خاکستر نقره ای

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ق.ظ

چی می بینی؟

دکتر، لبخند بر لب از پشت شیشه ی کلفت عینکش، به مرد ژولیده نگاهی می اندازد، به خوبی می تواند رگ های سرخی که روی سفیدی چشمش ورم کرده، بشمارد. مرد خسته است، این را گودی عمیق زیر چشم هایش و آشفتگی مو های کم پشتش که سالهاست از نوازش دندانه های شانه بی بهره مانده، فریاد می کشد.

- خب شما تماس گرفتید و به منشی مرکز با اصرار گفتید که لازمه با یه متخصص صحبت کنید، جالبه بدونید منشی مرکز به مشکوک بودن لحن و ظاهرتون اشاره مستقیم کردن(با انگشت به پرونده ی زیر دستش اشاره می کند.) اگر بخوام صادق باشم نمی تونم خیلی با ایشون مخالفت کنم...( می خندد.) اما من در خدمتتونم، چه کمکی از دستم بر میاد؟

- می دونی... آدم های زیادی با من صحبت کردن. اسم های مختلفی روی خودشون می ذاشتن. خانواده، دوست، آشنا، همکار، عشق، مشاور خانواده، روانکاو، روانشناس، روانپزشک... و حالا یه متخصص! ولی راستش... هیچ کودوم بهم کمکی نکردن. همه اشون تلاش می کردن یه کار رو انجام بدن و همه اشون یه چیز بودن.

- پس امیدوارم من کمی متفاوت از بقیه باشم و بتونم با توجه به تخصص هام، صادقانه بهتون کمک کنم.(لبخند پهنی تحویل می دهد.)

- تخصص...(به سختی شنیده می شود.) اصرارت روی واژه ها جالبه، آقای...(مکثی عمدی که دکتر خودش را معرفی کند.) دکتر!(با نارضایتی.) من به شما اعتماد دارم، نیازی نیست با تکرار کلمه ی صادقانه و خنده های تصنعی سعی کنی، قانعم کنی که قابل اعتمادی.

- (یک ابرویش را بالا می اندازد و نیشش باز می شود.) این خیلی خوبه! نشون می ده ما یه گام جلوییم. حالا شما می تونین بدون دغدغه حرف هاتون رو تماما با من در میون بذارین و من هم با داشتن اطلاعات کافی به بهترین شکل بهتون کمک کنم.

- می دونی... موضوع فقط این نیست که من حرف هامو بزنم. من خیلی جا ها حرف هامو زدم، بیشتر از اون که بتونی فکرش رو بکنی. همه هم سعی کردن به بهترین شکل به من کمک کنن اما نتیجه اشو می بینی...(پوزخند تلخی می زند.) دیگه حتی نبض رگ های روی چشممو حس می کنم، کم مونده ازشون آبشار خون جاری شه!

- خب بیا یه شانسی به خودمون بدیم و خوشبین باشیم. در مورد مشکلت توضیح بده شاید تونستم کمکی کنم.

- اگر اینجا هستم نشون می ده که می خوام یه شانسی به خودم بدم اما خوشبین بودن توی خون من نیست، از خوشبین بودن خوشم نمیاد؛(دستش را روی معده اش می گذارد.) یه چیزایی رو توم بهم می زنه. اما در مورد مشکلم توضیح بدم؛ کودومش دقیقا؟ از کجا شروع کنم؟

- نمی دونم هر جا خودت دوست داری. مثلا اینکه چرا کم مونده از چشات آبشار خون جاری بشه؟

- دکتر می دونی... دیگه حتی نمی تونم چشامو ببندم!

- مسئله یه جور کابوسه؟

- نمی دونم... شاید فقط از دیدن یه رویا خسته شدم.

- و اون رویا چیه؟

- چشاتو ببند دکتر، تو هم می تونی ببینیش. چشاتو ببند، بهم بگو چی می بینی؟

-فکر می کردم اوضاع برعکس باشه و من سوال کنم و بهت بگم چیکار کنی!(می خندد.)

-همیشه اوضاع اونطور که فکر می کنی پیش نمیره دکتر. تو به عنوان یه متخصص باید اینا رو بدونی! چشاتو ببند.

-باشه قبوله!(چشم هایش را می بندد.)

-چی می بینی؟ ترسیمش کن، می خوام رویا ها رو ببینم.

-ممممم... باید اعتراف کنم دارم عجیب ترین جلسه ی زندگیم رو تجربه می کنم! یه کلبه ی چوبی می بینم، بالای یه کوه مه گرفته. خودم اونجام؛ زنمم همرامه. یه دختر بچه ی پنج ساله داره با بادبادکش لای مه ها بازی می کنه. دستم روی شونه ی سرد و لخت زنمه، اون با لبخند به من نگاه می کنه، دندون هاش برق می زنن... منظورت رو متوجه شدم؛ اما مگه خودت نگفتی که اوضاع همیشه اونطور که فکر کنیم یا دوست داریم پیش نمیره. همه ی رویا های ما محقق نمی شن؛ خیلیاشون در حد رویا می مونن. این قانون طبیعته. مثلا منو زنم هرگز نمی تونیم بچه دار شیم و من خیلی وقت ها رویای دختر بچه ای رو می بینم که توی مه بادبادک بازی می کنه.(لحنش صادقانه و غمگین است.) ولی باید با هاش کنار بیایم، قبول داری؟ متوجه منظورم هستی؟

-حرفت کاملا درست و بی ارتباطه! تو سعی کردی لزوما رویات رو برام ترسیم کنی. لطفا چشاتو ببند و بگو چی می بینی. لزومی نداره برای تو معنی رویا بده. فقط اون چیزی رو ترسیم کن که می بینی.

-(چشم هایش را باز می کند.) اما من واقعا چیزی رو توصیف کردم که می دیدم.

-من هم نگفتم که چیز دیگه ای رو توصیف کردی. تو سعی کردی رویا ببینی و دقیقا رویایی که می دیدی رو توصیف کردی، من ازت می خوام واسه دیدن هیچ چیز تلاش نکنی. اون چیزی رو توصیف کن که واقعا می بینی. حالا چشاتو ببند دکتر، بگو چی می بینی؟

دکتر چشم هایش را می بندد، بعد از چند لحظه بازشان می کند.

-چرا چشاتو باز کردی دکتر؟ نمی تونی برام ترسیمش کنی؟(با لبخند)

-می دونی هر وقت چشامو می بندم...

-هییییش... با چشای بسته دکتر! بگو دقیقا چی می بینی؟

-(چشم هایش را می بندد.) خودمو می بینم. روی مبل راحتی قرمز، یه شیشه ی الکل جلومه. زنم منو ترک کرده، مثل تمام روانشناسا تو زندگی شخصیم به مشکل برخوردم. حس می کنم به قدر کافی مرد نبودم. حس می کنم حقم بوده که ترک بشم. من حتی نمی تونم بچه دار بشم چرا باید با هام ادامه می داد؟ یه لیوان رو از الکل پر می کنم...

-کافیه!(با عصبانیت) کمکی ازت ساخته نیست! تو واقعا متخصصی؟!(مکث می کند.) هعی با تو ام تو واقعا متخصصی؟!

-بله.

-(عصبانیست و تقریبا فریاد می زند.) تو هیچ تخصصی نداری! تو نمی تونی بهم کمکی بکنی! تو دکتر من نیستی! تویی که حتی نمی تونی وهمت رو از چیزی که می بینی تفکیک کنی بعد می گی متخصصی! شما آدمها مشکلتون همینه! حالمو بهم می زنین. واقعیت رو تو پستوی ذهنتون دفن می کنین و یکی جدیدش  رو می سازید. اونی که دوست دارید یا اونی که تا سر حد مرگ می ترسوندتون! چشاتون رو که می بندین هر چیزی رو می بینین؛ رویا هاتون، ترس هاتون، نگرانی هاتون، عشق هاتون و... هر چیزی رو می بینین که اون چیزی که باید دیده نشه، چون مجبورید نادیده اش بگیرید! شما همه اتون عین همید، فقط رو خودتون اسم های متفاوت می ذارید.

-لطفا صداتون رو بیارید پایین و طوری حرف بزنین که من بتونم منظورتون رو متوجه بشم.

-(صدایش را حتی بلندتر می کند!) چشاتو ببند و بگو چی می بینی لعنتی! بگو چی می بینی هان؟ چی می بی...

-(فریاد میزند.)هیچی!هیچی! چی می بینم؟!

مرد خسته نفسی عمیق کشید. اشک روی گونه هایش جاری شد.

-حداقل گفتیش، البته خیلی ها گفتنش ولی هیچکودوم واقعا نمی فهمیدش. من نمی تونم چشامو ببندم دکتر... می دونی چند ساله نخوابیدم، نمی خوام دوباره اون رویا رو ببینم و بهش نرسم. دیگه تحمل دیدنشو ندارم، خوش به حالتون که می تونین نبینیشش. خداحافظ دکتر.

دکتر بهت زده، رفتن مرد از اتاق را تماشا می کند. در بسته می شود. دکتر چشم هایش را می بندد. دیگر نه نگرانی هایش را می بیند، نه رویا هایش را. او برای اولین بار هیچ چیز نمی بیند.



نوشته شده توسط امیر کاج
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب

چی می بینی؟

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ق.ظ

دکتر، لبخند بر لب از پشت شیشه ی کلفت عینکش، به مرد ژولیده نگاهی می اندازد، به خوبی می تواند رگ های سرخی که روی سفیدی چشمش ورم کرده، بشمارد. مرد خسته است، این را گودی عمیق زیر چشم هایش و آشفتگی مو های کم پشتش که سالهاست از نوازش دندانه های شانه بی بهره مانده، فریاد می کشد.

- خب شما تماس گرفتید و به منشی مرکز با اصرار گفتید که لازمه با یه متخصص صحبت کنید، جالبه بدونید منشی مرکز به مشکوک بودن لحن و ظاهرتون اشاره مستقیم کردن(با انگشت به پرونده ی زیر دستش اشاره می کند.) اگر بخوام صادق باشم نمی تونم خیلی با ایشون مخالفت کنم...( می خندد.) اما من در خدمتتونم، چه کمکی از دستم بر میاد؟

- می دونی... آدم های زیادی با من صحبت کردن. اسم های مختلفی روی خودشون می ذاشتن. خانواده، دوست، آشنا، همکار، عشق، مشاور خانواده، روانکاو، روانشناس، روانپزشک... و حالا یه متخصص! ولی راستش... هیچ کودوم بهم کمکی نکردن. همه اشون تلاش می کردن یه کار رو انجام بدن و همه اشون یه چیز بودن.

- پس امیدوارم من کمی متفاوت از بقیه باشم و بتونم با توجه به تخصص هام، صادقانه بهتون کمک کنم.(لبخند پهنی تحویل می دهد.)

- تخصص...(به سختی شنیده می شود.) اصرارت روی واژه ها جالبه، آقای...(مکثی عمدی که دکتر خودش را معرفی کند.) دکتر!(با نارضایتی.) من به شما اعتماد دارم، نیازی نیست با تکرار کلمه ی صادقانه و خنده های تصنعی سعی کنی، قانعم کنی که قابل اعتمادی.

- (یک ابرویش را بالا می اندازد و نیشش باز می شود.) این خیلی خوبه! نشون می ده ما یه گام جلوییم. حالا شما می تونین بدون دغدغه حرف هاتون رو تماما با من در میون بذارین و من هم با داشتن اطلاعات کافی به بهترین شکل بهتون کمک کنم.

- می دونی... موضوع فقط این نیست که من حرف هامو بزنم. من خیلی جا ها حرف هامو زدم، بیشتر از اون که بتونی فکرش رو بکنی. همه هم سعی کردن به بهترین شکل به من کمک کنن اما نتیجه اشو می بینی...(پوزخند تلخی می زند.) دیگه حتی نبض رگ های روی چشممو حس می کنم، کم مونده ازشون آبشار خون جاری شه!

- خب بیا یه شانسی به خودمون بدیم و خوشبین باشیم. در مورد مشکلت توضیح بده شاید تونستم کمکی کنم.

- اگر اینجا هستم نشون می ده که می خوام یه شانسی به خودم بدم اما خوشبین بودن توی خون من نیست، از خوشبین بودن خوشم نمیاد؛(دستش را روی معده اش می گذارد.) یه چیزایی رو توم بهم می زنه. اما در مورد مشکلم توضیح بدم؛ کودومش دقیقا؟ از کجا شروع کنم؟

- نمی دونم هر جا خودت دوست داری. مثلا اینکه چرا کم مونده از چشات آبشار خون جاری بشه؟

- دکتر می دونی... دیگه حتی نمی تونم چشامو ببندم!

- مسئله یه جور کابوسه؟

- نمی دونم... شاید فقط از دیدن یه رویا خسته شدم.

- و اون رویا چیه؟

- چشاتو ببند دکتر، تو هم می تونی ببینیش. چشاتو ببند، بهم بگو چی می بینی؟

-فکر می کردم اوضاع برعکس باشه و من سوال کنم و بهت بگم چیکار کنی!(می خندد.)

-همیشه اوضاع اونطور که فکر می کنی پیش نمیره دکتر. تو به عنوان یه متخصص باید اینا رو بدونی! چشاتو ببند.

-باشه قبوله!(چشم هایش را می بندد.)

-چی می بینی؟ ترسیمش کن، می خوام رویا ها رو ببینم.

-ممممم... باید اعتراف کنم دارم عجیب ترین جلسه ی زندگیم رو تجربه می کنم! یه کلبه ی چوبی می بینم، بالای یه کوه مه گرفته. خودم اونجام؛ زنمم همرامه. یه دختر بچه ی پنج ساله داره با بادبادکش لای مه ها بازی می کنه. دستم روی شونه ی سرد و لخت زنمه، اون با لبخند به من نگاه می کنه، دندون هاش برق می زنن... منظورت رو متوجه شدم؛ اما مگه خودت نگفتی که اوضاع همیشه اونطور که فکر کنیم یا دوست داریم پیش نمیره. همه ی رویا های ما محقق نمی شن؛ خیلیاشون در حد رویا می مونن. این قانون طبیعته. مثلا منو زنم هرگز نمی تونیم بچه دار شیم و من خیلی وقت ها رویای دختر بچه ای رو می بینم که توی مه بادبادک بازی می کنه.(لحنش صادقانه و غمگین است.) ولی باید با هاش کنار بیایم، قبول داری؟ متوجه منظورم هستی؟

-حرفت کاملا درست و بی ارتباطه! تو سعی کردی لزوما رویات رو برام ترسیم کنی. لطفا چشاتو ببند و بگو چی می بینی. لزومی نداره برای تو معنی رویا بده. فقط اون چیزی رو ترسیم کن که می بینی.

-(چشم هایش را باز می کند.) اما من واقعا چیزی رو توصیف کردم که می دیدم.

-من هم نگفتم که چیز دیگه ای رو توصیف کردی. تو سعی کردی رویا ببینی و دقیقا رویایی که می دیدی رو توصیف کردی، من ازت می خوام واسه دیدن هیچ چیز تلاش نکنی. اون چیزی رو توصیف کن که واقعا می بینی. حالا چشاتو ببند دکتر، بگو چی می بینی؟

دکتر چشم هایش را می بندد، بعد از چند لحظه بازشان می کند.

-چرا چشاتو باز کردی دکتر؟ نمی تونی برام ترسیمش کنی؟(با لبخند)

-می دونی هر وقت چشامو می بندم...

-هییییش... با چشای بسته دکتر! بگو دقیقا چی می بینی؟

-(چشم هایش را می بندد.) خودمو می بینم. روی مبل راحتی قرمز، یه شیشه ی الکل جلومه. زنم منو ترک کرده، مثل تمام روانشناسا تو زندگی شخصیم به مشکل برخوردم. حس می کنم به قدر کافی مرد نبودم. حس می کنم حقم بوده که ترک بشم. من حتی نمی تونم بچه دار بشم چرا باید با هام ادامه می داد؟ یه لیوان رو از الکل پر می کنم...

-کافیه!(با عصبانیت) کمکی ازت ساخته نیست! تو واقعا متخصصی؟!(مکث می کند.) هعی با تو ام تو واقعا متخصصی؟!

-بله.

-(عصبانیست و تقریبا فریاد می زند.) تو هیچ تخصصی نداری! تو نمی تونی بهم کمکی بکنی! تو دکتر من نیستی! تویی که حتی نمی تونی وهمت رو از چیزی که می بینی تفکیک کنی بعد می گی متخصصی! شما آدمها مشکلتون همینه! حالمو بهم می زنین. واقعیت رو تو پستوی ذهنتون دفن می کنین و یکی جدیدش  رو می سازید. اونی که دوست دارید یا اونی که تا سر حد مرگ می ترسوندتون! چشاتون رو که می بندین هر چیزی رو می بینین؛ رویا هاتون، ترس هاتون، نگرانی هاتون، عشق هاتون و... هر چیزی رو می بینین که اون چیزی که باید دیده نشه، چون مجبورید نادیده اش بگیرید! شما همه اتون عین همید، فقط رو خودتون اسم های متفاوت می ذارید.

-لطفا صداتون رو بیارید پایین و طوری حرف بزنین که من بتونم منظورتون رو متوجه بشم.

-(صدایش را حتی بلندتر می کند!) چشاتو ببند و بگو چی می بینی لعنتی! بگو چی می بینی هان؟ چی می بی...

-(فریاد میزند.)هیچی!هیچی! چی می بینم؟!

مرد خسته نفسی عمیق کشید. اشک روی گونه هایش جاری شد.

-حداقل گفتیش، البته خیلی ها گفتنش ولی هیچکودوم واقعا نمی فهمیدش. من نمی تونم چشامو ببندم دکتر... می دونی چند ساله نخوابیدم، نمی خوام دوباره اون رویا رو ببینم و بهش نرسم. دیگه تحمل دیدنشو ندارم، خوش به حالتون که می تونین نبینیشش. خداحافظ دکتر.

دکتر بهت زده، رفتن مرد از اتاق را تماشا می کند. در بسته می شود. دکتر چشم هایش را می بندد. دیگر نه نگرانی هایش را می بیند، نه رویا هایش را. او برای اولین بار هیچ چیز نمی بیند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۳۰
امیر کاج

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی