خاکستر نقره ای

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۰۱ ق.ظ

اتوبوسی به مقصد دوری ابدی

همه‌ی داستان‌ها به شبی می‌رسند، سرد، تاریک، با انبوه تکه‌های ابر در آسمان، صدای هوهوی جغد‌ها و هر از گاهی رعدی و در نهایت، درخت‌های عریان که شاخه‌هاشان به دست مردگانی شبیه‌اند که سر از خاک در آورده؛ قهرمان این داستان‌ها در میانه‌ی کابوسی چنین، در اوج دهشت و تنهایی پا به فرار می‌گذارد و به هر سو که نظر می‌کند، هجوم تاریکی است و ترس و تنهایی. در داستان من اما قضیه کمی متفاوت بود.


نسیم گرم بین انبوه برگ‌های تک و توک درخت‌های کنار جاده جریان داشت. البته شاید به نظر من تک و توک می‌آمد چون شنیدم پدری چند ردیف عقب‌تر به فرزندش که هیچ‌وقت ندانستم پسر است یا دختر-از سکوت دائمش می‌شد حدس زد که دختر است.- می‌گفت:«درخت‌ها رو ببین! بشمرشون تا خوابت ببره.»


 آسمان صاف بود و تا حد زیادی روشن. انبوه ستارگان را می‌شد در آنجا دید؛ چیزی که در شهر من محال بود. من بیشتر راه، صورت گوشتالویم را به شیشه‌ی لک‌دار اتوبوس چسبانده بودم و سعی می‌کردم ستارگان را رصد کنم؛ می‌خواستم ببینم هنوز بعضی صورت فلکی‌ها را می‌شناسم یا همه چیز آسمان رویایی شب از یادم رفته. ناگهان شهاب کم‌رنگی به چشمم آمد، می‌توانستم قدرش را دو تخمین بزنم. همین تخمین سر‌دستی به من می‌گفت که هنوز با آسمان شب انس دارم و از گذشته چیز‌هایی در خاطرم هست. فکر کردم که به راستی چه‌قدر دلم برای بارش‌های شهابی و باران نورشان تنگ شده!


اتوبوس ساکت بود؛ می‌شد گفت خیلی ساکت، آن‌قدر که انگار هیچ‌کس نفس نمی‌کشید و گاه این فکر به سرت می‌زد که نکند گذرت به شهر مرده‌ها خورده؛ اما به ناگاه صدای پچ پچی ضعیف-که در آن سکوت به وضوح شنیده می‌شد.- سکوت مملو از بی‌جانی را می‌شکست. البته ناگفته نماند که صدای موتور و حرکت چرخ‌ها روی آسفالت جاده همیشه می‌آمد؛ یک جور موسیقی پس‌زمینه که به مرور زمان، گوش من به آن عادت و حذفش کرده بود.


تنها نبودم، با هر معیاری هم که حساب می‌شد. ردیف ردیف آدم در جلو و پشت سرم نشسته بودند؛ صرف نظر از آن‌ها، صفحه‌ی تلفن همراهم هر از گاهی روشن می‌شد که یعنی چند نفری حواسشان بود تنها نمانم، نگران بودند کجایم و نمی‌گذاشتند حوصله‌ام سر برود؛ بله بودند و بالاخره به هیچ‌وجه نمی‌شد گفت که تنها بودم.


آن شب به هیچ کابوسی ماننده نبود و من هیچ ترسی-یا حتی هیچ احساسی- در دل نداشتم. همه چیز بی نهایت آرام بود؛ آن‌قدر آرام که نمی‌توانست یک خواب باشد. شبی بود عاری از هیجان و صدا، مملو از نور ستارگان و نسیم گرم مطبوع. پس همه چیز عکس آن شب مشهور داستان‌ها بود؟ نه دقیقا. من داشتم فرار می‌کردم.


ساعت حدود 11 بود که راننده برای شام نگه داشت. به طرز عجیبی به خودش زحمت نداد چیزی بگوید، فقط نگه داشت و پیاده شد. مسافران خیلی آرام، بی‌آنکه حتی چیزی بگویند، اتوبوس را ترک می‌کردند؛ رفتنشان به رژه‌ی جسد‌های از گور برخاسته شباهت داشت. شنیدم که پدر چند ردیف عقب‌تر به نجوا گفت:«اگر جیش داری به بابا بگو. غذا هم، برای خودمون لقمه‌ی خوشمزه آوردم؛ مامانت کتلت که خیلی دوست داری درست کرده.» بچه پاسخی نداد؛ حتما سری تکان داده که از نظر من مخفی ماند. برای لحظه‌ای احساس کردم فرزندش پسر است و طعم کتلت‌های مادرم رفت زیر دندانم. آخ که چقدر دلم یک ساندویچ کتلت "مامان پز" می‌خواست.


آتش منقل قراضه‌ی رستوران از دور پیدا بود و مردی با رکابی سفید، ذغالش را باد می‌زد. روی صورتش دوده نشسته بود و مو‌های فرش به طرز عجیبی نامنظم بود. من از فاصله‌ای دور، ترقوه‌هایش را می‌دیدم و می‌توانستم به راحتی دنده‌هایش را بشمرم. ریش بلند و کثیف، ابرو‌هایی پرپشت بالای چشم‌هایی نسبتا ریز که می‌شد جرقه‌های آتش را در آن دید، در صورت استخوانیش جای گرفته بودند. دیدن خود او، به عنوان آشپز، کافی بود تا اشتهایم کور شود اما مجبور بودم، چیزی بخورم؛ هنوز راه زیادی در پیش بود.


