ساحل تهران
به آنجا عادت نداشتم؛ آسمان تیره بود، هوا سنگین و دست مردم سخت و خشن؛ وقتی دستهای لطیف من هنوز عطر باران و رطوبت داشت. از بوی دستها هم اگر میگذشتیم، من آنجا یک غریبه بودم. چشمها طوری به من خیره میشدند که انگار عجیبترین موجودی هستم که خلق شده؛ مردی بی گوش، زنی با موهای آبی روشن یا شاید یک نهنگ وسط متروی تهران. آنجا هر سه اینها را به چشم دیدم ولی هیچکس به آنها حتی نگاه نمیکرد. انگار فقط من برایشان عجیب بودم. یک دانشجوی سادهی شمالی.
علم و صنعت از دریا خیلی دور بود؛ آنقدر دور که صدایش را نمیشنیدم، اگر چه دریای تهران موج نداشت و صدایش ملغمهای بود از صدای موتور ماشینهای مدل بالا و بوقهای سرسامآور و ترمزهای سرکش؛ ولی بالاخره اسمش که دریا بود، من کمی آرام میشدم. خانهی عمه همانجا بود، ابتدای همان بلوار.
آخر هفتهها میرفتم خانهی عمه. خوابگاه بعد از چند روز همیشه بوی تند کسالت میگرفت و من هم اصلا با هم اتاقیهایم نمیجوشیدم. سه نفر بودند و هر سه یزدی؛ با لهجههای تند و حرفهای مشترکی که ازشان سر در نمیآوردم. دلخوشی من همان آخر هفتهها و باقالاقاتق عمه جان بود.
گاهی نیمه شبها یا اوایل صبح، از بالکن اتاق دختر تازه عروس شدهی عمه به بلوار دریا گوش میدادم و شهر را تماشا میکردم. بزرگ بود و عجیب؛ اما عجیبتر از شهر این بود که همیشه حس میکردم، همه چیز از آدمهایی که از کوچه رد میشدند تا گربههای کنار سطلهای زباله و کلاغهای روی تیرهای برق، حتی چراغهای چشمکزن توی خیابان به من زل زده بودند. گاهی به در تاریک و روشن شهر دستهایم را بو میکردم و زیر لب شعر بیمعنا و مضحکی که نمیدانستم از کجا به ذهنم آمده را زمزمه میکردم.
رسیدهام به ساحل تهران
بالههایم عطر نم دارد.
از غریبی به جان آمدم آخر
اینجا چقدر نهنگ کم دارد.
خاطره ی آن روز صبح؛ بیدار شدم وقتی حتی ساعتم به خواب رفته بود. جا مانده بودم از کلاسهای صبح شنبه و باید قبل از اینکه دیرتر میشد از شهرک غرب به نزدیک انتهای شرق تهران میرسیدم؛ به علم و صنعت. پوشیده یا نپوشیده، چیزی خورده یا نخورده، بیرون زدم. جلوی اولین ماشین دست دراز کردم و فریاد کشیدم: «میدون صنعت.»
راننده ماشین یک گوش نداشت. به جای گوش روی صورتش یک جای خالی چندش آور مانده بود که نمیشد به آن نگاه کرد. در تمام مسیر از آینه به من زل زده. مسافر صندلی جلویی هم تمام مسیر من را زیر چشمی میپایید و به راننده و گوش نداشتهاش توجهی نمیکرد. به سر و وضعم نگاه کردم. همه چیز من طبیعی بود. نزدیک ایستگاه مترو پیاده شدم. پلهها را دو تا یکی پایین میرفتم. چشمها با عبورم میچرخید. در آن ایستگاه پر از آدمهای عجیب بود زنی با دامن بلند و موهای آبی روشن. مردی که دو دستش پر از خالکوبی بود و عجیب تر از همه موجود به غایت عظیمی که منتظر آمدن مترو ایستاده بود.
مترو از راه رسید. درها باز شد. همه به سمت درهای تازه باز شده می دویدند و همدیگر هل میدادند. در فضا بوی تند عرق و عطرهای گران قیمت با هم مخلوط شده بود. من به زور از بین جمعیت داخل شدم و سریع در گوشهای پناه گرفتم. سنگینی نگاهها را روی من ادامه داشت. میتوانستم قسم بخورم که چند انگشت هم من را نشان میدادند. سرم را پایین انداخته بودم. مترو راه افتاد.
صدای نفس کشیدن کسی به وضوح در انبوه صداهای مترو شنیده میشد. وقتی یکی فریاد می زد:«مونوپاد در انواع رنگها فقط ده تومان» و آن یکی سعی میکرد باتریهای قلمیش را بفروشد و دیگری بستههای لواشکش را، صدای او به وضوح شنیده میشد. انگار داشت خفه میشد. صدای چیزی بود که باورم نمیشد آنجا ببینم. همان موجود عظیم منتظر مترو؛ یک نهنگ که روی صندلی مترو نشسته بود. زیر چانهاش چروک افتاده بود و سرش را به شیشه چسبانده، نفس نفس میزد. من ماتم برده بود. انگار هیچکس نمیدیدش.
-چیه ماتت برده؛ نهنگ ندیدی؟!
به اطراف نگاه کردم. همه به ظاهر سرشان به کار خودشان ولی نیم نگاهی به من داشتند. هیچکس به گفتهی نهنگ توجه نمیکرد. صدایش غریب و خیس بود؛ انگار کسی از عمق آب ته چاهی حرف بزند.
-آره با تو بودم! گفتم تا به حال نهنگ ندیدی؟!
زبانم خشک بود و پاهایم بی اراده سمتش میرفت. هیکل بزرگش را روی صندلیهای آبی رنگ مترو پهن کرده بود. چند سرفه کرد و کمی آب روی سینهاش ریخت.
-ببخشید. آخراشه فکر کنم، نمیخواستم حالت رو بهم بزنم.
چیزی نگفتم. دوباره به اطراف را نگاه کردم. یعنی هیچکس او را نمی دید؟ یعنی برای هیچکس عجیب نبود؟ مترو توی ایستگاه ایستاد. موج آدمها وارد مترو شد. نهنگ خندید، باز هم چند قطره آب از دهنش بیرون زد.
-ایستگاه برج میلاده. دیدیش؟ قشنگه. منو یاد اره ماهی میاندازه. از تن تهران زده بیرون و ابرای سیاه رو میبره. همیشه شبا از تو دریا نگاش میکردم.
-از بلوار دریا؟
اولین واژههایی که از دهنام خارج شد، گنگ و لرزان بود؛ شاید چون هیچوقت پیش از آن با یک نهنگ حرف نزده بودم. نهنگ چیزی شیرینی شبیه لبخند تحویلم داد و گفت:
-آره از همونجا. من اونجا زندگی میکردم.
-خونهی عمهی منم اونجاست.
-ولی خودت اینجایی نیستی. بوی اینجاییا رو نمیدی. از نزدیک دریا اومدی نه؟ منظورم از اون دریاهای واقعیه نه اون بلوار فکستنی.
سری تکان دادم. نهنگ آهی کشید و گفت:
-دلم برای آب تنگ شده. میدونی، تهران به ما نهنگا نمیسازه.
-تهران حتی به منم نمیسازه.
مترو ایستاد. موج بعدی. نهنگ به نقطه ای نامعلوم آن طرف مترو نگاه کرد و گفت:
-پس شاید همدیگه رو بفهمیم. شاید مثل هم باشیم.
در سکوت سری تکان دادم. نهنگ همچنان متفکر به هیچجا خیره بود. تقریبا فاصلهی کل فاصلهی بین دو ایستگاه را.
-کجا میری؟
-علم و صنعت، نواب خط عوض میکنم. شما چی؟
دوباره همان هالهی لبخند مانند روی صورتش نقش بست.
-نهنگا وقتی پیر میشن کجا میرن؟
بعد چند سرفهی خشک کرد. انگار جانش را بیرون میداد. چند لحظهای در سکوت سپری شد، بعد نهنگ با چرخاندن نگاهش به سمتم، ادامه داد:
-دارم از دریا دور میشم. میخوام برسم به ساحل.
و دوباره چند سرفهی خشک دیگر. داشت تلف میشد. چشمهای درشتش خون افتاده بود. نمیدانستم چه بگویم یا چه بکنم. میخواستم بپرسم چرا ولی نمیتوانستم. لبخند محو شیرینش پیداتر شد و گفت:
-خیلی بهش فکر نکن، مهم نیست.
ایستگاهها از پس هم می رفتند و موج آدمها داخل و خارج میشد. نهنگ هم گاهی چشمهایش را میبست، گاهی با چشمهای سرخش به من زل میزد و گاهی به یک نقطهی نامعلوم. نفسهایش هر لحظه سنگینتر میشد.
-راستی این علم و صنعت چه جور جاییه؟ آدماش مثل توئن؟
-نه اصلا.
-خوبه، داشتم فکر میکردم که شاید، شاید واسه به ساحل زدن زود بود. شاید هنوز میشد چیزای بیشتری دید.
-نمیدونم. بستگی داره چیا دیده باشی. تهران خیلی بزرگه...
-و جای ما نهنگا نیست.
گویندهی مترو اعلام کرد. «ایستگاه شهید نواب کسانی که قصد عزیمت در خط فرهنگسرا صادقیه را دارند برای تعویض خط در همین ایستگاه اقدام نمایند.»
-باید پیاده شم.
سرفهی خشکی کرد و بالهاش را بالا آورد. لبخند محوش خیلی کمرنگ شده بود و چشمهایش نیمه بسته. در مترو باز شد. نزدیک در رسیده بودم که زمزمه کرد:
رسیدهام به ساحل تهران
بالههایم عطر نم دارد.
از غریبی به جان آمدم آخر
اینجا چقدر نهنگ کم دارد.