خاکستر نقره ای

دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۸ ب.ظ

روی لبه ی دنیا

هوایی نبود؛ صدایی نبود؛ روی لبه ی دنیا، جایی که پای نور هم کمتر به آن باز شده، رها شده بودند؛ معلق در انبوه هیچ چیز، در محاصره ی سیاهی مطلق. تمام آنچه داشتند، روی پشتشان بود. همان نفس های حبس شده در سینه های فلزی. هیچکس آنها را به خاطر نمی آورد؛ حتی خودشان هم خودشان را به یاد نمی آوردند؛ چطور شد که به اینجا رسیدند؟ محکوم به مرگ بودند و زمانشان به دیواره های فلزی سینه هاشان محدود شده بود. هیچ کس نمی توانست نجاتشان دهد.

 


به آرامترین شکل ممکن نفس هاشان را فرو می دادند و زندگی عزیزشان را می بلعیدند. بزرگترین تلاششان برای زنده ماندن محدود می شد به تلاش نکردن! مبادا نفس هاشان تند تر شود و چند لحظه کمتر زنده بمانند. نه به پوچی ممتد اطرافشان چنگ می زدند و نه برای طلب کمک در آن سکوت مطلق فریادی بر می آوردند. بی حرکت دراز کشیده بودند، روی تشکی از هیچ چیز.  آخرین نفس های حالشان را برای مرور خاطرات گذشته اشان خرج می کردند و گاهی قطره ای اشک را...

 

برای لحظه ای نگاه هاشان تلاقی یافت. غمی که در امواج دریای نیلگون چشم زن شناور بود، همان آتشی بود که دشت چشم مرد را سوزانیده. استیصال نگاه هاشان مبدل به جاذبه ای شد بینشان... با خود فکر کردند، اگر همگان آنها را فراموش کردند، اگر خودشان هم دیگر وجودشان را از یاد برده اند و اگر حتی خدا آنها را به حال خود رها کرده، هنوز یک نفر هست. کسی که روی همان پوچی ممتد شناور مانده؛ تنها کسی که مانده.

 

دست ها برای هم دراز شدند. نگاه ها در هم فرو رفتند. فاصله بینشان را با هر زحمتی بود، طی کردند. چنگ هایشان برای رسیدن به تنها چیزی که وجود داشت، تن هیچ چیز را می خراشید. نفس هاشان از شدت هیجان از پس هم می دویدند. دست هاشان به هم رسید و نگاهشان به هم گره خورد. از پشت آن کلاه شیشه ای سنگین مرد، چشم های آبی زن را تشخیص داد. چه آرامشی در آن دریای مواج می یافت. غم چشم های تیره ی مرد، اشک شد در چشمان زن. چه دیر همدیگر را پیدا کرده بودند. چه دیر دست هاشان همدیگر را لمس کرده بودند. چه دیر تنها خود را به یاد آورده بودند و چه غم انگیز بود آینده ای که چند دقیقه ی دیگر تمام میشد.

 

اشک ها را که دیدند، لبخند ها شکفت. مرد زن را در آغوش گرفت. چه گرم بود، تن نحیف زن و چه امن بود آغوش استوار مرد. می شد در میان آن دست ها تا ابد خوابید. حرارت را می شد از پشت آن همه لباس و تجهیزات حس کرد. مرد، نرمی پوست گونه ی سفید زن را به خوبی روی لب هایش احساس می کرد. عطر گیسوان بلند زن به مشامش می رسید؛ همان گیسوانی که تا روی شانه اش می ریخت و وقتی خورشید غروب می کرد، تماشایش از تماشای غروب هم دیدنی تر می شد. همان گیسوانی که وقتی با باد می رقصید، قلب هر مردی در سینه می لرزید. زن سرانگشتان مرد روی تنش حس می کرد، انگار که چیزی را به او تزریق می کنند. لطافت نگاه مرد در عین سختی دستانش، یک احساس گمشده در زن بیدار شده بود. حالا دیگر نفس هایش بوی تازه ای گرفته بودند؛ و چه دیر فهمیده بود که زندگی حتی آنجا که نور هم جریان ندارد، در جریان است.

 

چه کسی می دانست که چقدر وقت مانده، درون سینه های فلزی چند دم دیگر محبوس است؟ اصلا دیگر برایشان مهم نبود. این عشق بازی دو نفره تا ابدیتشان ادامه داشت. بی شک روح هاشان هم بعد از مرگ با هم به این رقص ادامه می دادند. همان جا در دور ترین نقطه ی عالم، روی تاریک ترین لبه ی دنیا. آنها برای همیشه در همین حال روی همین لبه می ماندند. هیچ کس نمی توانست نجاتشان دهد.

 

 مرد، به زن نگاهی کرد، در آن لباس مشکی بلند چه زیبا شده بود. زن هم مرد را می دید که با کت شلوار ذغالی او را برای رقص فرا می خواند. همه اش به خاطر دی اکسید کربن بود، وقتی تنفسش کنی، متوهم می شوی و گاهی توهم بهترین راه فرار است. زن دستش را درون دست مرد گذاشت. صدای پیانو از هیچ کجا به گوش رسید و آنها شروع به رقصیدن کردند. از این همه حرارت، عرق تمام وجودشان را فرا گرفته بود. مثل ماهی در دستان یکدیگر سر می خوردند. رقصشان دیدنی ترین منظره ی دنیا شده بود. منظره ای کمیاب که باعث تپش قلب ستارگانی تازه در انبوه تاریکی بود.

 

دستی پنهان روی کلاویه های پیانوی خیال رژه می رفت و رقص همچنان ادامه داشت. دست هایشان در هم گره می خورد و از کنار هم می گذشتند بهم می خندیدند، گاه یکدیگر را می بوسیدند. هیچ کس هم نتوانست نجاتشان دهد. اصلا دیگر نمی شد نجاتشان داد. ساعتی بود که سینه هاشان خالی شده و قلبشان در سینه از تپش ایستاده. ساعتی بود که دو کالبد همانجا روی لبه ی دنیا بی حرکت مانده بودند. اما آن دو دیگر به هیچ چیز توجه نداشتند. همچنان در انبوه هیچ چیز می رقصیدند و در همدیگر حل می شدند. آنها زیباترین تصویر دنیا بودند، هر چند کسی نمی دیدشان. هیچکس نمی توانست آنها را از این همه زیبایی نجات دهد.


***


خب این متن یه بازمانده است از متنایی که توی فاصله ی اردیبهشت و خرداد و اوایل تیر نوشتم.(زمانی که بلاگفا خودشو لوس کرده بود و من اصرار داشتم با کاج سوخته ادامه بدم.) شاید بازم از اون سری متن ها منتشر کردم.



نوشته شده توسط امیر کاج
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب

روی لبه ی دنیا

دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۸ ب.ظ

هوایی نبود؛ صدایی نبود؛ روی لبه ی دنیا، جایی که پای نور هم کمتر به آن باز شده، رها شده بودند؛ معلق در انبوه هیچ چیز، در محاصره ی سیاهی مطلق. تمام آنچه داشتند، روی پشتشان بود. همان نفس های حبس شده در سینه های فلزی. هیچکس آنها را به خاطر نمی آورد؛ حتی خودشان هم خودشان را به یاد نمی آوردند؛ چطور شد که به اینجا رسیدند؟ محکوم به مرگ بودند و زمانشان به دیواره های فلزی سینه هاشان محدود شده بود. هیچ کس نمی توانست نجاتشان دهد.

 


به آرامترین شکل ممکن نفس هاشان را فرو می دادند و زندگی عزیزشان را می بلعیدند. بزرگترین تلاششان برای زنده ماندن محدود می شد به تلاش نکردن! مبادا نفس هاشان تند تر شود و چند لحظه کمتر زنده بمانند. نه به پوچی ممتد اطرافشان چنگ می زدند و نه برای طلب کمک در آن سکوت مطلق فریادی بر می آوردند. بی حرکت دراز کشیده بودند، روی تشکی از هیچ چیز.  آخرین نفس های حالشان را برای مرور خاطرات گذشته اشان خرج می کردند و گاهی قطره ای اشک را...

 

برای لحظه ای نگاه هاشان تلاقی یافت. غمی که در امواج دریای نیلگون چشم زن شناور بود، همان آتشی بود که دشت چشم مرد را سوزانیده. استیصال نگاه هاشان مبدل به جاذبه ای شد بینشان... با خود فکر کردند، اگر همگان آنها را فراموش کردند، اگر خودشان هم دیگر وجودشان را از یاد برده اند و اگر حتی خدا آنها را به حال خود رها کرده، هنوز یک نفر هست. کسی که روی همان پوچی ممتد شناور مانده؛ تنها کسی که مانده.

 

دست ها برای هم دراز شدند. نگاه ها در هم فرو رفتند. فاصله بینشان را با هر زحمتی بود، طی کردند. چنگ هایشان برای رسیدن به تنها چیزی که وجود داشت، تن هیچ چیز را می خراشید. نفس هاشان از شدت هیجان از پس هم می دویدند. دست هاشان به هم رسید و نگاهشان به هم گره خورد. از پشت آن کلاه شیشه ای سنگین مرد، چشم های آبی زن را تشخیص داد. چه آرامشی در آن دریای مواج می یافت. غم چشم های تیره ی مرد، اشک شد در چشمان زن. چه دیر همدیگر را پیدا کرده بودند. چه دیر دست هاشان همدیگر را لمس کرده بودند. چه دیر تنها خود را به یاد آورده بودند و چه غم انگیز بود آینده ای که چند دقیقه ی دیگر تمام میشد.

 

اشک ها را که دیدند، لبخند ها شکفت. مرد زن را در آغوش گرفت. چه گرم بود، تن نحیف زن و چه امن بود آغوش استوار مرد. می شد در میان آن دست ها تا ابد خوابید. حرارت را می شد از پشت آن همه لباس و تجهیزات حس کرد. مرد، نرمی پوست گونه ی سفید زن را به خوبی روی لب هایش احساس می کرد. عطر گیسوان بلند زن به مشامش می رسید؛ همان گیسوانی که تا روی شانه اش می ریخت و وقتی خورشید غروب می کرد، تماشایش از تماشای غروب هم دیدنی تر می شد. همان گیسوانی که وقتی با باد می رقصید، قلب هر مردی در سینه می لرزید. زن سرانگشتان مرد روی تنش حس می کرد، انگار که چیزی را به او تزریق می کنند. لطافت نگاه مرد در عین سختی دستانش، یک احساس گمشده در زن بیدار شده بود. حالا دیگر نفس هایش بوی تازه ای گرفته بودند؛ و چه دیر فهمیده بود که زندگی حتی آنجا که نور هم جریان ندارد، در جریان است.

 

چه کسی می دانست که چقدر وقت مانده، درون سینه های فلزی چند دم دیگر محبوس است؟ اصلا دیگر برایشان مهم نبود. این عشق بازی دو نفره تا ابدیتشان ادامه داشت. بی شک روح هاشان هم بعد از مرگ با هم به این رقص ادامه می دادند. همان جا در دور ترین نقطه ی عالم، روی تاریک ترین لبه ی دنیا. آنها برای همیشه در همین حال روی همین لبه می ماندند. هیچ کس نمی توانست نجاتشان دهد.

 

 مرد، به زن نگاهی کرد، در آن لباس مشکی بلند چه زیبا شده بود. زن هم مرد را می دید که با کت شلوار ذغالی او را برای رقص فرا می خواند. همه اش به خاطر دی اکسید کربن بود، وقتی تنفسش کنی، متوهم می شوی و گاهی توهم بهترین راه فرار است. زن دستش را درون دست مرد گذاشت. صدای پیانو از هیچ کجا به گوش رسید و آنها شروع به رقصیدن کردند. از این همه حرارت، عرق تمام وجودشان را فرا گرفته بود. مثل ماهی در دستان یکدیگر سر می خوردند. رقصشان دیدنی ترین منظره ی دنیا شده بود. منظره ای کمیاب که باعث تپش قلب ستارگانی تازه در انبوه تاریکی بود.

 

دستی پنهان روی کلاویه های پیانوی خیال رژه می رفت و رقص همچنان ادامه داشت. دست هایشان در هم گره می خورد و از کنار هم می گذشتند بهم می خندیدند، گاه یکدیگر را می بوسیدند. هیچ کس هم نتوانست نجاتشان دهد. اصلا دیگر نمی شد نجاتشان داد. ساعتی بود که سینه هاشان خالی شده و قلبشان در سینه از تپش ایستاده. ساعتی بود که دو کالبد همانجا روی لبه ی دنیا بی حرکت مانده بودند. اما آن دو دیگر به هیچ چیز توجه نداشتند. همچنان در انبوه هیچ چیز می رقصیدند و در همدیگر حل می شدند. آنها زیباترین تصویر دنیا بودند، هر چند کسی نمی دیدشان. هیچکس نمی توانست آنها را از این همه زیبایی نجات دهد.


***


خب این متن یه بازمانده است از متنایی که توی فاصله ی اردیبهشت و خرداد و اوایل تیر نوشتم.(زمانی که بلاگفا خودشو لوس کرده بود و من اصرار داشتم با کاج سوخته ادامه بدم.) شاید بازم از اون سری متن ها منتشر کردم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۲۶
امیر کاج

نظرات  (۵)

فک میکنم بیشتر از اکسیژن به دی اکسید کربن نیاز دارم -__-

+ اساسن کسی منو نمیشناسه :دی
+ خودمم نمیدونم عاخرش کدوم مدرسه میرم 0_o
پاسخ:
آخه آشنا می زنی...
مدرسه ی خودتم نمی دونی؟!:))
دی اکسید کربنم خوبه، بیایید دی اکسید کربن تنفس کنیم!
سلام.

نه همه جا هست این ناشناسه.

ای باو. :|
پاسخ:
بابا مخاطبه:| خوبه که تا باشه از این ناشناسا!:)) ما دلمون خوش میشه یه نفر هم مطالعه می کنه!:))


من دگ نمیام اصن :|
پاسخ:
عرض کردم حضور هر کسی، هر چند ناشناس مایه ی دلگرمی بنده اس! گرچه تصمیم با خودتونه...
بعضیا میبندن کامنت دونیشونو...

فقط این که...
بله...
متن بالا...
واقعاً.
پاسخ:
واقعا فکر نمی کردم نظری داشته باشه کسی در موردش، راستی رضا بعد از روز ها حاضر شدم دست به قلم ببرم و همینطور به خوندن دست بزنم. امروز متنت رو خوندم.می دونم خیلی دیر شده هر کمکی از دستم بر بیاد بگو به گوشم... تلگرام یا هر جایی...
چرا وبلاگش رو پاک کرده؟
پاسخ:
هووووم رضاست دیگه، هر از چند گاهی می بنده.
باز می کنه نگران نباش. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
(تو خیلی هم ناشناس نیستیا!:-" )

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی