تند عرق و عطر‌های گران قیمت با هم مخلوط شده بود. من به زور از بین جمعیت داخل شدم و سریع در گوشه‌ای پناه گرفتم. سنگینی نگاه‌ها را روی من ادامه داشت. می‌توانستم قسم بخورم که چند انگشت هم من را نشان می‌دادند. سرم را پایین انداخته بودم. مترو راه افتاد.

 

صدای نفس کشیدن کسی به وضوح در انبوه صدا‌های مترو شنیده می‌شد. وقتی یکی فریاد می زد:«مونوپاد در انواع رنگ‌ها فقط ده تومان» و آن یکی سعی می‌کرد باتری‌های قلمیش را بفروشد و دیگری بسته‌های لواشکش را، صدای او به وضوح شنیده می‌شد. انگار داشت خفه می‌شد. صدای چیزی بود که باورم نمی‌شد آنجا ببینم. همان موجود عظیم منتظر مترو؛ یک نهنگ که روی صندلی مترو نشسته بود. زیر چانه‌اش چروک افتاده بود و سرش را به شیشه چسبانده، نفس نفس می‌زد. من ماتم برده بود. انگار هیچ‌کس نمی‌دیدش.

-چیه ماتت برده؛ نهنگ ندیدی؟!

 

به اطراف نگاه کردم. همه به ظاهر سرشان به کار خودشان ولی نیم نگاهی به من داشتند. هیچ‌کس به گفته‌ی نهنگ توجه نمی‌کرد. صدایش غریب و خیس بود؛ انگار کسی از عمق آب ته چاهی حرف بزند.

-آره با تو بودم! گفتم تا به حال نهنگ ندیدی؟!

 

زبانم خشک بود و پا‌هایم بی اراده سمتش می‌رفت. هیکل بزرگش را روی صندلی‌های آبی رنگ مترو پهن کرده بود. چند سرفه کرد و کمی آب روی سینه‌اش ریخت.

-ببخشید. آخراشه فکر کنم، نمی‌خواستم حالت رو بهم بزنم.

 

چیزی نگفتم. دوباره به اطراف را نگاه کردم. یعنی هیچکس او را نمی دید؟ یعنی برای هیچکس عجیب نبود؟ مترو توی ایستگاه ایستاد. موج آدم‌ها وارد مترو شد. نهنگ خندید، باز هم چند قطره آب از دهنش بیرون زد.

-ایستگاه برج میلاده. دیدیش؟ قشنگه. منو یاد اره ماهی می‌اندازه. از تن تهران زده بیرون و ابرای سیاه رو می‌بره. همیشه شبا از تو دریا نگاش می‌کردم.

-از بلوار دریا؟

 

اولین واژه‌هایی که از دهنام خارج شد، گنگ و لرزان بود؛ شاید چون هیچ‌وقت پیش از آن با یک نهنگ حرف نزده بودم. نهنگ چیزی شیرینی شبیه لبخند تحویلم داد و گفت:

-آره از همونجا. من اونجا زندگی می‌کردم.

-خونه‌ی عمه‌ی منم اونجاست.

-ولی خودت اینجایی نیستی. بوی اینجاییا رو نمی‌دی. از نزدیک دریا اومدی نه؟ منظورم از اون دریا‌های واقعیه نه اون بلوار فکستنی.

 

سری تکان دادم. نهنگ آهی کشید و گفت:

-دلم برای آب تنگ شده. می‌دونی، تهران به ما نهنگا نمی‌سازه.

-تهران حتی به منم نمی‌سازه.

 

مترو ایستاد. موج بعدی. نهنگ به نقطه ای نامعلوم آن طرف مترو نگاه کرد و گفت:

-پس شاید همدیگه رو بفهمیم. شاید مثل هم باشیم.

 

در سکوت سری تکان دادم. نهنگ همچنان متفکر به هیچ‌جا خیره بود. تقریبا فاصله‌ی کل فاصله‌ی بین دو ایستگاه را.

-کجا می‌ری؟

-علم و صنعت، نواب خط عوض می‌کنم. شما چی؟

 

دوباره همان هاله‌ی لبخند مانند روی صورتش نقش بست.

-نهنگا وقتی پیر می‌شن کجا می‌رن؟

 

بعد چند سرفه‌ی خشک کرد. انگار جانش را بیرون می‌داد. چند لحظه‌ای در سکوت سپری شد، بعد نهنگ با چرخاندن نگاهش به سمتم، ادامه داد:

-دارم از دریا دور می‌شم. می‌خوام برسم به ساحل.

 

و دوباره چند سرفه‌ی خشک دیگر. داشت تلف می‌شد. چشم‌های درشتش خون افتاده بود. نمی‌دانستم چه بگویم یا چه بکنم. می‌خواستم بپرسم چرا ولی نمی‌توانستم. لبخند محو شیرینش پیداتر شد و گفت:

-خیلی بهش فکر نکن، مهم نیست.

 

ایستگاه‌ها از پس هم می رفتند و موج آدم‌ها داخل و خارج می‌شد. نهنگ هم گاهی چشم‌هایش را می‌بست، گاهی با چشم‌های سرخش به من زل می‌زد و گاهی به یک نقطه‌ی نامعلوم. نفس‌هایش هر لحظه سنگین‌تر می‌شد.

-راستی این علم و صنعت چه جور جاییه؟ آدماش مثل توئن؟

-نه اصلا.

-خوبه، داشتم فکر می‌کردم که شاید، شاید واسه به ساحل زدن زود بود. شاید هنوز می‌شد چیزای بیشتری دید.

-نمی‌دونم. بستگی داره چیا دیده باشی. تهران خیلی بزرگه...

-و جای ما نهنگا نیست.

 

گوینده‌ی مترو اعلام کرد. «ایستگاه شهید نواب کسانی که قصد عزیمت در خط فرهنگسرا صادقیه را دارند برای تعویض خط در همین ایستگاه اقدام نمایند.»

-باید پیاده شم.

 

سرفه‌ی خشکی کرد و باله‌اش را بالا آورد. لبخند محوش خیلی کمرنگ شده بود و چشم‌هایش نیمه بسته. در مترو باز شد. نزدیک در رسیده بودم که زمزمه کرد:

رسیده‌ام به ساحل تهران

باله‌هایم عطر نم دارد.

از غریبی به جان آمدم آخر

اینجا چقدر نهنگ کم دارد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۰۶
امیر کاج

همه‌ی داستان‌ها به شبی می‌رسند، سرد، تاریک، با انبوه تکه‌های ابر در آسمان، صدای هوهوی جغد‌ها و هر از گاهی رعدی و در نهایت، درخت‌های عریان که شاخه‌هاشان به دست مردگانی شبیه‌اند که سر از خاک در آورده؛ قهرمان این داستان‌ها در میانه‌ی کابوسی چنین، در اوج دهشت و تنهایی پا به فرار می‌گذارد و به هر سو که نظر می‌کند، هجوم تاریکی است و ترس و تنهایی. در داستان من اما قضیه کمی متفاوت بود.


نسیم گرم بین انبوه برگ‌های تک و توک درخت‌های کنار جاده جریان داشت. البته شاید به نظر من تک و توک می‌آمد چون شنیدم پدری چند ردیف عقب‌تر به فرزندش که هیچ‌وقت ندانستم پسر است یا دختر-از سکوت دائمش می‌شد حدس زد که دختر است.- می‌گفت:«درخت‌ها رو ببین! بشمرشون تا خوابت ببره.»


 آسمان صاف بود و تا حد زیادی روشن. انبوه ستارگان را می‌شد در آنجا دید؛ چیزی که در شهر من محال بود. من بیشتر راه، صورت گوشتالویم را به شیشه‌ی لک‌دار اتوبوس چسبانده بودم و سعی می‌کردم ستارگان را رصد کنم؛ می‌خواستم ببینم هنوز بعضی صورت فلکی‌ها را می‌شناسم یا همه چیز آسمان رویایی شب از یادم رفته. ناگهان شهاب کم‌رنگی به چشمم آمد، می‌توانستم قدرش را دو تخمین بزنم. همین تخمین سر‌دستی به من می‌گفت که هنوز با آسمان شب انس دارم و از گذشته چیز‌هایی در خاطرم هست. فکر کردم که به راستی چه‌قدر دلم برای بارش‌های شهابی و باران نورشان تنگ شده!


اتوبوس ساکت بود؛ می‌شد گفت خیلی ساکت، آن‌قدر که انگار هیچ‌کس نفس نمی‌کشید و گاه این فکر به سرت می‌زد که نکند گذرت به شهر مرده‌ها خورده؛ اما به ناگاه صدای پچ پچی ضعیف-که در آن سکوت به وضوح شنیده می‌شد.- سکوت مملو از بی‌جانی را می‌شکست. البته ناگفته نماند که صدای موتور و حرکت چرخ‌ها روی آسفالت جاده همیشه می‌آمد؛ یک جور موسیقی پس‌زمینه که به مرور زمان، گوش من به آن عادت و حذفش کرده بود.


تنها نبودم، با هر معیاری هم که حساب می‌شد. ردیف ردیف آدم در جلو و پشت سرم نشسته بودند؛ صرف نظر از آن‌ها، صفحه‌ی تلفن همراهم هر از گاهی روشن می‌شد که یعنی چند نفری حواسشان بود تنها نمانم، نگران بودند کجایم و نمی‌گذاشتند حوصله‌ام سر برود؛ بله بودند و بالاخره به هیچ‌وجه نمی‌شد گفت که تنها بودم.


آن شب به هیچ کابوسی ماننده نبود و من هیچ ترسی-یا حتی هیچ احساسی- در دل نداشتم. همه چیز بی نهایت آرام بود؛ آن‌قدر آرام که نمی‌توانست یک خواب باشد. شبی بود عاری از هیجان و صدا، مملو از نور ستارگان و نسیم گرم مطبوع. پس همه چیز عکس آن شب مشهور داستان‌ها بود؟ نه دقیقا. من داشتم فرار می‌کردم.


ساعت حدود 11 بود که راننده برای شام نگه داشت. به طرز عجیبی به خودش زحمت نداد چیزی بگوید، فقط نگه داشت و پیاده شد. مسافران خیلی آرام، بی‌آنکه حتی چیزی بگویند، اتوبوس را ترک می‌کردند؛ رفتنشان به رژه‌ی جسد‌های از گور برخاسته شباهت داشت. شنیدم که پدر چند ردیف عقب‌تر به نجوا گفت:«اگر جیش داری به بابا بگو. غذا هم، برای خودمون لقمه‌ی خوشمزه آوردم؛ مامانت کتلت که خیلی دوست داری درست کرده.» بچه پاسخی نداد؛ حتما سری تکان داده که از نظر من مخفی ماند. برای لحظه‌ای احساس کردم فرزندش پسر است و طعم کتلت‌های مادرم رفت زیر دندانم. آخ که چقدر دلم یک ساندویچ کتلت "مامان پز" می‌خواست.


آتش منقل قراضه‌ی رستوران از دور پیدا بود و مردی با رکابی سفید، ذغالش را باد می‌زد. روی صورتش دوده نشسته بود و مو‌های فرش به طرز عجیبی نامنظم بود. من از فاصله‌ای دور، ترقوه‌هایش را می‌دیدم و می‌توانستم به راحتی دنده‌هایش را بشمرم. ریش بلند و کثیف، ابرو‌هایی پرپشت بالای چشم‌هایی نسبتا ریز که می‌شد جرقه‌های آتش را در آن دید، در صورت استخوانیش جای گرفته بودند. دیدن خود او، به عنوان آشپز، کافی بود تا اشتهایم کور شود اما مجبور بودم، چیزی بخورم؛ هنوز راه زیادی در پیش بود.


دیدن داخل رستوران هم دردی دوا نمی‌کرد؛ جولان‌گاه مگس‌ها، با صندلی‌های فلزی که قرن‌ها هیچ‌جا ندیده بودم و میز های شیشه‌ای پایه فلزی که روی تک تکشان، جای دست و لک و... بود. چشم چرخاندم؛ به دنبال میزی خالی، کنار یک پریز. طولی نکشید که در کنج سمت راست رستوران، یک میز دو نفره که کنارش پریزی قرار داشت، یافتم. کوله‌ام را روی میز گذاشتم، گوشیم را به شارژ زدم و با گوشه چشمی به وسایلم، رفتم که سفارش بدهم.


جلوی میز سفارشات جمعیت در هم پیچیده بود. بوی تند عرق، با بوی گوشت و مرغ کبابی و پیاز مخلوط شده بود؛ بینیم می‌سوخت؛ همه چیز نوید غذای منتهی به دل‌پیچه را می‌داد. مقابلم همهمه‌ای بود از صدا‌هایی که نمی‌شد از هم تفکیک کرد و آدم‌هایی که برای همان غذا، مثل کرم توی هم می‌لولیدند. چشمم به مردی خورد که دقیقا در امتداد من، پشت یک میز نشسته بود؛ به دور از همهمه، در آرامشی مثال زدنی؛ از پشت سر کمی شبیه پدرم به نظر می‌آمد؛ حدس زدم پدر و فرزند چند ردیف عقب‌ترند که روی آن میز نشسته‌اند و با لذت کتلت می‌خوردند. دروغ بود اگر می‌گفتم حسودیم نشده.


به میان جمعیت زدم. هیکل درشتم کمک می‌کرد که برای خودم جا باز کنم. چند لحظه بعد روبروی مردی بودم که سفارش‌ها را می‌گرفت. فریاد کشید: «جوجه یا کوبیده؟» زمزمه کردم:«جوجه.» صدایم چنان آرام و گم بود که حتی به گوش خودم نرسید. مرد گفت:«ده تومان می‌شه.» و یک تکه‌ی مکعبی چوب، روی میز انداخت. اسکناس را روی میز مقابلش گذاشتم و از جمعیت جدا شدم. با خودم فکر کردم چطور صدای گمشده‌ی مرا -آن هم در انبوه آن همه صدا- که حتی خودم نشنیده بودم، تشخیص داد؛ تصور کردم در اثر سال‌ها کار کردن در انبوه صدا‌ها، گوش‌هایش نیرویی ماوراطبیعه در تفکیکشان از هم پیدا کرده.


از دور متوجه مردی که ده یا بیست سالی مسن تر از من و پشت میزم نشسته بود، شدم. کوله‌ی مرا روی صندلی مقابلش گذاشته بود و کیف دستی خودش را روی زمین. روی میز، تنها یک ظرف پلاستیکی مات بی‌رنگ که به نظر غذای مرد می‌آمد، قرار داشت. از دور که مرا دید دست تکان داد، انگار آشنایی دیده باشد. رفتم کوله را زمین گذاشتم و مقابلش نشستم.


-اشکالی نداشت ما اینجا نشستیم؟


لهجه‌ی تندی داشت که سعی می‌کرد پشت فارسی غلیظ و شمرده مخفی بماند، اما تلاش مضحک بی‌اثری بود. حتی شمایلش برای من شبیه یک شوخی بود. مو‌های بلند و مجعد فلفل نمکی، چشم‌های سبز روشن، لب‌هایی کبود‌تر از چهره‌اش و بینیی کوفته‌ای که بیشتر صورتش را اشغال کرده بود؛ همه‌ی این‌ها در ترکیب با پیراهنی بنفش که طرح پرنده‌های کوچک سفید داشت، گردبند فروهر بدلی و دمده و شلوار پارچه‌ای سرمه‌ای، به غایت مسخره به نظر می‌آمد؛ اما احتمالا اگر از خودش می‌پرسیدی تیپی هنری به خود داده بود.


-نه مشکلی نیست.


چیز دیگری نمی‌توانستم بگویم. هر چند هم کلامی با هر مزاحمی-مضحک‌هاشان بیشتر- حالم را بهم می‌زد.


-شارژرتون رو هم کشیدم و سه‌راهی متصل کردم که جفتمون بتونیم گوشیامون رو شارژ کنیم.


بعد بدون آن‌که منتظر جوابی بماند، مشغول گوشیش شد. من هم چیزی نگفتم. حواسم بود که کی سفارشم آماده می‌شود و به پررو بازی‌ها و صمیمیت تصتعی او کوچک‌ترین اهمیتی نمی‌دادم. میز پدر و فرزند چند ردیف عقب‌تر، پشت توده‌ی جمعیت در هم رفته‌ای که لحظه به لحظه رشد می‌کرد، پنهان شده بود.


-راستی شما اینستاگرام دارید؟


حتی به او نگاه نکردم، فقط به آرامی پاسخ مثبت دادم. ادامه داد:


-من رو فالو کنید. بنده از نوازنده‌های فولکلور هستم. هنر فولکلور متاسفانه...


گوشم ادامه‌ی حرف‌هایش را نشنید. حتی نمی‌دانم وقتی بلند شدم و میز را ترک کردم که سفارشم را بگیرم، هنوز حرف می‌زد یا خیر، اما مهم نبود؛ او دلقکی بود که قرار نبود بیش از بیست دقیقه تحملش کنم. وقتی خواستم سفارش را تحویل بگیرم فهمیدم آن مکعب چوبی فیش غذایم بوده. به ناچار دست به جیب بردم تا ده تومان دیگر پرداخت کنم، اما مرد پشت میز فریاد زد:«فیشت رو جا گذاشتی، متوجه شدم. غذات رو بگیر و برو. نوش جان.» تشکر کردم و بشقابی لب پریده محتوی یک سیخ -نهایتا پنج تکه‌ی کوچک- جوجه کباب، دو گوجه‌ی لهیده و نیمه پخته، با پوستی تماما سیاه و سوخته و چند تکه نان که مثل لاستیک بود کشسان بود، را تحویل گرفتم. با خودم فکر کردم آن مرد علاوه بر نیروی غیر طبیعیش در تفکیک صدا‌ها، توجه قابل تحسینی هم به اطرافش دارد؛ برای چند ثانیه‌ای مرد پشت میز، در قامت ابر انسانی داستانی در ذهنم جلوه کرد که می‌شد درباره‌اش نوشت.


وقتی آقای مزاحم، مرا دست به غذا دید، در ظرف بی‌رنگش را برداشت و من برای اولین بار متوجه شدم که به احترام من، لب به غذایش نزده؛ کمی پیش خودم شرمنده شده بودم که چرا به حرف‌هایش گوش ندادم.


-کلم پلوئه. احتمالا به مذاق شما جور نیست ولی بفرمایید.


لبخند زدم و پیشنهادش را محترمانه رد کردم. نه اینکه کلم پلو دوست نداشتم، فقط نمی خواستم شب برنج بخورم. این مطلب را برای او هم توضیح دادم که در جواب گفت:«بله، از قدیم هم گفتن شام، رو بده دشمنت بخوره.» با پوزخندی گفتم:«پس حتما من دشمن شما بودم که کلم پلو تعارفم کردید؟ بله؟!» کمی سرخ شد و خندید. شام بی‎هیچ حرف اضافه‌تری، در سکوت و آرامش خورده شد. من به محض فرو دادن آخرین لقمه، برای این‌که او یا هر آدمی را بیش از این تحمل نکنم، کوله‌ام را برداشتم و خداحافظی کردم؛ او هنوز دهانش پر بود، پس بالاجبار به تکان دادن سری اکتفا کرد.


چند دقیقه بعد من جلوی اتوبوس ایستاده بودم و آسمان رویایی را تماشا می‌کردم. نسیم گرم صورتم را قلقلک می‌داد و من سعی می‌کردم حافظه‌ام را قلقلک بدهم؛ شاید نام چند صورت فلکی دیگر را به خاطر بیاورم اما هیچ. سر به سوی آسمان نهاده، سنگینی دستی را روی شانه‌ام احساس کردم. آقای مزاحم بود که با لبخندی مهربانانه به من نگاه می‌کرد.


-گوشی و شارژرت رو جا گذاشتی، حواست کجاست؟

-به آسمون.

-نگاه می‌کنی ببینی ستاره‌ها راجع به زندگیت چی می‌گن؟

-ستاره‌ها حرف نمی‌زنن، منم فقط نگاهشون می‌کنم.


مرد پاکت سیگار بهمنی از جیبش در آورد و با پوزخندی گفت:


-منو بگو فکر کردم عاشقی و می‌خوای خط ستاره‌هاتو بخونی. آخه می‌دونی این روزا همه عاشقن.

-شاید منم باشم.

-پس سیگار می‌کشی عاشق؟


سری به نشانه‌ی منفی تکان دادم و نگاهم را دوباره معطوف ستارگان کردم.


-خوبه که نمی‌کشی، منم دیگه عادت کردم که...


گوش‌هایم ترجیح داد سکوت ستارگان را بکاود. در داستان‌ها توصیف‌های فراوانی از آسمان شب خوانده‌ام اما تا کنون هیچ‌کدام دلم را نبرده. آسمان شب که به وصف نمی‌آید، تنها مبهوت می‌کند؛ دلبر چند میلیارد ساله‌ی من! لحظه‌ای به این رویا فرو رفتم که چند هزار سال نوری، دور از خودم، بین ستاره‌ها رها شده‌ام؛ در سرما و سکوت مطلق خلا. ناخودآگاه لبخند رضایت روی لب‌هایم نشست، نمی‌خواستم برگردم؛ سرزمین رویا‌های من، دیگر نیازی نبود از چیزی فرار کنم؛ نه از آرزو به واقعیت، نه از واقعیت به آرزو.


-گوشت با منه؟

-راستش نه.

-تک و تنهایی، آره؟


لبخند زدم؛ خیره به ستارگان، پرسیدم:


-تک یا تنها؟

-مگه فرقی هم دارن؟

-حتما دارند! راستش من نگفتم بهت ولی منم دستی توی هنر دارم.

-تو هم نوازنده‌ای؟

-نه،نه من می نویسم.

-یعنی شاعری؟


هنر برایش در موسیقی خلاصه می شد؛ کمی مخفیانه به طرز فکرش خندیدم و بعد از مکثی گفتم:


-نه، من داستان می‌نویسم. حوصله داری برات یه قصه بگم؟


صدای فندکش آمد و گفت:


-چرا که نه، شاید با آخرین سیگارم بچسبه.

-شاید! قصه‌ی تنهایی و سیگار از قدیم هم به هم پیوند خوردن. راستش خیلی از ما فکر می‌کنیم تنهاییم ولی فقط فکر می‌کنیم؛ واقعیت خیلی فرق داره. شاید ندونیم ولی بعضیا همیشه کنارمونن. یه وقت توی نور گوشیمون دیده می‌شن، یه بارم تو سکوت شب مخفی می‌مونن. گاهی حتی بیشترین تاثیر رو توی زندگیامون داشتن و ما هیچ‌وقت حتی متوجه حضورشون نشدیم. البته بگم قصه‌ی من راجع به اینا نیست. فقط خواستم بهت بگم خودم تنها نیستم و اینو خوب می‌دونم.


صفحه‌ی روشن گوشی را نشانش دادم.


-برعکس چیزی که کتابا می‌گن و بیشتر مردم فکر می‌کنن، تنهایی توی جمع اتفاق نمی‌افته. یعنی تا وقتی تو بدونی می‌تونی به بغلیت بگی سلام و اونم بشنوه و بفهمه، چطوری می‌تونی تنهایی رو احساس کنی؟ اگه داد بزنی و بغلیت بپرسه چی شده، چته، می‌تونی بگی تنهایی؟


لحظه‌ای به چهره‌اش نگاه کردم. بی‌توجه، دنباله دود سیگارش را در هوا دنبال می‌کرد. خیالم کمی راحت شد. فقط خودم می‌شنیدم.


-ولی یه شهری هست، شبیه زمستان اخوان؛ به هر کسی سلام می‌کنی، جواب نمی‌گیری. سر‌ها خم و چهره‌ها پنهان‌اند. اون‌قدر غریب که حتی نمی‌شه مطمئن بود، موجوداتی که توی شهر از کنارت رد می‌شن مثل تو آدم‌اند یا نه. اگه توی قطار شهری بشینی، تا شعاع سه تا صندلی، هیچ‌کس کنارت ننشسته و توی شهر که قدم بزنی، پرده‌ها کشیده و مغازه‌ها بسته می‌شند. زمستونا جلوی خونه‌ات یه آدم برفی درست کردی ولی هیچ بچه‌ای با‌هاش بازی نمی‌کنه؛ حتی عاشق و معشوقای رمانتیک هم با انگشت آدم برفیت رو نشون نمی‌دن یا با‌هاش عکس نمی‌گیرن. آدم برفیت از غصه آب می‌شه؛ اثری ازش باقی نمی‌مونه؛ انگار هیچ‌وقت جلوی خونه‌ات نبوده. می‌دونی جهنم چیه؟ این‌که خونه و خیابون فرقی نداره. وقتی توی خیابونی دل کسی برات تنگ نشده، کسی دلش شور نزده. اگر هیچ‌وقت هم از خونه در نیای کسی دلتنگ نمی‌شه، اصلا کسی نمی‌فهمه. شاید اگر همون‌جا هم بمیری، کرم‌ها نخورنت. خلاصه مهم نیست چه‌قدر دلتنگ باشی، خونه ات دری داره که هیچ‌وقت باز نمی‌شه. آره توی این شهره که تو واقعا تنهایی؛ پشت یه در، که هیچ‌وقت باز نمی‌شه.

-می‌فهمم.


نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم؛ قهقهه که نه، فقط نیشم خیلی باز شده بود.


-می‌دونم. واسه همینه تنها نیستم. واسه همینه ترسی تو دلم نیست. واسه همینه فرار نمی‌کنم.


چهره‌اش برگشت. معلوم بود حرفم را نفهمیده. با خنده به شانه‌اش زدم و گفتم:


-آره، اینطوریه.


لبخند زد.


-خب حالا تکی داری میری مسافرت یا داری برمی‌گردی؟

-هیچ‌کودوم.


گیج شده بود. دستش را بین مو‌هایش برد.


-ببین خیلی چیزا رو پشت سرم جا گذاشتم، آخرین فرصتامو. روبروم... هعی... روبروم هیچی نیست آقا، همه‌اش از دست رفته. فقط می‌خوام دور بشم آقا.


گیج‌تر شده بود اما قبل از این‌که بتواند چیزی به زبان بیاورد، صدای آرامی زمزمه کرد:«همه سوار شید.» و آدم‌ها دوباره مرده‌وار سوار اتوبوس می شدند. نسیم گرم، هنوز جریان داشت و من برای آخرین بار به آسمان شب نگاه کردم. ستارگان در دوریی ابدی به من چشمک می‌زدند. چند دقیقه بعد همه در صندلی‌هاشان جا گرفته بودند. اتوبوس راه افتاد. صدای حرکت چرخ‌ها روی جاده را نمی‌شنیدم. سر برگرداندم که ببینم فرزند پدر چند ردیف عقب‌تر پسر است یا دختر؛ آنجا نبودند، پدر از دست رفته بود، بچه جا مانده بود و من احساس می‌کردم چند سال نوری از آنها دور شده‌ام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۶ ، ۰۴:۰۱
امیر کاج

I've always been silver ashes, but I still stuck in flesh and bones... So my stories are not over yet.

***

انگلیسی؛ چون دوست دارم.

از نو می‌نویسم اگر بشود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۶ ، ۱۷:۲۷
امیر کاج

صرفا به عنوان یه پیشنهاد: "روی لبه ی دنیا" رو مطالعه کنید، بعد به ادامه مطلب سر بزنید.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۰
امیر کاج

سکوت... سرما... من احاطه شده بودم... در آبی دریا؛ گم شده بودم، غرق شده بودم، یا راحت بگویم، چند وقتی می‌شد که مرده بودم. اما امتداد بعضی فکر‌ها... تاریخ‌ها... لبخند‌ها... به ابدیت می‌رسد. هر چقدر هم خودت را خفه کنی یا موج سرد زمان از تو بگذرد، آن فکر‌ها از تو نمی‌گذرند. شاید مدتی مخفی شوند، گم شوند، غرق شوند... اما هرگز نمی‌میرند؛ حتی اگر تو مرده باشی.


رویای آشنای آن صورت... سفید... روشن... تیله‌های سیاه و تاریک... لبخند پهن و آرام‌بخش شرابی... امواج پیچ خوردهی آبی. شاید کسی ورق‌های رنگ‌ و رو‌ رفته‌ی این دفتر را به خاطر نیاورد اما، یاد دختری که مو‌هاش آبی بود، هنوز هم در پستوی ذهن من، جریان دارد. برای خیلی‌ها این داستان در همان کافه تمام شد؛ آخرین تیر من، در تاریک‌ترین حفرهی دنیا، شمارهای بود که به یک غریبه می‌سپردم تا شاید به دست آشنایم برسد. امیر محبوس در حفرهی آبی. پایان...بعضیها اما هنوز هم به دنبال ادامه‌ی قصه می‌گشتند.


واقعیتی که تا مدت‌ها در قلب من مخفی ماند؛ سرنوشت آن تیر... ادامه‌ی قصه... رهایش کرده بودم تا شاید مرا رها کند. اما امتداد بعضی فکر‌ها... تاریخ‌ها... لبخند‌ها... به ابدیت می‌رسد. تولدش به ابدیت می‌رسد... نه این قصه‌ای نبود که مرا رها کند! قصه ای که چند وقتی می‌شد مرا کشته بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۰۴:۲۰
امیر کاج