خاکستر نقره ای

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۵۷ ب.ظ

می شنوی؟

بعضی چیز ها مقدمه نمی خواهند؛ مثلا می شود نگویی روزی روزگاری، کلبه ای بود در میان جنگل. نیازی نیست بگویی دور تا دورش درخت های بلند افرا و بلوط سر به آسمان گذاشته بودند. شکوفه های خوشبوی روی شاخه های آن اطراف اهمیتی نداشتند. اصلا مهم نیست که پنجره ی کلبه رو به دریایی که آن طرف تر با آرامش می رقصید، باز می شد. لزومی ندارد، از سمفونی امواج و آواز بلبل ها بگویی. فرقی نمی کند که خورشید آنجا وسط آسمان بود یا یک گوشه با غرور در خون خودش غروب می کرد.


هیچ کدامشان مهم نبودند؛ مهم این بود که تبر به جای گنجه درون فرق مرد نشسته بود. مردی که روی صندلی چوبیش لمیده و لیوان چایش آن طرف تر از سرما یخ بسته بود. مهم شومینه ای بود که هیزمش از بس سوخته بود، خاکستر شده بود. مهم کتری ای بود که از بس جوش آورده بود، با سکته ای وسیع تمام تنش سیاه شده و مرده بود. مهم آن روبان قرمز بود! همانی که خوشه های گندم را گره می زد. همانی که هنوز عطر مو های زن را داشت. مهم گِل خشک شده ی روی کف پوش ها بود. همانی که از کتانی های فراری زن، جامانده بود. مهم خون سرخی بود که روی کف پوش ها می چکید. مهم خونی است که سالهاست در حال چکیدن است. مهم صدای همین چکه است، می شنوی؟



نوشته شده توسط امیر کاج
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب

می شنوی؟

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۵۷ ب.ظ

بعضی چیز ها مقدمه نمی خواهند؛ مثلا می شود نگویی روزی روزگاری، کلبه ای بود در میان جنگل. نیازی نیست بگویی دور تا دورش درخت های بلند افرا و بلوط سر به آسمان گذاشته بودند. شکوفه های خوشبوی روی شاخه های آن اطراف اهمیتی نداشتند. اصلا مهم نیست که پنجره ی کلبه رو به دریایی که آن طرف تر با آرامش می رقصید، باز می شد. لزومی ندارد، از سمفونی امواج و آواز بلبل ها بگویی. فرقی نمی کند که خورشید آنجا وسط آسمان بود یا یک گوشه با غرور در خون خودش غروب می کرد.


هیچ کدامشان مهم نبودند؛ مهم این بود که تبر به جای گنجه درون فرق مرد نشسته بود. مردی که روی صندلی چوبیش لمیده و لیوان چایش آن طرف تر از سرما یخ بسته بود. مهم شومینه ای بود که هیزمش از بس سوخته بود، خاکستر شده بود. مهم کتری ای بود که از بس جوش آورده بود، با سکته ای وسیع تمام تنش سیاه شده و مرده بود. مهم آن روبان قرمز بود! همانی که خوشه های گندم را گره می زد. همانی که هنوز عطر مو های زن را داشت. مهم گِل خشک شده ی روی کف پوش ها بود. همانی که از کتانی های فراری زن، جامانده بود. مهم خون سرخی بود که روی کف پوش ها می چکید. مهم خونی است که سالهاست در حال چکیدن است. مهم صدای همین چکه است، می شنوی؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۱۱
امیر کاج

نظرات  (۲)

من اگر می‌دونستم باعث می‌شه آبی انقدر عقب بیفته هرگز لب به سخن باز نمی‌کردم.
پاسخ:
چرا فکر کردی به تو مربوطه عقب افتادنش؟! خیر به خاطر حرف زدن شما نبود(اون که اتفاق نیکویی بود) بلکه حتی امروز رفتم بنویسم ولی می دونی سخته سخت! تو هم که آن پویا ز سایدی و این حرفا خودمم که می خوام بهتر بشه و اینا همه سخت ترش می کنن. چند نفرم با هام یه حرفایی زدن ببینم تا چه پیش آید از طرف اون چند نفر. شاید تا هفته ی دیگه منتشر بشه. قول می دم پنج سریعا بیاد عوضش... قول!:-)
.Alright then, I guess I'll just have to wait
;;) :-"
پاسخ:
و الله احب الصابرین!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی