یاد آبی
سکوت... سرما... من احاطه شده بودم... در آبی دریا؛ گم شده بودم، غرق شده بودم، یا راحت بگویم، چند وقتی میشد که مرده بودم. اما امتداد بعضی فکرها... تاریخها... لبخندها... به ابدیت میرسد. هر چقدر هم خودت را خفه کنی یا موج سرد زمان از تو بگذرد، آن فکرها از تو نمیگذرند. شاید مدتی مخفی شوند، گم شوند، غرق شوند... اما هرگز نمیمیرند؛ حتی اگر تو مرده باشی.
رویای آشنای آن صورت... سفید... روشن... تیلههای سیاه و تاریک... لبخند پهن و آرامبخش شرابی... امواج پیچ خوردهی آبی. شاید کسی ورقهای رنگ و رو رفتهی این دفتر را به خاطر نیاورد اما، یاد دختری که موهاش آبی بود، هنوز هم در پستوی ذهن من، جریان دارد. برای خیلیها این داستان در همان کافه تمام شد؛ آخرین تیر من، در تاریکترین حفرهی دنیا، شمارهای بود که به یک غریبه میسپردم تا شاید به دست آشنایم برسد. امیر محبوس در حفرهی آبی. پایان...بعضیها اما هنوز هم به دنبال ادامهی قصه میگشتند.
واقعیتی که تا مدتها در قلب من مخفی ماند؛ سرنوشت آن تیر... ادامهی قصه... رهایش کرده بودم تا شاید مرا رها کند. اما امتداد بعضی فکرها... تاریخها... لبخندها... به ابدیت میرسد. تولدش به ابدیت میرسد... نه این قصهای نبود که مرا رها کند! قصه ای که چند وقتی میشد مرا کشته بود.