دیدن داخل رستوران هم دردی دوا نمی‌کرد؛ جولان‌گاه مگس‌ها، با صندلی‌های فلزی که قرن‌ها هیچ‌جا ندیده بودم و میز های شیشه‌ای پایه فلزی که روی تک تکشان، جای دست و لک و... بود. چشم چرخاندم؛ به دنبال میزی خالی، کنار یک پریز. طولی نکشید که در کنج سمت راست رستوران، یک میز دو نفره که کنارش پریزی قرار داشت، یافتم. کوله‌ام را روی میز گذاشتم، گوشیم را به شارژ زدم و با گوشه چشمی به وسایلم، رفتم که سفارش بدهم.


جلوی میز سفارشات جمعیت در هم پیچیده بود. بوی تند عرق، با بوی گوشت و مرغ کبابی و پیاز مخلوط شده بود؛ بینیم می‌سوخت؛ همه چیز نوید غذای منتهی به دل‌پیچه را می‌داد. مقابلم همهمه‌ای بود از صدا‌هایی که نمی‌شد از هم تفکیک کرد و آدم‌هایی که برای همان غذا، مثل کرم توی هم می‌لولیدند. چشمم به مردی خورد که دقیقا در امتداد من، پشت یک میز نشسته بود؛ به دور از همهمه، در آرامشی مثال زدنی؛ از پشت سر کمی شبیه پدرم به نظر می‌آمد؛ حدس زدم پدر و فرزند چند ردیف عقب‌ترند که روی آن میز نشسته‌اند و با لذت کتلت می‌خوردند. دروغ بود اگر می‌گفتم حسودیم نشده.


به میان جمعیت زدم. هیکل درشتم کمک می‌کرد که برای خودم جا باز کنم. چند لحظه بعد روبروی مردی بودم که سفارش‌ها را می‌گرفت. فریاد کشید: «جوجه یا کوبیده؟» زمزمه کردم:«جوجه.» صدایم چنان آرام و گم بود که حتی به گوش خودم نرسید. مرد گفت:«ده تومان می‌شه.» و یک تکه‌ی مکعبی چوب، روی میز انداخت. اسکناس را روی میز مقابلش گذاشتم و از جمعیت جدا شدم. با خودم فکر کردم چطور صدای گمشده‌ی مرا -آن هم در انبوه آن همه صدا- که حتی خودم نشنیده بودم، تشخیص داد؛ تصور کردم در اثر سال‌ها کار کردن در انبوه صدا‌ها، گوش‌هایش نیرویی ماوراطبیعه در تفکیکشان از هم پیدا کرده.


از دور متوجه مردی که ده یا بیست سالی مسن تر از من و پشت میزم نشسته بود، شدم. کوله‌ی مرا روی صندلی مقابلش گذاشته بود و کیف دستی خودش را روی زمین. روی میز، تنها یک ظرف پلاستیکی مات بی‌رنگ که به نظر غذای مرد می‌آمد، قرار داشت. از دور که مرا دید دست تکان داد، انگار آشنایی دیده باشد. رفتم کوله را زمین گذاشتم و مقابلش نشستم.


-اشکالی نداشت ما اینجا نشستیم؟


لهجه‌ی تندی داشت که سعی می‌کرد پشت فارسی غلیظ و شمرده مخفی بماند، اما تلاش مضحک بی‌اثری بود. حتی شمایلش برای من شبیه یک شوخی بود. مو‌های بلند و مجعد فلفل نمکی، چشم‌های سبز روشن، لب‌هایی کبود‌تر از چهره‌اش و بینیی کوفته‌ای که بیشتر صورتش را اشغال کرده بود؛ همه‌ی این‌ها در ترکیب با پیراهنی بنفش که طرح پرنده‌های کوچک سفید داشت، گردبند فروهر بدلی و دمده و شلوار پارچه‌ای سرمه‌ای، به غایت مسخره به نظر می‌آمد؛ اما احتمالا اگر از خودش می‌پرسیدی تیپی هنری به خود داده بود.


-نه مشکلی نیست.


چیز دیگری نمی‌توانستم بگویم. هر چند هم کلامی با هر مزاحمی-مضحک‌هاشان بیشتر- حالم را بهم می‌زد.


-شارژرتون رو هم کشیدم و سه‌راهی متصل کردم که جفتمون بتونیم گوشیامون رو شارژ کنیم.


بعد بدون آن‌که منتظر جوابی بماند، مشغول گوشیش شد. من هم چیزی نگفتم. حواسم بود که کی سفارشم آماده می‌شود و به پررو بازی‌ها و صمیمیت تصتعی او کوچک‌ترین اهمیتی نمی‌دادم. میز پدر و فرزند چند ردیف عقب‌تر، پشت توده‌ی جمعیت در هم رفته‌ای که لحظه به لحظه رشد می‌کرد، پنهان شده بود.


-راستی شما اینستاگرام دارید؟


حتی به او نگاه نکردم، فقط به آرامی پاسخ مثبت دادم. ادامه داد:


-من رو فالو کنید. بنده از نوازنده‌های فولکلور هستم. هنر فولکلور متاسفانه...


گوشم ادامه‌ی حرف‌هایش را نشنید. حتی نمی‌دانم وقتی بلند شدم و میز را ترک کردم که سفارشم را بگیرم، هنوز حرف می‌زد یا خیر، اما مهم نبود؛ او دلقکی بود که قرار نبود بیش از بیست دقیقه تحملش کنم. وقتی خواستم سفارش را تحویل بگیرم فهمیدم آن مکعب چوبی فیش غذایم بوده. به ناچار دست به جیب بردم تا ده تومان دیگر پرداخت کنم، اما مرد پشت میز فریاد زد:«فیشت رو جا گذاشتی، متوجه شدم. غذات رو بگیر و برو. نوش جان.» تشکر کردم و بشقابی لب پریده محتوی یک سیخ -نهایتا پنج تکه‌ی کوچک- جوجه کباب، دو گوجه‌ی لهیده و نیمه پخته، با پوستی تماما سیاه و سوخته و چند تکه نان که مثل لاستیک بود کشسان بود، را تحویل گرفتم. با خودم فکر کردم آن مرد علاوه بر نیروی غیر طبیعیش در تفکیک صدا‌ها، توجه قابل تحسینی هم به اطرافش دارد؛ برای چند ثانیه‌ای مرد پشت میز، در قامت ابر انسانی داستانی در ذهنم جلوه کرد که می‌شد درباره‌اش نوشت.


وقتی آقای مزاحم، مرا دست به غذا دید، در ظرف بی‌رنگش را برداشت و من برای اولین بار متوجه شدم که به احترام من، لب به غذایش نزده؛ کمی پیش خودم شرمنده شده بودم که چرا به حرف‌هایش گوش ندادم.


-کلم پلوئه. احتمالا به مذاق شما جور نیست ولی بفرمایید.


لبخند زدم و پیشنهادش را محترمانه رد کردم. نه اینکه کلم پلو دوست نداشتم، فقط نمی خواستم شب برنج بخورم. این مطلب را برای او هم توضیح دادم که در جواب گفت:«بله، از قدیم هم گفتن شام، رو بده دشمنت بخوره.» با پوزخندی گفتم:«پس حتما من دشمن شما بودم که کلم پلو تعارفم کردید؟ بله؟!» کمی سرخ شد و خندید. شام بی‎هیچ حرف اضافه‌تری، در سکوت و آرامش خورده شد. من به محض فرو دادن آخرین لقمه، برای این‌که او یا هر آدمی را بیش از این تحمل نکنم، کوله‌ام را برداشتم و خداحافظی کردم؛ او هنوز دهانش پر بود، پس بالاجبار به تکان دادن سری اکتفا کرد.


چند دقیقه بعد من جلوی اتوبوس ایستاده بودم و آسمان رویایی را تماشا می‌کردم. نسیم گرم صورتم را قلقلک می‌داد و من سعی می‌کردم حافظه‌ام را قلقلک بدهم؛ شاید نام چند صورت فلکی دیگر را به خاطر بیاورم اما هیچ. سر به سوی آسمان نهاده، سنگینی دستی را روی شانه‌ام احساس کردم. آقای مزاحم بود که با لبخندی مهربانانه به من نگاه می‌کرد.


-گوشی و شارژرت رو جا گذاشتی، حواست کجاست؟

-به آسمون.

-نگاه می‌کنی ببینی ستاره‌ها راجع به زندگیت چی می‌گن؟

-ستاره‌ها حرف نمی‌زنن، منم فقط نگاهشون می‌کنم.


مرد پاکت سیگار بهمنی از جیبش در آورد و با پوزخندی گفت:


-منو بگو فکر کردم عاشقی و می‌خوای خط ستاره‌هاتو بخونی. آخه می‌دونی این روزا همه عاشقن.

-شاید منم باشم.

-پس سیگار می‌کشی عاشق؟


سری به نشانه‌ی منفی تکان دادم و نگاهم را دوباره معطوف ستارگان کردم.


-خوبه که نمی‌کشی، منم دیگه عادت کردم که...


گوش‌هایم ترجیح داد سکوت ستارگان را بکاود. در داستان‌ها توصیف‌های فراوانی از آسمان شب خوانده‌ام اما تا کنون هیچ‌کدام دلم را نبرده. آسمان شب که به وصف نمی‌آید، تنها مبهوت می‌کند؛ دلبر چند میلیارد ساله‌ی من! لحظه‌ای به این رویا فرو رفتم که چند هزار سال نوری، دور از خودم، بین ستاره‌ها رها شده‌ام؛ در سرما و سکوت مطلق خلا. ناخودآگاه لبخند رضایت روی لب‌هایم نشست، نمی‌خواستم برگردم؛ سرزمین رویا‌های من، دیگر نیازی نبود از چیزی فرار کنم؛ نه از آرزو به واقعیت، نه از واقعیت به آرزو.


-گوشت با منه؟

-راستش نه.

-تک و تنهایی، آره؟


لبخند زدم؛ خیره به ستارگان، پرسیدم:


-تک یا تنها؟

-مگه فرقی هم دارن؟

-حتما دارند! راستش من نگفتم بهت ولی منم دستی توی هنر دارم.

-تو هم نوازنده‌ای؟

-نه،نه من می نویسم.

-یعنی شاعری؟


هنر برایش در موسیقی خلاصه می شد؛ کمی مخفیانه به طرز فکرش خندیدم و بعد از مکثی گفتم:


-نه، من داستان می‌نویسم. حوصله داری برات یه قصه بگم؟


صدای فندکش آمد و گفت:


-چرا که نه، شاید با آخرین سیگارم بچسبه.

-شاید! قصه‌ی تنهایی و سیگار از قدیم هم به هم پیوند خوردن. راستش خیلی از ما فکر می‌کنیم تنهاییم ولی فقط فکر می‌کنیم؛ واقعیت خیلی فرق داره. شاید ندونیم ولی بعضیا همیشه کنارمونن. یه وقت توی نور گوشیمون دیده می‌شن، یه بارم تو سکوت شب مخفی می‌مونن. گاهی حتی بیشترین تاثیر رو توی زندگیامون داشتن و ما هیچ‌وقت حتی متوجه حضورشون نشدیم. البته بگم قصه‌ی من راجع به اینا نیست. فقط خواستم بهت بگم خودم تنها نیستم و اینو خوب می‌دونم.


صفحه‌ی روشن گوشی را نشانش دادم.


-برعکس چیزی که کتابا می‌گن و بیشتر مردم فکر می‌کنن، تنهایی توی جمع اتفاق نمی‌افته. یعنی تا وقتی تو بدونی می‌تونی به بغلیت بگی سلام و اونم بشنوه و بفهمه، چطوری می‌تونی تنهایی رو احساس کنی؟ اگه داد بزنی و بغلیت بپرسه چی شده، چته، می‌تونی بگی تنهایی؟


لحظه‌ای به چهره‌اش نگاه کردم. بی‌توجه، دنباله دود سیگارش را در هوا دنبال می‌کرد. خیالم کمی راحت شد. فقط خودم می‌شنیدم.


-ولی یه شهری هست، شبیه زمستان اخوان؛ به هر کسی سلام می‌کنی، جواب نمی‌گیری. سر‌ها خم و چهره‌ها پنهان‌اند. اون‌قدر غریب که حتی نمی‌شه مطمئن بود، موجوداتی که توی شهر از کنارت رد می‌شن مثل تو آدم‌اند یا نه. اگه توی قطار شهری بشینی، تا شعاع سه تا صندلی، هیچ‌کس کنارت ننشسته و توی شهر که قدم بزنی، پرده‌ها کشیده و مغازه‌ها بسته می‌شند. زمستونا جلوی خونه‌ات یه آدم برفی درست کردی ولی هیچ بچه‌ای با‌هاش بازی نمی‌کنه؛ حتی عاشق و معشوقای رمانتیک هم با انگشت آدم برفیت رو نشون نمی‌دن یا با‌هاش عکس نمی‌گیرن. آدم برفیت از غصه آب می‌شه؛ اثری ازش باقی نمی‌مونه؛ انگار هیچ‌وقت جلوی خونه‌ات نبوده. می‌دونی جهنم چیه؟ این‌که خونه و خیابون فرقی نداره. وقتی توی خیابونی دل کسی برات تنگ نشده، کسی دلش شور نزده. اگر هیچ‌وقت هم از خونه در نیای کسی دلتنگ نمی‌شه، اصلا کسی نمی‌فهمه. شاید اگر همون‌جا هم بمیری، کرم‌ها نخورنت. خلاصه مهم نیست چه‌قدر دلتنگ باشی، خونه ات دری داره که هیچ‌وقت باز نمی‌شه. آره توی این شهره که تو واقعا تنهایی؛ پشت یه در، که هیچ‌وقت باز نمی‌شه.

-می‌فهمم.


نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم؛ قهقهه که نه، فقط نیشم خیلی باز شده بود.


-می‌دونم. واسه همینه تنها نیستم. واسه همینه ترسی تو دلم نیست. واسه همینه فرار نمی‌کنم.


چهره‌اش برگشت. معلوم بود حرفم را نفهمیده. با خنده به شانه‌اش زدم و گفتم:


-آره، اینطوریه.


لبخند زد.


-خب حالا تکی داری میری مسافرت یا داری برمی‌گردی؟

-هیچ‌کودوم.


گیج شده بود. دستش را بین مو‌هایش برد.


-ببین خیلی چیزا رو پشت سرم جا گذاشتم، آخرین فرصتامو. روبروم... هعی... روبروم هیچی نیست آقا، همه‌اش از دست رفته. فقط می‌خوام دور بشم آقا.


گیج‌تر شده بود اما قبل از این‌که بتواند چیزی به زبان بیاورد، صدای آرامی زمزمه کرد:«همه سوار شید.» و آدم‌ها دوباره مرده‌وار سوار اتوبوس می شدند. نسیم گرم، هنوز جریان داشت و من برای آخرین بار به آسمان شب نگاه کردم. ستارگان در دوریی ابدی به من چشمک می‌زدند. چند دقیقه بعد همه در صندلی‌هاشان جا گرفته بودند. اتوبوس راه افتاد. صدای حرکت چرخ‌ها روی جاده را نمی‌شنیدم. سر برگرداندم که ببینم فرزند پدر چند ردیف عقب‌تر پسر است یا دختر؛ آنجا نبودند، پدر از دست رفته بود، بچه جا مانده بود و من احساس می‌کردم چند سال نوری از آنها دور شده‌ام.



نوشته شده توسط امیر کاج
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب

اتوبوسی به مقصد دوری ابدی

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۰۱ ق.ظ

همه‌ی داستان‌ها به شبی می‌رسند، سرد، تاریک، با انبوه تکه‌های ابر در آسمان، صدای هوهوی جغد‌ها و هر از گاهی رعدی و در نهایت، درخت‌های عریان که شاخه‌هاشان به دست مردگانی شبیه‌اند که سر از خاک در آورده؛ قهرمان این داستان‌ها در میانه‌ی کابوسی چنین، در اوج دهشت و تنهایی پا به فرار می‌گذارد و به هر سو که نظر می‌کند، هجوم تاریکی است و ترس و تنهایی. در داستان من اما قضیه کمی متفاوت بود.


نسیم گرم بین انبوه برگ‌های تک و توک درخت‌های کنار جاده جریان داشت. البته شاید به نظر من تک و توک می‌آمد چون شنیدم پدری چند ردیف عقب‌تر به فرزندش که هیچ‌وقت ندانستم پسر است یا دختر-از سکوت دائمش می‌شد حدس زد که دختر است.- می‌گفت:«درخت‌ها رو ببین! بشمرشون تا خوابت ببره.»


 آسمان صاف بود و تا حد زیادی روشن. انبوه ستارگان را می‌شد در آنجا دید؛ چیزی که در شهر من محال بود. من بیشتر راه، صورت گوشتالویم را به شیشه‌ی لک‌دار اتوبوس چسبانده بودم و سعی می‌کردم ستارگان را رصد کنم؛ می‌خواستم ببینم هنوز بعضی صورت فلکی‌ها را می‌شناسم یا همه چیز آسمان رویایی شب از یادم رفته. ناگهان شهاب کم‌رنگی به چشمم آمد، می‌توانستم قدرش را دو تخمین بزنم. همین تخمین سر‌دستی به من می‌گفت که هنوز با آسمان شب انس دارم و از گذشته چیز‌هایی در خاطرم هست. فکر کردم که به راستی چه‌قدر دلم برای بارش‌های شهابی و باران نورشان تنگ شده!


اتوبوس ساکت بود؛ می‌شد گفت خیلی ساکت، آن‌قدر که انگار هیچ‌کس نفس نمی‌کشید و گاه این فکر به سرت می‌زد که نکند گذرت به شهر مرده‌ها خورده؛ اما به ناگاه صدای پچ پچی ضعیف-که در آن سکوت به وضوح شنیده می‌شد.- سکوت مملو از بی‌جانی را می‌شکست. البته ناگفته نماند که صدای موتور و حرکت چرخ‌ها روی آسفالت جاده همیشه می‌آمد؛ یک جور موسیقی پس‌زمینه که به مرور زمان، گوش من به آن عادت و حذفش کرده بود.


تنها نبودم، با هر معیاری هم که حساب می‌شد. ردیف ردیف آدم در جلو و پشت سرم نشسته بودند؛ صرف نظر از آن‌ها، صفحه‌ی تلفن همراهم هر از گاهی روشن می‌شد که یعنی چند نفری حواسشان بود تنها نمانم، نگران بودند کجایم و نمی‌گذاشتند حوصله‌ام سر برود؛ بله بودند و بالاخره به هیچ‌وجه نمی‌شد گفت که تنها بودم.


آن شب به هیچ کابوسی ماننده نبود و من هیچ ترسی-یا حتی هیچ احساسی- در دل نداشتم. همه چیز بی نهایت آرام بود؛ آن‌قدر آرام که نمی‌توانست یک خواب باشد. شبی بود عاری از هیجان و صدا، مملو از نور ستارگان و نسیم گرم مطبوع. پس همه چیز عکس آن شب مشهور داستان‌ها بود؟ نه دقیقا. من داشتم فرار می‌کردم.


ساعت حدود 11 بود که راننده برای شام نگه داشت. به طرز عجیبی به خودش زحمت نداد چیزی بگوید، فقط نگه داشت و پیاده شد. مسافران خیلی آرام، بی‌آنکه حتی چیزی بگویند، اتوبوس را ترک می‌کردند؛ رفتنشان به رژه‌ی جسد‌های از گور برخاسته شباهت داشت. شنیدم که پدر چند ردیف عقب‌تر به نجوا گفت:«اگر جیش داری به بابا بگو. غذا هم، برای خودمون لقمه‌ی خوشمزه آوردم؛ مامانت کتلت که خیلی دوست داری درست کرده.» بچه پاسخی نداد؛ حتما سری تکان داده که از نظر من مخفی ماند. برای لحظه‌ای احساس کردم فرزندش پسر است و طعم کتلت‌های مادرم رفت زیر دندانم. آخ که چقدر دلم یک ساندویچ کتلت "مامان پز" می‌خواست.


آتش منقل قراضه‌ی رستوران از دور پیدا بود و مردی با رکابی سفید، ذغالش را باد می‌زد. روی صورتش دوده نشسته بود و مو‌های فرش به طرز عجیبی نامنظم بود. من از فاصله‌ای دور، ترقوه‌هایش را می‌دیدم و می‌توانستم به راحتی دنده‌هایش را بشمرم. ریش بلند و کثیف، ابرو‌هایی پرپشت بالای چشم‌هایی نسبتا ریز که می‌شد جرقه‌های آتش را در آن دید، در صورت استخوانیش جای گرفته بودند. دیدن خود او، به عنوان آشپز، کافی بود تا اشتهایم کور شود اما مجبور بودم، چیزی بخورم؛ هنوز راه زیادی در پیش بود.


دیدن داخل رستوران هم دردی دوا نمی‌کرد؛ جولان‌گاه مگس‌ها، با صندلی‌های فلزی که قرن‌ها هیچ‌جا ندیده بودم و میز های شیشه‌ای پایه فلزی که روی تک تکشان، جای دست و لک و... بود. چشم چرخاندم؛ به دنبال میزی خالی، کنار یک پریز. طولی نکشید که در کنج سمت راست رستوران، یک میز دو نفره که کنارش پریزی قرار داشت، یافتم. کوله‌ام را روی میز گذاشتم، گوشیم را به شارژ زدم و با گوشه چشمی به وسایلم، رفتم که سفارش بدهم.


جلوی میز سفارشات جمعیت در هم پیچیده بود. بوی تند عرق، با بوی گوشت و مرغ کبابی و پیاز مخلوط شده بود؛ بینیم می‌سوخت؛ همه چیز نوید غذای منتهی به دل‌پیچه را می‌داد. مقابلم همهمه‌ای بود از صدا‌هایی که نمی‌شد از هم تفکیک کرد و آدم‌هایی که برای همان غذا، مثل کرم توی هم می‌لولیدند. چشمم به مردی خورد که دقیقا در امتداد من، پشت یک میز نشسته بود؛ به دور از همهمه، در آرامشی مثال زدنی؛ از پشت سر کمی شبیه پدرم به نظر می‌آمد؛ حدس زدم پدر و فرزند چند ردیف عقب‌ترند که روی آن میز نشسته‌اند و با لذت کتلت می‌خوردند. دروغ بود اگر می‌گفتم حسودیم نشده.


به میان جمعیت زدم. هیکل درشتم کمک می‌کرد که برای خودم جا باز کنم. چند لحظه بعد روبروی مردی بودم که سفارش‌ها را می‌گرفت. فریاد کشید: «جوجه یا کوبیده؟» زمزمه کردم:«جوجه.» صدایم چنان آرام و گم بود که حتی به گوش خودم نرسید. مرد گفت:«ده تومان می‌شه.» و یک تکه‌ی مکعبی چوب، روی میز انداخت. اسکناس را روی میز مقابلش گذاشتم و از جمعیت جدا شدم. با خودم فکر کردم چطور صدای گمشده‌ی مرا -آن هم در انبوه آن همه صدا- که حتی خودم نشنیده بودم، تشخیص داد؛ تصور کردم در اثر سال‌ها کار کردن در انبوه صدا‌ها، گوش‌هایش نیرویی ماوراطبیعه در تفکیکشان از هم پیدا کرده.


از دور متوجه مردی که ده یا بیست سالی مسن تر از من و پشت میزم نشسته بود، شدم. کوله‌ی مرا روی صندلی مقابلش گذاشته بود و کیف دستی خودش را روی زمین. روی میز، تنها یک ظرف پلاستیکی مات بی‌رنگ که به نظر غذای مرد می‌آمد، قرار داشت. از دور که مرا دید دست تکان داد، انگار آشنایی دیده باشد. رفتم کوله را زمین گذاشتم و مقابلش نشستم.


-اشکالی نداشت ما اینجا نشستیم؟


لهجه‌ی تندی داشت که سعی می‌کرد پشت فارسی غلیظ و شمرده مخفی بماند، اما تلاش مضحک بی‌اثری بود. حتی شمایلش برای من شبیه یک شوخی بود. مو‌های بلند و مجعد فلفل نمکی، چشم‌های سبز روشن، لب‌هایی کبود‌تر از چهره‌اش و بینیی کوفته‌ای که بیشتر صورتش را اشغال کرده بود؛ همه‌ی این‌ها در ترکیب با پیراهنی بنفش که طرح پرنده‌های کوچک سفید داشت، گردبند فروهر بدلی و دمده و شلوار پارچه‌ای سرمه‌ای، به غایت مسخره به نظر می‌آمد؛ اما احتمالا اگر از خودش می‌پرسیدی تیپی هنری به خود داده بود.


-نه مشکلی نیست.


چیز دیگری نمی‌توانستم بگویم. هر چند هم کلامی با هر مزاحمی-مضحک‌هاشان بیشتر- حالم را بهم می‌زد.


-شارژرتون رو هم کشیدم و سه‌راهی متصل کردم که جفتمون بتونیم گوشیامون رو شارژ کنیم.


بعد بدون آن‌که منتظر جوابی بماند، مشغول گوشیش شد. من هم چیزی نگفتم. حواسم بود که کی سفارشم آماده می‌شود و به پررو بازی‌ها و صمیمیت تصتعی او کوچک‌ترین اهمیتی نمی‌دادم. میز پدر و فرزند چند ردیف عقب‌تر، پشت توده‌ی جمعیت در هم رفته‌ای که لحظه به لحظه رشد می‌کرد، پنهان شده بود.


-راستی شما اینستاگرام دارید؟


حتی به او نگاه نکردم، فقط به آرامی پاسخ مثبت دادم. ادامه داد:


-من رو فالو کنید. بنده از نوازنده‌های فولکلور هستم. هنر فولکلور متاسفانه...


گوشم ادامه‌ی حرف‌هایش را نشنید. حتی نمی‌دانم وقتی بلند شدم و میز را ترک کردم که سفارشم را بگیرم، هنوز حرف می‌زد یا خیر، اما مهم نبود؛ او دلقکی بود که قرار نبود بیش از بیست دقیقه تحملش کنم. وقتی خواستم سفارش را تحویل بگیرم فهمیدم آن مکعب چوبی فیش غذایم بوده. به ناچار دست به جیب بردم تا ده تومان دیگر پرداخت کنم، اما مرد پشت میز فریاد زد:«فیشت رو جا گذاشتی، متوجه شدم. غذات رو بگیر و برو. نوش جان.» تشکر کردم و بشقابی لب پریده محتوی یک سیخ -نهایتا پنج تکه‌ی کوچک- جوجه کباب، دو گوجه‌ی لهیده و نیمه پخته، با پوستی تماما سیاه و سوخته و چند تکه نان که مثل لاستیک بود کشسان بود، را تحویل گرفتم. با خودم فکر کردم آن مرد علاوه بر نیروی غیر طبیعیش در تفکیک صدا‌ها، توجه قابل تحسینی هم به اطرافش دارد؛ برای چند ثانیه‌ای مرد پشت میز، در قامت ابر انسانی داستانی در ذهنم جلوه کرد که می‌شد درباره‌اش نوشت.


وقتی آقای مزاحم، مرا دست به غذا دید، در ظرف بی‌رنگش را برداشت و من برای اولین بار متوجه شدم که به احترام من، لب به غذایش نزده؛ کمی پیش خودم شرمنده شده بودم که چرا به حرف‌هایش گوش ندادم.


-کلم پلوئه. احتمالا به مذاق شما جور نیست ولی بفرمایید.


لبخند زدم و پیشنهادش را محترمانه رد کردم. نه اینکه کلم پلو دوست نداشتم، فقط نمی خواستم شب برنج بخورم. این مطلب را برای او هم توضیح دادم که در جواب گفت:«بله، از قدیم هم گفتن شام، رو بده دشمنت بخوره.» با پوزخندی گفتم:«پس حتما من دشمن شما بودم که کلم پلو تعارفم کردید؟ بله؟!» کمی سرخ شد و خندید. شام بی‎هیچ حرف اضافه‌تری، در سکوت و آرامش خورده شد. من به محض فرو دادن آخرین لقمه، برای این‌که او یا هر آدمی را بیش از این تحمل نکنم، کوله‌ام را برداشتم و خداحافظی کردم؛ او هنوز دهانش پر بود، پس بالاجبار به تکان دادن سری اکتفا کرد.


چند دقیقه بعد من جلوی اتوبوس ایستاده بودم و آسمان رویایی را تماشا می‌کردم. نسیم گرم صورتم را قلقلک می‌داد و من سعی می‌کردم حافظه‌ام را قلقلک بدهم؛ شاید نام چند صورت فلکی دیگر را به خاطر بیاورم اما هیچ. سر به سوی آسمان نهاده، سنگینی دستی را روی شانه‌ام احساس کردم. آقای مزاحم بود که با لبخندی مهربانانه به من نگاه می‌کرد.


-گوشی و شارژرت رو جا گذاشتی، حواست کجاست؟

-به آسمون.

-نگاه می‌کنی ببینی ستاره‌ها راجع به زندگیت چی می‌گن؟

-ستاره‌ها حرف نمی‌زنن، منم فقط نگاهشون می‌کنم.


مرد پاکت سیگار بهمنی از جیبش در آورد و با پوزخندی گفت:


-منو بگو فکر کردم عاشقی و می‌خوای خط ستاره‌هاتو بخونی. آخه می‌دونی این روزا همه عاشقن.

-شاید منم باشم.

-پس سیگار می‌کشی عاشق؟


سری به نشانه‌ی منفی تکان دادم و نگاهم را دوباره معطوف ستارگان کردم.


-خوبه که نمی‌کشی، منم دیگه عادت کردم که...


گوش‌هایم ترجیح داد سکوت ستارگان را بکاود. در داستان‌ها توصیف‌های فراوانی از آسمان شب خوانده‌ام اما تا کنون هیچ‌کدام دلم را نبرده. آسمان شب که به وصف نمی‌آید، تنها مبهوت می‌کند؛ دلبر چند میلیارد ساله‌ی من! لحظه‌ای به این رویا فرو رفتم که چند هزار سال نوری، دور از خودم، بین ستاره‌ها رها شده‌ام؛ در سرما و سکوت مطلق خلا. ناخودآگاه لبخند رضایت روی لب‌هایم نشست، نمی‌خواستم برگردم؛ سرزمین رویا‌های من، دیگر نیازی نبود از چیزی فرار کنم؛ نه از آرزو به واقعیت، نه از واقعیت به آرزو.


-گوشت با منه؟

-راستش نه.

-تک و تنهایی، آره؟


لبخند زدم؛ خیره به ستارگان، پرسیدم:


-تک یا تنها؟

-مگه فرقی هم دارن؟

-حتما دارند! راستش من نگفتم بهت ولی منم دستی توی هنر دارم.

-تو هم نوازنده‌ای؟

-نه،نه من می نویسم.

-یعنی شاعری؟


هنر برایش در موسیقی خلاصه می شد؛ کمی مخفیانه به طرز فکرش خندیدم و بعد از مکثی گفتم:


-نه، من داستان می‌نویسم. حوصله داری برات یه قصه بگم؟


صدای فندکش آمد و گفت:


-چرا که نه، شاید با آخرین سیگارم بچسبه.

-شاید! قصه‌ی تنهایی و سیگار از قدیم هم به هم پیوند خوردن. راستش خیلی از ما فکر می‌کنیم تنهاییم ولی فقط فکر می‌کنیم؛ واقعیت خیلی فرق داره. شاید ندونیم ولی بعضیا همیشه کنارمونن. یه وقت توی نور گوشیمون دیده می‌شن، یه بارم تو سکوت شب مخفی می‌مونن. گاهی حتی بیشترین تاثیر رو توی زندگیامون داشتن و ما هیچ‌وقت حتی متوجه حضورشون نشدیم. البته بگم قصه‌ی من راجع به اینا نیست. فقط خواستم بهت بگم خودم تنها نیستم و اینو خوب می‌دونم.


صفحه‌ی روشن گوشی را نشانش دادم.


-برعکس چیزی که کتابا می‌گن و بیشتر مردم فکر می‌کنن، تنهایی توی جمع اتفاق نمی‌افته. یعنی تا وقتی تو بدونی می‌تونی به بغلیت بگی سلام و اونم بشنوه و بفهمه، چطوری می‌تونی تنهایی رو احساس کنی؟ اگه داد بزنی و بغلیت بپرسه چی شده، چته، می‌تونی بگی تنهایی؟


لحظه‌ای به چهره‌اش نگاه کردم. بی‌توجه، دنباله دود سیگارش را در هوا دنبال می‌کرد. خیالم کمی راحت شد. فقط خودم می‌شنیدم.


-ولی یه شهری هست، شبیه زمستان اخوان؛ به هر کسی سلام می‌کنی، جواب نمی‌گیری. سر‌ها خم و چهره‌ها پنهان‌اند. اون‌قدر غریب که حتی نمی‌شه مطمئن بود، موجوداتی که توی شهر از کنارت رد می‌شن مثل تو آدم‌اند یا نه. اگه توی قطار شهری بشینی، تا شعاع سه تا صندلی، هیچ‌کس کنارت ننشسته و توی شهر که قدم بزنی، پرده‌ها کشیده و مغازه‌ها بسته می‌شند. زمستونا جلوی خونه‌ات یه آدم برفی درست کردی ولی هیچ بچه‌ای با‌هاش بازی نمی‌کنه؛ حتی عاشق و معشوقای رمانتیک هم با انگشت آدم برفیت رو نشون نمی‌دن یا با‌هاش عکس نمی‌گیرن. آدم برفیت از غصه آب می‌شه؛ اثری ازش باقی نمی‌مونه؛ انگار هیچ‌وقت جلوی خونه‌ات نبوده. می‌دونی جهنم چیه؟ این‌که خونه و خیابون فرقی نداره. وقتی توی خیابونی دل کسی برات تنگ نشده، کسی دلش شور نزده. اگر هیچ‌وقت هم از خونه در نیای کسی دلتنگ نمی‌شه، اصلا کسی نمی‌فهمه. شاید اگر همون‌جا هم بمیری، کرم‌ها نخورنت. خلاصه مهم نیست چه‌قدر دلتنگ باشی، خونه ات دری داره که هیچ‌وقت باز نمی‌شه. آره توی این شهره که تو واقعا تنهایی؛ پشت یه در، که هیچ‌وقت باز نمی‌شه.

-می‌فهمم.


نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم؛ قهقهه که نه، فقط نیشم خیلی باز شده بود.


-می‌دونم. واسه همینه تنها نیستم. واسه همینه ترسی تو دلم نیست. واسه همینه فرار نمی‌کنم.


چهره‌اش برگشت. معلوم بود حرفم را نفهمیده. با خنده به شانه‌اش زدم و گفتم:


-آره، اینطوریه.


لبخند زد.


-خب حالا تکی داری میری مسافرت یا داری برمی‌گردی؟

-هیچ‌کودوم.


گیج شده بود. دستش را بین مو‌هایش برد.


-ببین خیلی چیزا رو پشت سرم جا گذاشتم، آخرین فرصتامو. روبروم... هعی... روبروم هیچی نیست آقا، همه‌اش از دست رفته. فقط می‌خوام دور بشم آقا.


گیج‌تر شده بود اما قبل از این‌که بتواند چیزی به زبان بیاورد، صدای آرامی زمزمه کرد:«همه سوار شید.» و آدم‌ها دوباره مرده‌وار سوار اتوبوس می شدند. نسیم گرم، هنوز جریان داشت و من برای آخرین بار به آسمان شب نگاه کردم. ستارگان در دوریی ابدی به من چشمک می‌زدند. چند دقیقه بعد همه در صندلی‌هاشان جا گرفته بودند. اتوبوس راه افتاد. صدای حرکت چرخ‌ها روی جاده را نمی‌شنیدم. سر برگرداندم که ببینم فرزند پدر چند ردیف عقب‌تر پسر است یا دختر؛ آنجا نبودند، پدر از دست رفته بود، بچه جا مانده بود و من احساس می‌کردم چند سال نوری از آنها دور شده‌ام.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۳۰
امیر کاج

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی