روی دو لبهی دنیا
صرفا به عنوان یه پیشنهاد: "روی لبه ی دنیا" رو مطالعه کنید، بعد به ادامه مطلب سر بزنید.
هوایی نبود؛ صدایی نبود؛ روی لبهی دنیا، جایی که پای نور هم کمتر به آن باز شده، رها شده بودند؛ معلق در انبوه هیچ چیز، در محاصرهی سیاهی مطلق. تمام آنچه داشتند، روی پشتشان بود. همان نفسهای حبس شده در سینه های فلزی. هیچکس آنها را به خاطر نمیآورد؛ حتی خودشان هم خودشان را به یاد نمیآوردند. چطور شد که به اینجا رسیدند؟ محکوم به مرگ بودند و زمانشان به دیوارههای فلزی سینههاشان محدود شده بود. هیچکس نمیتوانست نجاتشان دهد.
به آرامترین شکل ممکن نفسهاشان را فرو میدادند و زندگی عزیزشان را میبلعیدند. بزرگترین تلاششان برای زنده ماندن محدود میشد به تلاش نکردن! مبادا نفسهاشان تندتر شود و چند لحظه کمتر زنده بمانند. نه به پوچی ممتد اطرافشان چنگ میزدند و نه برای طلب کمک در آن سکوت مطلق فریادی برمیآوردند. بیحرکت دراز کشیده بودند، روی تشکی از هیچ چیز و آخرین نفسهای حالشان را برای مرور خاطرات گذشتهاشان خرج میکردند و گاهی قطرهای اشک را...
چشم چرخاندند، از هر طرف امتداد بیکران تاریکی و تنهایی ادامه داشت. امواج غمناک چشمهای نیلگون زن، دشتهای سوخته و تیرهی چشمهای مرد، هیچکدامشان با امید تلاقی پیدا نمیکرد؛ تنها سیاهی بود و سیاهی. با خود فکر کردند، چطور همگان آنها را از خاطر بردهاند؟ چطور خودشان هم وجود خود را به یاد نمیآورند؟ چطور خدا هم آنها را به حال خودشان رها کرده؟ هر کدام شده بودند یک نفر، شناور روی انبوه هیچ... تنها کسی که مانده.
دستها دراز شدند و نگاهها خاموش. در عمق خود فرو رفتند، در گذشتههای دور؛ به دنبال تنها کسی که مانده، به دنبال خودشان؛ شاید هنوز هم زیر انبوه خاک زمان، جسدی از وجودشان پیدا میشد. تکه استخوانی برای آرامش... اما هر چه چنگ میانداختند و تن خود را میخراشیدند، به هیچ چیز میرسیدند. نفسهاشان از شدت درد، سنگین شده بود و دستهای مستصلشان دیگر توان ریشه ریشه کردن آنچه باقی مانده بود را نداشت. چه دیر برای یافتن خود دست دراز کرده بودند، چه غریب و خشن بود لمس دستهاشان. چه قدر برای خودشان گمشده بودند و چه پایان تلخی برایشان پیدا شده بود.
دوباره چشم باز کردند. همه چیز چقدر دور بود! از پشت قابهای شیشهای کلاههاشان به ستارگان ساکن و مرده نگاه میکردند، به تمام دنیای دوری که برایشان مانده بود؛ تمام دنیایی که به آرامی زیر آب میرفت. اشکهای سرد به نرمی روی گونههاشان سر میخورد و در امتداد حرکتش، تنشان را سرد میکرد. روی پشتشان حرکت انگشتهای باریک و بلندی را احساس میکردند که آرام آرام به سمت ریههاشان میرفت، چنگال سرد خلا! سرما چه هجوم مرگباری آورده بود.
چهقدر وقت باقی مانده بود؟ چند دم دیگر در آن سینههای فلزی محبوس بود؟ اصلا برایشان مهم نبود. آنها که وجود خود را جایی میان انبوه تاریکی و سرما گم کرده بودند؛ مگر بودن کسی که وجود ندارد هم ممکن است؟ در دورترین لبهی دنیا با چشمهای باز به تصویر خیس رقص نور ستارگان خیره شده بودند. دی اکسید کربن ریههاشان را پر کرده و وهم بر آنها غالب میشد. صدای پیانو از هیچ کجا به گوش میرسید و وهم رقص ستارگان، آخرین تصویری که به چشم می دیدند. منظرهی هولناک خاموشی تدریجی تک تک ستارهها.
دستی پنهان روی کلاویه های پیانوی خیال ملودی مرگ را مینواخت. ریههاشان می سوخت، چشمهاشان آرام آرام بسته میشد. دیگر همه چیز تمام شده بود، هیچکس هم نتوانست نجاتشان دهد. هر یک از بالا به جسم مردهی خود نگاه میکردند. چه غریب و ناشناخته بودند. تاریکی آرام آرام روحشان را به خود می کشید و آنها در پوچی مطلق، محو می شدند. دور از یکدیگر... جایی دورتر از تصور هر کس. روی دو لبهی دنیا.
پی نوشت: متوجه هستید چرا؟:)))