خاکستر نقره ای

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۵۴ ب.ظ

بهار من گذشته شاید...

این یکی با بقیه فرق داره... نمی دونم چرا، اما حس کردم باید بنویسم. جمعه باشه، 13 فروردین هم باشه، خونه هم باشی، الحمد الله تنها هم باشی! اصلا نور الی(الا؟ علی؟ علا؟ فرقی هم می کند؟!) نور می شه. می افتی روی تختت؛ از این پهلو به اون پهلو... از این فکر به اون فکر... پووووووف.


قبلا سیزده فروردین برام خیلی مهم بود. تا همین دو سال پیش... فکر می کردم چه سنت قشنگ و عظیمیه؛ می ری طبیعت رو بغل می کنی، علف هاشو بو می کنی و بر می گردی و از فرداش دوباره زندگی شهریت شروع می شه. یه جور تجدید پیمان مادر و فرزندی بین طبیعت و بشریت. شبیه روز مادر که میری پیش مادرت که یعنی مامان هنوز تو رو یادم میاد، اومدم بهت بگم دوست دارم، بهت احتیاج دارم، هر چی دارم از تو دارم و... و از فرداش دوباره مادرِ باید قبله اش بشه در، که شاید این جمعه بیاید شاید و تو توی زندگی شهریت و کار و کوفت و زهر مار غرق می شی. اینم واسم مثه همون می موند. اینم یه جور تجدید دیداره، یه جور، ببین هنوز تو رو یادمه، ببین دوست دارم، ببین بهت احتیاج دارم...


حالا دیگه سیزده فروردین هم شده یه روز مثه بقیه روزا. دیگه نمی خوام برم طبیعت رو بغل کنم، علفاشو بو کنم، بهش بگم دوست دارم، بهش بگم بهت احتیاج دارم... راستش دیگه دوستش ندارم؛ راستش دیگه حالم ازش بهم می خوره! راستش جدیدا حالم از همه چیز بهم می خوره. این بهار شاید بدترین بهار زندگیم بود.-یه چیزی تو سرم می گه همه ی بهار ها بدترینن زود قضاوت نکن! اصلا همه ی روزا بدترینن چرا بینشون فرق می ذاری؟! تبعیض تا کی؟!- هر سال وقتی عید میومد خواه ناخواه یه شوقی توم زنده می شد؛ یه حس زندگی، پویایی، تازگی... یه چیزی مثه اینکه ببین این سالم با تموم بدیاش تموم شد و حالا دیگه سال تغییر کرده، روزگار تغییر کرده، همه چیز تغییر کرده.(نه به این معنی که یکی بهترش اومده، به این معنی که صرفا تغییر کرده.) اما امسال حتی وقتی سال تحویل شد، حتی وقتی توپو در کردن... من یه ثانیه ام حس نکردم چیزی تغییر کرده. مامان گفت سال نو مبارک، آتوسا پاشد و سرمو بغل کرد ولی من شوک زده بودم. با خودم می گفتم: چرا حسش نکردم؟! چرا هیچی تغییر نکرد؟! لعنتی اینجا چه خبره؟!


هر چی روزا جلوتر رفت وضع بدتر شد. انگاری سایه ی سنگین سال قبل هنوز رو سرم سنگینی می کرد. هیچ چیز برام عوض نشده بود؛ 95؟! واقعا؟! من که حس نمی کردم. من هیچی حس نمی کردم! هر چی نگاه می کردم هیچ شکوفه ای حالمو عوض نمی کرد. هیچ آدمی که بعد از یه سال می دیدم، تغییری نکرده بود. خونه ها همون شکلی بودن، آدمای تو خیابون... هیچی عوض نشده بود. بهار دیگه خوشگلیاشو نداشت!


پرت می شم رو تختم... هندزفری جدیدِ تو گوشم. یعنی واقعا بهار نیومده؟! یعنی واقعا هیچی تغییر نکرده؟! یا فقط منم که بهارم نیومده؟! یا فقط منم که هیچی برام تغییر نکرده؟! نمی دونم بهار من گذشته شاید...


***


پی نوشت 1: این متن با بقیه فرق داره! شاید دیگه هرگز اینطوری ننویسم.


پی نوشت 2:بین آهنگای خشن متال و راک و هارد راکی که این روزا دائما  گوش می دادم این آهنگه(بهار من گذشته شاید) یه فاز خوبی داشت.(متنش تو ادامه ی مطلب هست و پیشنهادم اینکه اگر خواستید گوش کنید با صدای ستار گوش کنید نه عماد رام.) انگاری هنوز یکمی موسیقی پاپ سنتی اصیل ایرانی توم ریشه داره.


پی نوشت 3: یه دیالوگ معروفی هست از در امتداد شب، من تمام امشب رو به شرق وایسادم دارم این دیالوگ رو فریاد می زنم: نتاب خورشید! نتاب کثافت! این همه تابیدی چه گوهی خوردی؟!



چرا تو جلوه ساز این بهار من نمی شوی؟
چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی؟
بهار من گذشته شاید

شکوفه ی جمال تو شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر به زردی جمال من؟
بهار من گذشته شاید

تو را چه حاجت نشانه ی من؟
تویی که پا نمی نهی به خانه من
چه بهتر آن که نشنوی ترانه من
نه قاصدی که از من آرد گهی به سوی تو سلامی
نه رهگذاری از تو آرد گهی برای من پیامی
بهار من گذشته شاید

غمت چو کوهی به شانه ی من
ولی تو بی غم از غم شبانه ی من
چو نشنوی فغان عاشقانه ی من
خدا تو را از من نگیرد ندیدم از تو گر چه خیری!
به یاد عمر رفته گریم کنون که شمع بزم غیری
بهار من گذشته شاید


چرا تو جلوه ساز این بهار من نمی شوی؟
چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی؟
بهار من گذشته شاید

شکوفه ی جمال تو شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر به زردی جمال من؟
بهار من گذشته شاید


نوشته شده توسط امیر کاج
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب

بهار من گذشته شاید...

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۵۴ ب.ظ

این یکی با بقیه فرق داره... نمی دونم چرا، اما حس کردم باید بنویسم. جمعه باشه، 13 فروردین هم باشه، خونه هم باشی، الحمد الله تنها هم باشی! اصلا نور الی(الا؟ علی؟ علا؟ فرقی هم می کند؟!) نور می شه. می افتی روی تختت؛ از این پهلو به اون پهلو... از این فکر به اون فکر... پووووووف.


قبلا سیزده فروردین برام خیلی مهم بود. تا همین دو سال پیش... فکر می کردم چه سنت قشنگ و عظیمیه؛ می ری طبیعت رو بغل می کنی، علف هاشو بو می کنی و بر می گردی و از فرداش دوباره زندگی شهریت شروع می شه. یه جور تجدید پیمان مادر و فرزندی بین طبیعت و بشریت. شبیه روز مادر که میری پیش مادرت که یعنی مامان هنوز تو رو یادم میاد، اومدم بهت بگم دوست دارم، بهت احتیاج دارم، هر چی دارم از تو دارم و... و از فرداش دوباره مادرِ باید قبله اش بشه در، که شاید این جمعه بیاید شاید و تو توی زندگی شهریت و کار و کوفت و زهر مار غرق می شی. اینم واسم مثه همون می موند. اینم یه جور تجدید دیداره، یه جور، ببین هنوز تو رو یادمه، ببین دوست دارم، ببین بهت احتیاج دارم...


حالا دیگه سیزده فروردین هم شده یه روز مثه بقیه روزا. دیگه نمی خوام برم طبیعت رو بغل کنم، علفاشو بو کنم، بهش بگم دوست دارم، بهش بگم بهت احتیاج دارم... راستش دیگه دوستش ندارم؛ راستش دیگه حالم ازش بهم می خوره! راستش جدیدا حالم از همه چیز بهم می خوره. این بهار شاید بدترین بهار زندگیم بود.-یه چیزی تو سرم می گه همه ی بهار ها بدترینن زود قضاوت نکن! اصلا همه ی روزا بدترینن چرا بینشون فرق می ذاری؟! تبعیض تا کی؟!- هر سال وقتی عید میومد خواه ناخواه یه شوقی توم زنده می شد؛ یه حس زندگی، پویایی، تازگی... یه چیزی مثه اینکه ببین این سالم با تموم بدیاش تموم شد و حالا دیگه سال تغییر کرده، روزگار تغییر کرده، همه چیز تغییر کرده.(نه به این معنی که یکی بهترش اومده، به این معنی که صرفا تغییر کرده.) اما امسال حتی وقتی سال تحویل شد، حتی وقتی توپو در کردن... من یه ثانیه ام حس نکردم چیزی تغییر کرده. مامان گفت سال نو مبارک، آتوسا پاشد و سرمو بغل کرد ولی من شوک زده بودم. با خودم می گفتم: چرا حسش نکردم؟! چرا هیچی تغییر نکرد؟! لعنتی اینجا چه خبره؟!


هر چی روزا جلوتر رفت وضع بدتر شد. انگاری سایه ی سنگین سال قبل هنوز رو سرم سنگینی می کرد. هیچ چیز برام عوض نشده بود؛ 95؟! واقعا؟! من که حس نمی کردم. من هیچی حس نمی کردم! هر چی نگاه می کردم هیچ شکوفه ای حالمو عوض نمی کرد. هیچ آدمی که بعد از یه سال می دیدم، تغییری نکرده بود. خونه ها همون شکلی بودن، آدمای تو خیابون... هیچی عوض نشده بود. بهار دیگه خوشگلیاشو نداشت!


پرت می شم رو تختم... هندزفری جدیدِ تو گوشم. یعنی واقعا بهار نیومده؟! یعنی واقعا هیچی تغییر نکرده؟! یا فقط منم که بهارم نیومده؟! یا فقط منم که هیچی برام تغییر نکرده؟! نمی دونم بهار من گذشته شاید...


***


پی نوشت 1: این متن با بقیه فرق داره! شاید دیگه هرگز اینطوری ننویسم.


پی نوشت 2:بین آهنگای خشن متال و راک و هارد راکی که این روزا دائما  گوش می دادم این آهنگه(بهار من گذشته شاید) یه فاز خوبی داشت.(متنش تو ادامه ی مطلب هست و پیشنهادم اینکه اگر خواستید گوش کنید با صدای ستار گوش کنید نه عماد رام.) انگاری هنوز یکمی موسیقی پاپ سنتی اصیل ایرانی توم ریشه داره.


پی نوشت 3: یه دیالوگ معروفی هست از در امتداد شب، من تمام امشب رو به شرق وایسادم دارم این دیالوگ رو فریاد می زنم: نتاب خورشید! نتاب کثافت! این همه تابیدی چه گوهی خوردی؟!



چرا تو جلوه ساز این بهار من نمی شوی؟
چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی؟
بهار من گذشته شاید

شکوفه ی جمال تو شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر به زردی جمال من؟
بهار من گذشته شاید

تو را چه حاجت نشانه ی من؟
تویی که پا نمی نهی به خانه من
چه بهتر آن که نشنوی ترانه من
نه قاصدی که از من آرد گهی به سوی تو سلامی
نه رهگذاری از تو آرد گهی برای من پیامی
بهار من گذشته شاید

غمت چو کوهی به شانه ی من
ولی تو بی غم از غم شبانه ی من
چو نشنوی فغان عاشقانه ی من
خدا تو را از من نگیرد ندیدم از تو گر چه خیری!
به یاد عمر رفته گریم کنون که شمع بزم غیری
بهار من گذشته شاید


چرا تو جلوه ساز این بهار من نمی شوی؟
چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی؟
بهار من گذشته شاید

شکوفه ی جمال تو شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر به زردی جمال من؟
بهار من گذشته شاید
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۱۳
امیر کاج

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی