آتش بازی آبی
خورشید ملتمسانه چنگ طلاییش را بر سینه ی آسمان میکشید؛ تن ریش ریش ابرها و چکههای خون بر دامن افق. شب نحس با لبخندی شوم، از شرق طلوع میکرد. شبی که ستارگان روشن ضمیر را به اسارت گرفته بود؛ ستارگانی که با هر بار طلوع شب، خود را به آتش میکشیدند، دردشان را نعره میزدند، تا شاید یک منجی خفته را بیدار کنند اما افسوس... مردم با انگشت به آنها اشاره میکردند و تفسیرشان از خودسوزی ستارگان... عشوه و چشمک بود. احمقها! آخر چه کسی در قلب تاریکی عشوه میکند؟!
تق... تق... صداهای مکرر، نوار افکارم را میبرید. با هر انفجار، پیکر ناقص متنی که واژههایش را به زور کنار هم چیده بودم، متلاشی میشد. تق... تق... این تنها صدایی نبود که مرا آزار میداد. بوق ماشینها... خندهی آدمها... آژیر... شیههی موتورهای دلواپس... همهاشان! آه که چقدر من از این شب متنفرم. کارناوال مسخرهی چند هزار ساله. با خودم فکر میکردم: «چه اهمیتی داره که امشب آخرین چهارشنبهی ساله؟! مگه اون همه چهارشنبه، چه گلی به سر ما زده، که این یکی بزنه؟!»
به نوشتهام نگاه کردم. چقدر مزخرف و منزجر کننده بود. خوب به خاطر دارم که وقتی مچالهاش میکردم، آنقدر فشارش دادم که تمام سرانگشتانم درد گرفت.-هنوز هم می توانم دردشان را احساس کنم.- نه حوصلهی نوشتن داشتم، نه حوصلهی خانه ماندن. باید از خانه میرفتم. پالتوی سیاهم را پوشیدم و چند دقیقهی بعد وسط نمایش مضحک سیرک بودم.
ماشینها پشت هم صف بسته بودند. درون هر کوچهای که سر میکشیدم، کپههای کاهی را میدیدم که بی هیچ جرمی میسوختند. میسوختند تا آدمها شاد باشند. "زردی من از تو، سرخی تو از من!" چقدر احمقانه! اگر قرار بود زردی آدمها با پریدن از روی آتش سرخ شود که... هعی، بگذریم... فقط مطمئن بودم و هستم که زردی این دنیا را نمیتوان با هیچ آتش سرخی سوزاند. این زردی لعنتیی که به ما زده، یک چهارشنبه که هیچ، اگر تمام چهارشنبههای سال را هم به آتش بکشیم، ریشه کن نمیشود. زردی این دنیا که با کسی شوخی ندارد!
به آسمان نگاه کردم. قرمز، نارنجی، زرد... سرمهای، نیلی، آبی، زرد... فسفری، فیروزهای، سبز، زرد... تمام رنگها در آسمان تیرهی شهر میرقصیدند و آرام آرام کمرنگتر و قبل از محو شدن، زرد میشدند. همه چیز در آخر زرد میشود. تمام سرخیها زرد میشوند. من هنوز صورت پدر را به یاد میآورم، سرخترین بود. وقتی مرد را هم به خاطر میآورم. اسکندر گفت که آنقدر زرد شده که نمیتوان تشخیصش داد. من همان روز فهمیدم که هیچ سرخی پایدار نیست و همه چیز یک روز زرد میشود.
از کنار یک سانتافه ی سفید رد شدم. بوق زد. توجهی نکردم. دوباره بوق زد. با خودم فکر کردم: «نکنه آشناست؟!» برگشتم و دیدم با ماشین جلویی درگیر شده. لبخند زدم و به راهم ادامه دادم. صدای ترقهها تمامی نداشت؛ شهر بدجور عصبی شده بود. درون کوچهها، جوانان سرمست، گوش مردم آرام درون خانهها را گاز می گرفتند، انگار کمی هار شده بودند. نمیخواستند کسی آرام بگیرد، یکسال دیگر گذشته بود، یکسال لعنتی دیگر! حق داشتند؛ سال مزخرف دیگری رو به پایان بود... افسوس که صدای پای سال مزخرف بعدی را نمیشنیدند. تعجبی هم نداشت؛ هر صدایی هم بود در میان این همه صدای انفجار، خفه میشد.
بی ام دبلیوی آبی تیره... با شیشههای دودی. وقتی آبی گل آلود باشد، همیشه میشود بهترین ماهیها را از آن گرفت. دو دختر قد بلند با مو های زرد و چکمه های چرم، پشت من با عشوه راه میرفتند. بی ام دبلیو بوق زد و من لبخند زدم. دوباره بوق زد. این سناریو را خوب میشناختم؛ صدای پایین کشیدن... نیش من بازتر از قبل شد و به راهم ادامه دادم.
-یه نگا به ما بکنی بد نیستا... مندس با توئم!
آن صدا را میشناختم. دو دختر با خندههای زیرزیرکی از کنارم رد شدند. آبی رانندهی بی ام دبلیوی آبی تیره.
-تو اینجا چیکار میکنی؟!
-راستش چهارشنبه سوری بود، گفتم بیام شهرتون یه دوری بزنم. تو کجا میری؟ بیا تا یه جایی برسونمت.
-نه ممنون! راستش جایی نمیرفتم. حالم خوب نبود، گفتم یکم قدم بزنم.
-سوار شو بینم! یکم با هم قدم می زنیم، حالت بهتر میشه، اصا هر کی با ماشین من قدم بزنه، حالش بهتر میشه!
خندیدم و سوار شدم. ماشین کاملا بوی تازگی میداد. عجیب بود. بی ام دبلیو 325 آی مدل سال دو هزار بود، این مدل را خوب میشناختم. چطور هنوز بوی تازگی می داد؟!
-این ماشین مامانته نه؟ همونی که کادوی تولد گرفتی؟
-خودشه! میدونی لاستیکاش با آسفالت تازه آشنا شدن، بعد این همه سال، باورت میشه؟!
خندیدم. آبی در میان ترافیک میراند و مسیرش را بین ماشین ها پیدا میکرد. یک نفر کنار خیابان سیم میچرخاند.
-چرا حالت خوب نیست؟ خوب کردی اومدی بیرون؛ اصا آدم نباید چارشنبه سوری خونه بمونه. این همه رنگو ببین؛ اصا دل آدم باز میشه. بچه رو ببین چه خوشگل از رو آتیش میپره.
و با دست به کوچه ای تاریک اشاره کرد. پسر بچهی کوچکی از روی آتش میپرید. بین هر آتش مکث میکرد و با ترس و لرز از کپهی بعدی آتش میپرید. لبخند زدم. صدای ترقهها... بوق ماشینها... سرم بدجور درد گرفته بود.
-میدونی من از چهارشنبه سوریها خوشم نمی آد. این همه سر و صدا منو عصبی میکنه. میدونی همش یه کارناوال مضحکه! یه مسخره بازی گنده! یه...
-چرا؟ مگه چارشنبه سوریا چه بلایی سرت آوردن؟! ببین مردم خوشحالن. این یه سنت چند هزار ساله اس! خیلی هم قشنگه.
پوزخند سردی زدم، از پنجره بیرون را نگاه کردم. جوانان شاد، دور آتش می رقصیدند. صدای ترقه ها... انگار شهر سرم زیر بمباران باشد.
-میدونی چرا خوشحالن؟ چون یه فرصت پیدا کردن که خوشحال باشن... یه فرصت که خودشون رو تخلیه کنن. رفتاراشون رو نگاه، انگاری هار شدن. تق... تق... که چی؟! اون پیرمرد بدبختی که تو خونه مریضه چی؟!
-اونجا رو ببین. اون پیرمرد رو ببین؛ داره از رو آتیش میپره. امروز کل ایران داره غماشو میسوزونه! حالا تو اینجا، فاز ورداشتی واسه ما؟! کاسه داغتر از آش شدی؟!
-میدونی همراه با به اصطلاح غما چند نفرم میسوزنن؟!
-باشه بابا؛ باشه...]با خنده[ ولی خب می شه یه کاری کرد که اینطوری نشه ها! یه دریاچه هست، طرفای خونه ی ما؛ کومله اینا، وای که چقدر چارشنبه سوریاش خوشگله! اصلا باید بیای بریم ببینی، عجله داری برگردی خونه؟!
کمی فکر کردم. حوصله ی خانه را نداشتم. بودن کنار آبی احتمالا، حالم را بهتر می کرد. پرسیدم:
-کی برمیگردیم؟
-تا قبل دو میرسونمت خونه اتون.
-دو؟! چه خبره؟!
-مندس جادهها شلوغه. تا بریم، تا بیایم. تازه من که هستم، دیگه چی میخوای؟
نیشش تا بناگوش باز شده بود، چه شیرین می خندید. تا ساعت دو؟! خیلی زیادی بود. خواستم دهن باز کنم که...
-امیر... لطفا!
-باشه قبوله!
انگار دست خودم نبوده، گفتم باشه، با اینکه با عقلم جور در نمیآمد. ولی چه اهمیتی داشت؟! مگر همه اعمال همیشهام از روی عقل بوده؟!
-فقط حتما تا قبل دو برگردیم.
-چرا؟
-چون به قول یکی از دوستام هیچ اتفاق خوبی بعد از ساعت دو نمیافته!
-و این دوستت دختره یا پسر؟
-دختر.
-جالبه!
بعد زیرزیرکی شروع به خندیدن کرد. مسیرش را به سمت خارج شهر ادامه داد.
-چیش جالبه؟ چرا می خندی؟
-هیچی. یاد یکی از دوستام افتادم. اونم همیشه اینو میگفت. راستی تو که مینوشتی، کتابم زیاد میخونی نه؟
-نه متاسفانه اصلا.
-حدس میزدم.
لب هایش از هم فاصله گرفت و دندان های سفید و براقش در تاریکی درخشیدند. جاده نسبت به شهر ساکت خلوت بود. سر درد من کمی تسکین یافته بود. آبی یک سیگار از پاکت کنتش بیرون آورد و روی لبش گذاشت.
-تو که سیگار نمیکشی؟
-نه، تازه بکشمم فقط سیگار برگ یا کمل.
-چرا؟
-دلیل خاصی نداره، فقط ترجیح میدم اگر قرار به این باشه که دود بکنم تو ریهام مال یکی از این دو تا باشه.
سیگارش را روشن کرد. شیشه را کمی پایین کشید و دود را به بیرون فوت کرد.
-الان خوبی ان شاء الله؟! داری از حضور سبز من لذت میبری؟!]با خنده[
-از حضور آبیت!
راستش حالم بهتر بود. فضا آرام گرفته بود. درد سرم کمتر شده بود. هنوز حوصله ی نوشتن نداشتم ولی اگر میخواستم میتوانستم واژهها را به زور کنار هم بچینم؛ دیگر هیچ صدایی پیکر نیمه جان نوشته هایم را چند پاره نمیکرد. آبی کنار من بود و این خودش کلی الهامبخش بود، کلی خوب بود. انگار دلم برایش تنگ شده بود. چند باری با خودم فکر کردم:«نکنه واقعا دیگه هیچوقت آبی رو نبینم!» بعد با خودم گفتم: «چه اهمیتی همه یه روز میان و یه روزم میرن.» راستش چند شبی هم خوابش را دیده بودم. خودم هم نمیدانم چرا ولی حالا که کنار من بود کمی خوشحال تر بودم.
-پس لذت میبری!]با خنده[
منوری آبی در آسمان پدیدار شد. آبی لبخند زد و ادامه داد:
-چارشنبه سوری خیلی خوشگله چطور میتونی بگی دوستش نداری؟! چطوری حالت توی این روز بد میشه؟!
-می دونی چهارشنبه سوریا به من خوش نمی گذره. همش سر و صدائه. من کلی خاطره بد ازش دارم. کلی زخم، کلی سوختگی...
یاد پدرم افتادم. ناخودآگاه چشم هایم را بستم.
-به نظرم چارشنبه سوری تنها نشونه ی اینکه این شهر هنوز زندهاس! مردمش هنوز زندهان. تنها نشونهی اینکه ایران هنوز زندهاس و گاهی میتونه فریاد بزنه... بیا تهش منم خیلی فهمیده شدم!
خندید. ضبط ماشین روشن شد و صدای ادل تنها صدایی بود که سکوت ماشین را تا مدت ها همراهی میکرد.
***
-کم کم دیگه رسیدیم. همین جاست همین دریاچه اس!
مردم دور تا دور دریاچه حلقه زده بودند. شعلههای آتش در باد میرقصید و انعکاسش در آب تماشایی بود. از ماشین پیاده شدیم، آسمان غرق آرزو های روشنی بود که در قلب تاریکی پیش می رفتند. نارنجی و سبز، آبی و بنفش، زرد و قرمز... انعکاسشان روی آب دریاچه، رویایی مجسم بود.
-قشنگه نه؟ بهت گفته بودم؛ بیا ما هم یه آرزو کنیم.
برگشتم و به آبی نگاه کردم. داشت یک بالن آبی رنگ را آماده میکرد. لبخند زدم. مردم دور آتش میرقصیدند. چند بچه ی کوچک از روی آتش میپریدند. پسر جوانی دستش را روی شانه ی دوست دخترش یا شاید زنش یا حتی شاید خواهرش گذاشته بود و به آتش رقصان جلوی رویش خیره شده بود. خیلی زیبا بود. چهارشنبه سوری آن دریاچهی کوچک را دوست داشتم.
-میدونی خیلی به آرزو کردن اعتقاد ندارم ولی به خاطر تو، به خاطر این همه زیبایی اینجا... بیا آرزو کنیم.
-پس بیا یه ورشو بگیر تن آرزو هامون آتیش نگیره مندس.
با فندک اتمی، مربع سفید را آتش زد. من بالای بالن رو نگه داشته، مبادا تن آرزو های آبی آتش بگیرد. صدای خنده ی مردم، حس خوبی به من می داد. دیگر عصبیم نمی کرد. تماشای رقصشان دور آتش لذت بخش شده بود.
-داره پر میشه. من میخوام آرزو کنم که مشکل تو با چارشنبه سوریا حل بشه و از سال دیگه بری خوش بگذرونی امیر.
-واقعا؟! یعنی اینقدر آرزو هات بر آورده شده و بی آرزو موندی؟!
-نه... ولی خب خسته شدم از بس آرزوهای تکراری کردم.
خندیدم. لبهای شرابیش در روشنایی شعلههای آتش... برق چشمهای سیاهش... انعکاس آن همه زیبایی در دریاچه ی کوچک... چقدر دوست داشتم همه ی چهارشنبه سوریها را همانجا کنار آبی باشم. دور همان دریاچهی کوچک و در انتهای شب با هم بالن آرزوهایمان را به پرواز در آوریم.
-منم آرزو میکنم، یه دوست خوبی داشته باشم که هر روزمو، حتی بدتریناشو، با یه پیشنهاد، با یه همراهی، حتی با یه خنده... به بهترین روز تبدیل کنه؛ حتی چارشنبه سوریهای لعنتی رو!
خندید و با لحن خاص و معنا داری گفت:
-فکر کنم یه دوست خوب این مدلی پیدا کردی!
به چشمهایش نگاه کردم. تیله های سیاهی که رنگشان را به رخ شب می کشیدند. لبخند زدم. حس عجیبی زیر رگ های من می دوید.
-نمیدونم... بالن دیگه پره، بیا ولش کنیم.
پرواز کرد. بالن آبی رنگ، آرام آرام از ما دور میشد و آبی لبخند به لب، با نگاه براقش بدرقه اش می کرد. از من پرسید:
-به نظرت تا کجا میره؟
-نمیدونم... تو چی فکر میکنی؟
-اونقدر میره بالا... اونقدر میره بالا... که خدا با دست میگیرتش.
پوزخندی زدم. چشمهایم را بستم. لزومی نداشت، کودکانه ی قشنگش را خراب کنم.
-آره... حتما حق با توئه. بهتره تصور نکنیم، آرزوهامون چهار تا خیابون اونورتر با سر میخوره زمین.
با اخم به من نگاه کرد و من خندیدم. صورتش را برگرداند و به بالن آبی که در آسمان هر لحظه کوچک تر می شد، خیره شد. دستم بی اختیار روی شانه ی باریک و استخوانیش نشست. آن حس عجیب هر لحظه خونم را غلیظ تر می کرد. انگار سکته ام نزدیک باشد. آب دهانم را قورت دادم. ناگهان زبانم شروع کرد به تکان خوردن، انگار اختیارش با خودش است.
-چشم هایت، منورهایی سیاه که در قلب تاریکی میدرخشند. صدایت، آواز دلچسب مکرری با طعم شکلاتی.حضورت، کپسولیست از اکسیژن. حرارتت، گرمای آتش و لب هایت، همان شعار مشهور چهارشنبه های آخر سال را برای لبهای زردم زمزمه میکنند...
برگشت و با لبخند شیطنت آمیزی به من نگاه کرد. دستم را از روی شانهاش برداشتم. کمی هول شده بودم.
-فی البداهه، امیر کاج. ببین داره غیب میشه.
-آره، فکر کنم دیگه به خدا رسیدن. ما هم دیگه برگردیم. فکر کنم دیرت میشه.
نیشش باز بود، نمیدانستم برق دندانهایش گیرا تر است یا برق چشمهایش. به ساعتم نگاه کردم. نزدیک یک بود. آبی رفت و توی ماشین نشست. من هم کنارش نشستم. ماشین را روشن کرد.قبل از حرکت گفتم:
-میدونی توی یک ساعت اخیر، یکی از بهترین روزای زندگیمو سپری کردم. باید ازت بابتش تشکر کنم.
-خوشحالم که الان دیگه خوبی!
-به لطف تو.