آخرین مطالب

-به هر حال من یکمی ناخوش بودم امشب ببخشید.(البته هستم.(

+Sorry I can't help with that.

-وظیفه ای نداری. من خودم به پای خودم پیچیده ام. هیچکس رو نمیشه از خودش نجات داد!

+اما >< و روی این باید تفکر بیشتری بکنم.

-ببین من نمی تونم تو رو از خودت نجات بدم. تو هم نمی تونی منو از خودم نجات بدی. واسه همین میگم اگر بگی می خوام تنها باشم، من باید بهت اسپیست رو بدم اما ><.

+شاید. اما می‌تونم مقداری از وزن مشکل رو تحمل کنم. رایت؟

-آره میتونی ولی میخوای؟

+می‌خوام. دتس وات ایت مینز.

***

پی نوشت 1: اکثرا این دیالوگ ها همون موقع که گفته میشن، سریع اینجا منتشر میشن. این مورد اینطوری نیست. مال چند ماه پیشه و بخش هایی رو هم از وسطش زدم.
پی نوشت 2: می دونید یه جورایی عجیب و با نمکه که چند ماه قبل حرفایی بزنی که برای چند ماه بعد بدرد بخوره.:دی
پی نوشت 3: می خوام. دتس وات ایت مینز.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۹:۵۰
امیر کاج

وقتی از دور به آدم‌ها نگاه می‌کنید، همگی شبیه یک‌دیگرند؛ وقتی کمی نزدیک‌تر می‌شوید، تفاوت‌ها نمایان می‌شود. این قاعده‌ای کلیست، اما هستند کسانی که حتی از دور تفاوت‌هایشان را احساس می‌کنید. اگر به این آدم‌ها نزدیک شوید، متوجه شکافی عمیق در تفاوت‌اشان با دیگر تفاوت‌ها می‌شوید. این آدم‌ها حقیقتا فرق دارند؛ شما را با صدا‌های جدید، بو‌های جدید و در کل دنیایی جدید، آشنا می‌کنند. اما گاهی در مسیر این آشنایی، رفته رفته دنیای خودتان گم می‌شود. بعد از آن دیگر به هیچ جا تعلق نخواهید داشت. آنچه می خوانید داستان گم شدن من است.

 

من هر روز برای رسیدن به محل کارم از قطار استفاده می‌کردم؛ در راه روزنامه‌ی صبح را می‌خواندم و یک سیگار می‌کشیدم و به طور کلی سرم به کار خودم گرم بود، کاری هم به کار آدم‌ها نداشتم؛ همانطور که گفتم، از دور همه‌اشان شبیه هم بودند و من به قدر کافی آدم شبیه‌ آن‌ها در محل کارم می‌دیدم. تا اینکه در همین هفته‌ی آخر متوجه او شدم.  پسری جوان، لاغر اندام و رنگ پریده که سوییشرت کلاه دار خاکستری به تن داشت و تمام طول هفته، بی هیچ تغییری روی یک صندلی قطار نشسته بود. صورتی استخوانی داشت؛ بیش از حد سفید با چشم هایی گرد، مات و بی حالت که زیرشان گود افتاده بود. لب های باریک و کبودش دائما چیزی را زمزمه می‌کردند. باید اعتراف کنم که در نگاه اول شبیه دیوانه‌ها یا معتاد‌ها به نظر می‌رسید. روز‌های اول نسبت به او بی‌تفاوت بودم  اما چیزی انتهای ذهنم را قلقلک می‌داد. یک کنجکاوی ناشناخته درون من بیدار شده بود. می‌خواستم آن پسر را بشناسم، کسی درون ذهنم زمزمه می‌کرد که سراغش بروم. بالاخره یک روز خودم را قانع کردم که کنارش بنشینم. اول چیزی نگفتم، سعی کردم به زمزمه‌هایش گوش کنم اما به نظر نمی‌آمد حرف‌هایش معنی دار باشد. پاکت سیگارم را بیرون آوردم و سیگاری آتش زدم، فرصت خوبی برای شروع مکالمه بود.

-سیگار؟

 

 هیچ چیز نگفت، انگار چیزی نشنیده باشد اما من می‌فهمیدم که شنیده. پاکت سیگارم را به داخل جیب کتم برگرداندم. با اینکه پسر رنگ پریده کوچک‌ترین علاقه‌ای به هم کلامی نشان نداده بود، نتوانستم در مقابل چیزی که ذهنم را قلقلک می داد، مقاومت کنم. پکی به سیگارم زدم و پرسیدم:

-می‌تونم بپرسم، کجا می‌رید؟

-نمی دونم.

 

جواب عجیبی بود اما عجیب تر از آن، سرمای خشک صدایش بود که تا عمق استخوان های تنم نفوذ می‌کرد. باید بیشتر می پرسیدم.

-خب یعنی چی؟ شما هر روز سوار یه قطار می‌شید و حتی نمی‌دونید اسم ایستگاهی که پیاده می‌شید چیه؟

-من از وقتی سوار این قطار شدم، ایستگاهی که باید پیاده شم رو پیدا نمی‌کنم.

 

شانه‌ای بالا انداختم. او همچنان به همان نقطه ی نامعلوم خیره مانده بود. پک دیگری به سیگارم زدم. قلقلک‌های درون سرم بیشتر شده بود، کنجکاوی ناشناخته بین شیار‌های مغزم دست می‌کشید.

-یعنی گم شدید؟

-نمی‌شه در مورد من اینو گفت. من فقط جایی که بهش تعلق دارم رو پیدا نمی‌کنم.

-اسم ایستگاهتون چیه؟ شاید قطار اشتباهی رو سوار شدین.

-اسم ایستگاه رو نمی دونم ولی قطارش فرقی نمی‌کنه. همه‌اشون یکین.

کمی گیج شده بودم، حرف‌هایش معنی نداشت اما آنقدر خشک و مطمئن حرف می‌زد که جرئت مخالفت مستقیم را از من می‌گرفت.

-ببینید این قطار از یه سری ایستگاه خاص رد می‌شه که اسماشون رو توی اون نقشه نوشته. قطار‌های دیگه‌ای هم هست که از ایستگاه‌های دیگه رد می‌شه، شما اگر به من بگید، اسم جایی که می‌خواید برید چیه بهتون می‌گم کودوم ایستگاه پیاده شید و اگر لازم باشه چه قطاری رو سوار شید تا بهش برسید.

-همونطور که گفتم، من اسم جایی که می‌خوام برم رو نمی‌دونم.

-پس از کجا تشخیصش می‌دین؟

-از بو، از صدا‌ها. اینجا هنوزم صدا‌ها رو می‌شنوم؛ هنوز بوی عجیب میاد. من می‌خوام برم یه جایی که این بو نیاد، یه جایی که ساکت ساکت باشه.

 

صدای خاصی به گوشم نمی‌رسید، بوی خاصی را هم احساس نمی‌کردم. همه چیز عادی به نظر می‌رسید. او همان‌طور بی‌حرکت نشسته بود و حتی برای لحظه‌ای به من نگاه نمی‌کرد؛ خیره بود، به همان نقطه‌ی نامعلوم. اگر راستش را بگویم، کمی مرا می‌ترساند، حرف‌هایش اصلا عادی نبود. دیگر باید پیاده می‌شدم، از جایم بلند شدم، کتم را مرتب کردم و گفتم:

-خب من همین ایستگاه پیاده می‌شم اما به نظرم شما یه نگاهی به نقشه بندازید. شاید اسم جایی که می‌خواید برید رو به خاطر آوردید.

-چیزی وجود نداره که به خاطر بیارم. همونطور که اسم ایستگاهی که من سوار این قطار شدم هم تو نقشه نیست!

-اما این امکان نداره!

-می‌تونم بهت نشونش بدم. امشب دوباره سوار قطار شو و من به ایستگاهی که توی اون نقشه نیست می‌برمت.

 

برای اولین بار به من نگاه کرد. نگاهش بی حالت و سرد بود. کمی مرا می ترساند، خودم هم نفهمیدم چرا سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم. او هم سری تکان داد و دوباره به همان نقطه‌ی نامعلوم خیره شد. تمام طول روز در محل کارم او را به خاطر می‌آوردم. نگاه سرد و مرده‌اش جلوی چشمانم رژه می رفت. چشم های توسی یخ زده ای که هیچ حسی نداشتند. با وجود اینکه کمی ترسیده بودم، به یک چیز اصلا شک نداشتم؛ من شب برای دیدن آن ایستگاه به قطار بر‌می‌گشتم.

 

نفهمیدم، آن روز چگونه گذشت. تمام آدم‌ها در محل کارم به من می‌گفتند که عجیب رفتار می‌کنم؛ من هم در جواب، لبخندی می‌زدم و می‌گفتم که کمی ناخوشم. ذهنم خیلی درگیر شده بود، انگاری کسی در سرم حرف های نامفهومی را زمزمه می‌کرد. مگر می‌شود نام یک ایستگاه قطار در نقشه نباشد؟

 

شب فرا رسید. او روی همان صندلی، خیره به همان نقطه ی نامعلوم نشسته بود. انگار از صبح که ترکش کردم کوچکترین حرکتی نکرده باشد. رفتم کنارش نشستم و یک سیگار از جیب کتم در‌آوردم و آتش زدم.

-خسته شدی. یکم چشاتو ببند، هنوز خیلی راه مونده.

 

راست می گفت. سرم بدجور درد می‌کرد. دود سیگارم را در فضا دنبال می‌کردم که چشم‌هایم بسته شد.

-پاشو همین ایستگاهه!

 

چشم‌هایم را که باز کردم قطار از حرکت ایستاده بود. هیچ چیز دیده نمی‌شد، تاریکی از پنجره‌ها به درون قطار هجوم آورده بود، انگار به یک گور وارد شده باشیم. از جایش بلند شد و با گام های بلند شروع به رفتن کرد؛ من هم به دنبالش به راه افتادم.

-اینجا خیلی تاریکه! چطوری می‌بینی؟!

-من نمی‌بینم، بو ها رو احساس می‌کنم، صدا‌ها رو دنبال می‌کنم. دنبال من بیا. من اینجا رو می‌شناسم، با من باشی گم نمی‌شی.

 

هر چه گوش می‌کردم هیچ چیز نمی‌شنیدم. سکوت مطلق در لباس تاریکی خودنمایی می‌کرد. کمی بو کشیدم، شاید چیزی احساس کنم، اما بویی نمی‌آمد، همان بوی همیشگی، شاید تنها بوی ترس خودم به آن اضافه شده بود. از دور ساختمانی شبیه یک کلیسا نمایان شد.

-اون یه کلیساست؟

-جاییه که اونا رو نگه می‌دارن. اینجا مخفی‌شون کردن که کسی متوجه‌اشون نشه. من اسم ها یادم نمیاد. به جایی که حقیقت رو پنهان کردن می‌گن کلیسا؟

-نمی‌دونم ولی اینجا شبیه کلیساست.

 

در فلزی ساختمان را هل داد. حقیقتی که پشت آن در می دیدم، باور نمی کردم. میلیون ها تابوت کوچک که روی هر کدام‌اشان را با پارچه‌ای سفید پوشانده بودند. روی دیوار‌های آن کلیسا هیچ تصویری نبود؛ تنها سنگ سیاه و سرد. حالا بوی عجیب و ناشناسی را احساس می‌کردم. زمزمه هایی را می‌شنیدم. صدایی مابین شیون و جیغ یک نوزاد که انگار با من حرف می‌زد.

-از این طرف می‌خوان یه چیزی رو ببینی.

 

منظره‌ی وحشتناکی بود، من به دنبال او، یک دیوانه که حتی نمی‌شناختمش، میان میلیون‌ها تابوت کوچک قدم می‌زدم. نباید به دنبال کنجکاویم راه می‌افتادم! او هر از چند گاهی مکثی می‌کرد، انگار با دقت به کسی گوش می‌دهد، بعد دوباره راهش را در میان تابوت‌ها ادامه می‌داد. من وحشت زده بودم، هر طرف چشم می چرخاندم، یا پارچه ی سفید بود یا سنگ سیاه.

-همینجاست. پارچه رو بردار.

 

به یک تابوت اشاره می‌کرد. حالا من وحشت زده و نگران به سکانس پایانی کنجکاوی‌هایم رسیده بودم. قلقلک‌های درون سرم به اوج خودشان رسیده بودند. آخرین پرده آماده‌ی کنار رفتن بود. با وجود تمام وحشت زدگی‌ام، نمی‌توانستم مقاومت کنم، می‌خواستم بدانم تمام روز ذهنم درگیر چه بوده. پارچه را کنار زدم... تا مغز استخوانم یخ زد. خون درون تنم خشک شد، رنگ را می دیدم که از روی پوست صورتم فرار می‌کند.

-می‌شناسیش؟

 

چیزی نگفتم، تنها به نوزاد مرده‌ای که مقابلم بود، خیره شدم، او را می‌شناختم. بار‌ها دیده بودمش، میان آلبوم عکس‌های کودکیم. آن نوزاد خود من بودم!

-اون نوزاد رو می‌شناسی؟

-تو کی هستی؟! چرا منو اینجا آوردی؟!

-پرسیدم اون نوزاد رو می‌شناسی؟

-این نوزاد منم!

 

چیزی نگفت، کلاه سوییشرتش را روی سرش کشید و با گام هایی بلند شروع به رفتن کرد. من شوکه شده بودم، خیره مانده بودم به خودم. صدای شیون و جیغ چند نوزاد در سرم اوج می‌گرفت. انگار می‌خواستند چیزی به من بگویند، اما صدا‌هایشان در هم گم می‌شد.

-هعی پرسیدم تو کی هستی؟

 

از حرکت ایستاد. برگشت و به من نگاه کرد.

-نمی‌دونم. من یه نوزاد مرده‌ام. من هیچوقت زندگی نکردم، من مرده به دنیا اومدم. من هیچ حافظه‌ای ندارم، اما تو بگو، تو کی هستی؟

-من...

 

جواب را نمی‌دانستم؛ بوی ترس و وحشتم با بوی عجیب آنجا در هم آمیخته بود. چشم‌هایم را بستم تا شاید بتوانم تمرکزم را حفظ کنم و خودم را به خاطر بیاورم. اما آن همه صدا ذهن نامتمرکزم را آشفته‌تر می‌کرد. میلیون‌ها کودک با شیون، در سرم جیغ می کشیدند: «ما همه مرده‌ایم.» چشم‌هایم را به هم فشار دادم، شاید بتوانم کمی متمرکز‌تر شوم، من که هستم؟

حالا می‌فهمم مشکل نامتمرکز یا آشفته بودن ذهنم نیست، مغزم حالا حقیقت را بو می‌کشد. ذهن من دیگر کاملا خالیست! من نوزادی هستم که مرده به دنیا آمده و حتی فرصت گریه کردن به حال خود را ندارد. من هرگز زندگی نکرده ام، من به اینجا تعلق ندارم. کلاه سوییشرتم را روی سرم می‌کشم، نباید از قطار جا بمانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۷
امیر کاج

دکتر، لبخند بر لب از پشت شیشه ی کلفت عینکش، به مرد ژولیده نگاهی می اندازد، به خوبی می تواند رگ های سرخی که روی سفیدی چشمش ورم کرده، بشمارد. مرد خسته است، این را گودی عمیق زیر چشم هایش و آشفتگی مو های کم پشتش که سالهاست از نوازش دندانه های شانه بی بهره مانده، فریاد می کشد.

- خب شما تماس گرفتید و به منشی مرکز با اصرار گفتید که لازمه با یه متخصص صحبت کنید، جالبه بدونید منشی مرکز به مشکوک بودن لحن و ظاهرتون اشاره مستقیم کردن(با انگشت به پرونده ی زیر دستش اشاره می کند.) اگر بخوام صادق باشم نمی تونم خیلی با ایشون مخالفت کنم...( می خندد.) اما من در خدمتتونم، چه کمکی از دستم بر میاد؟

- می دونی... آدم های زیادی با من صحبت کردن. اسم های مختلفی روی خودشون می ذاشتن. خانواده، دوست، آشنا، همکار، عشق، مشاور خانواده، روانکاو، روانشناس، روانپزشک... و حالا یه متخصص! ولی راستش... هیچ کودوم بهم کمکی نکردن. همه اشون تلاش می کردن یه کار رو انجام بدن و همه اشون یه چیز بودن.

- پس امیدوارم من کمی متفاوت از بقیه باشم و بتونم با توجه به تخصص هام، صادقانه بهتون کمک کنم.(لبخند پهنی تحویل می دهد.)

- تخصص...(به سختی شنیده می شود.) اصرارت روی واژه ها جالبه، آقای...(مکثی عمدی که دکتر خودش را معرفی کند.) دکتر!(با نارضایتی.) من به شما اعتماد دارم، نیازی نیست با تکرار کلمه ی صادقانه و خنده های تصنعی سعی کنی، قانعم کنی که قابل اعتمادی.

- (یک ابرویش را بالا می اندازد و نیشش باز می شود.) این خیلی خوبه! نشون می ده ما یه گام جلوییم. حالا شما می تونین بدون دغدغه حرف هاتون رو تماما با من در میون بذارین و من هم با داشتن اطلاعات کافی به بهترین شکل بهتون کمک کنم.

- می دونی... موضوع فقط این نیست که من حرف هامو بزنم. من خیلی جا ها حرف هامو زدم، بیشتر از اون که بتونی فکرش رو بکنی. همه هم سعی کردن به بهترین شکل به من کمک کنن اما نتیجه اشو می بینی...(پوزخند تلخی می زند.) دیگه حتی نبض رگ های روی چشممو حس می کنم، کم مونده ازشون آبشار خون جاری شه!

- خب بیا یه شانسی به خودمون بدیم و خوشبین باشیم. در مورد مشکلت توضیح بده شاید تونستم کمکی کنم.

- اگر اینجا هستم نشون می ده که می خوام یه شانسی به خودم بدم اما خوشبین بودن توی خون من نیست، از خوشبین بودن خوشم نمیاد؛(دستش را روی معده اش می گذارد.) یه چیزایی رو توم بهم می زنه. اما در مورد مشکلم توضیح بدم؛ کودومش دقیقا؟ از کجا شروع کنم؟

- نمی دونم هر جا خودت دوست داری. مثلا اینکه چرا کم مونده از چشات آبشار خون جاری بشه؟

- دکتر می دونی... دیگه حتی نمی تونم چشامو ببندم!

- مسئله یه جور کابوسه؟

- نمی دونم... شاید فقط از دیدن یه رویا خسته شدم.

- و اون رویا چیه؟

- چشاتو ببند دکتر، تو هم می تونی ببینیش. چشاتو ببند، بهم بگو چی می بینی؟

-فکر می کردم اوضاع برعکس باشه و من سوال کنم و بهت بگم چیکار کنی!(می خندد.)

-همیشه اوضاع اونطور که فکر می کنی پیش نمیره دکتر. تو به عنوان یه متخصص باید اینا رو بدونی! چشاتو ببند.

-باشه قبوله!(چشم هایش را می بندد.)

-چی می بینی؟ ترسیمش کن، می خوام رویا ها رو ببینم.

-ممممم... باید اعتراف کنم دارم عجیب ترین جلسه ی زندگیم رو تجربه می کنم! یه کلبه ی چوبی می بینم، بالای یه کوه مه گرفته. خودم اونجام؛ زنمم همرامه. یه دختر بچه ی پنج ساله داره با بادبادکش لای مه ها بازی می کنه. دستم روی شونه ی سرد و لخت زنمه، اون با لبخند به من نگاه می کنه، دندون هاش برق می زنن... منظورت رو متوجه شدم؛ اما مگه خودت نگفتی که اوضاع همیشه اونطور که فکر کنیم یا دوست داریم پیش نمیره. همه ی رویا های ما محقق نمی شن؛ خیلیاشون در حد رویا می مونن. این قانون طبیعته. مثلا منو زنم هرگز نمی تونیم بچه دار شیم و من خیلی وقت ها رویای دختر بچه ای رو می بینم که توی مه بادبادک بازی می کنه.(لحنش صادقانه و غمگین است.) ولی باید با هاش کنار بیایم، قبول داری؟ متوجه منظورم هستی؟

-حرفت کاملا درست و بی ارتباطه! تو سعی کردی لزوما رویات رو برام ترسیم کنی. لطفا چشاتو ببند و بگو چی می بینی. لزومی نداره برای تو معنی رویا بده. فقط اون چیزی رو ترسیم کن که می بینی.

-(چشم هایش را باز می کند.) اما من واقعا چیزی رو توصیف کردم که می دیدم.

-من هم نگفتم که چیز دیگه ای رو توصیف کردی. تو سعی کردی رویا ببینی و دقیقا رویایی که می دیدی رو توصیف کردی، من ازت می خوام واسه دیدن هیچ چیز تلاش نکنی. اون چیزی رو توصیف کن که واقعا می بینی. حالا چشاتو ببند دکتر، بگو چی می بینی؟

دکتر چشم هایش را می بندد، بعد از چند لحظه بازشان می کند.

-چرا چشاتو باز کردی دکتر؟ نمی تونی برام ترسیمش کنی؟(با لبخند)

-می دونی هر وقت چشامو می بندم...

-هییییش... با چشای بسته دکتر! بگو دقیقا چی می بینی؟

-(چشم هایش را می بندد.) خودمو می بینم. روی مبل راحتی قرمز، یه شیشه ی الکل جلومه. زنم منو ترک کرده، مثل تمام روانشناسا تو زندگی شخصیم به مشکل برخوردم. حس می کنم به قدر کافی مرد نبودم. حس می کنم حقم بوده که ترک بشم. من حتی نمی تونم بچه دار بشم چرا باید با هام ادامه می داد؟ یه لیوان رو از الکل پر می کنم...

-کافیه!(با عصبانیت) کمکی ازت ساخته نیست! تو واقعا متخصصی؟!(مکث می کند.) هعی با تو ام تو واقعا متخصصی؟!

-بله.

-(عصبانیست و تقریبا فریاد می زند.) تو هیچ تخصصی نداری! تو نمی تونی بهم کمکی بکنی! تو دکتر من نیستی! تویی که حتی نمی تونی وهمت رو از چیزی که می بینی تفکیک کنی بعد می گی متخصصی! شما آدمها مشکلتون همینه! حالمو بهم می زنین. واقعیت رو تو پستوی ذهنتون دفن می کنین و یکی جدیدش  رو می سازید. اونی که دوست دارید یا اونی که تا سر حد مرگ می ترسوندتون! چشاتون رو که می بندین هر چیزی رو می بینین؛ رویا هاتون، ترس هاتون، نگرانی هاتون، عشق هاتون و... هر چیزی رو می بینین که اون چیزی که باید دیده نشه، چون مجبورید نادیده اش بگیرید! شما همه اتون عین همید، فقط رو خودتون اسم های متفاوت می ذارید.

-لطفا صداتون رو بیارید پایین و طوری حرف بزنین که من بتونم منظورتون رو متوجه بشم.

-(صدایش را حتی بلندتر می کند!) چشاتو ببند و بگو چی می بینی لعنتی! بگو چی می بینی هان؟ چی می بی...

-(فریاد میزند.)هیچی!هیچی! چی می بینم؟!

مرد خسته نفسی عمیق کشید. اشک روی گونه هایش جاری شد.

-حداقل گفتیش، البته خیلی ها گفتنش ولی هیچکودوم واقعا نمی فهمیدش. من نمی تونم چشامو ببندم دکتر... می دونی چند ساله نخوابیدم، نمی خوام دوباره اون رویا رو ببینم و بهش نرسم. دیگه تحمل دیدنشو ندارم، خوش به حالتون که می تونین نبینیشش. خداحافظ دکتر.

دکتر بهت زده، رفتن مرد از اتاق را تماشا می کند. در بسته می شود. دکتر چشم هایش را می بندد. دیگر نه نگرانی هایش را می بیند، نه رویا هایش را. او برای اولین بار هیچ چیز نمی بیند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۹
امیر کاج

نه، من هیچوقت این بشرو درک نمی کنم! نمی دونم چندمین باره که دارم آخرین پست وبلاگشو می خونم، دیگه چشام درد گرفته، هنوزم اندازه ی دفعه ی اول گریه می کنم، شاید حتی بیشتر. همیشه دیوونه بازیاشو دوست داشتم اما این یکی... این یکی دیگه از توان من خارجه!

 

خوب خوب یادمه، وسط اون همه شلوغی و دود و ماشین، بین اون همه ترافیک فکری و اضطراب، یه فکری قلابشو انداخته بود بین شیارای مغزمو، هی مغزمو به سمت خودش می کشید. «چرا به من زنگ زدن؟ نکنه اینم یه دیوونه بازیه جدیده!» هنوز صدای پا هام تو گوشمه، وقتی که من، همون آدمی که با کفش پاشنه بلند به سختی راه می ره، داشت توی راهرو های آبی کمرنگ می دوید. تک... تک... تک...

 

وقتی به اون زنی که پشت میز نشسته بود رسیدم، نفسم یکی در میون بالا میومد، قلبم اونقد تند میزد که صداش شبیه صدای یورتمه اسب های یه قشون جنگی توی یه حمله ی برق آسا شده بود. زنِ داشت تلفنی حرف می زد ولی من توجهی بهش نکردم، سریع ازش پرسیدم:

-ببخشید... یه تصادفی آوردن، یه آقایی رو به نام...

 

زنه با خودکارش به سمت راهرویی که خط قرمز داشت اشاره کرد. انگار نیازی به اسم نداشت؛ انگار می دونست دارم راجع به کی حرف می زنم. انگار از قبل می دونست می خوام چی بپرسم و جوابمو حفظ بود. منم دیگه ادامه ندادم، خط قرمز کشیده شده روی دیوارای آبی کمرنگو دنبال کردم. توی راهرو چند نفر روی زمین نشسته بودن زار زار گریه می کردن. یه پسری رو دیدم که کف زمین یه طورایی شبیه سجده افتاده بود و زمینو چنگ می زد. اتفاقی شنیدم که می گفت: «بابا! بابا!» و بعد نعره زد. همیشه از دیدن همچین صحنه هایی قلبم فشرده می شد. یه طوری انگاری یکی فشارش داده باشه، اما اون روز اونطوری نشدم. اصلا هیچ نیروی نمی تونست تو اون لحظه ها فشرده اش کنه. داشت از فشار درونیش منفجر می شد!

 

ته راهرو رسیدم به یه در، با دو تا پنجره ی دایره ای، فکر کنم شبیه این فیلما شده بودم، یه دختری که می دوئه و می دوئه و می رسه به یه در و یهو خشکش می زنه، رنگش می پره، تازه می فهمه واسه چی می دویده و از دلیل تمام دویدناش وحشت می کنه. قلبش یهو می شه یه یخچال و خون تازه و یخی رو به رگاش پمپاژ می کنه. تنش خیلی سریع سرد، عضله هاش شل و پا هاش سر می شه، سرش گیج میره و چشاش سیاهی، بعدشم تلپی می خوره زمین... البته من زمین نخوردم. حتی وقتی داشتم از سرما می لرزیدم، روی دو تا پاشنه ی باریک کفشم واستاده بودم. راستش سخت بود. لعنت به این کفشای پاشنه بلند!

 

نمی دونم چند دقیقه شد، یا چند ساعت، یه دختری که جلوی یه در واستاده، ثابت، مثل یه مجسمه... نه تکون می خوره، نه چیزی می گه. راستشو بخواین چون بدجور می ترسه تعادلش بهم بخوره. واقعا می ترسیدم اگه یه قدم دیگه جلو برم، زمین بخورم. خیلی محکم زمین بخورم. زمین خوردن درد داره. از زمین خوردن خوشم نمیاد.

-خانوم... خانوم... با شمام!

 

یه دست جلوم تاب می خورد. دنباله اش می رسید به یه مردی با مو های سیاه سفید و سیبیل کوچیک. تو دست دیگش یه سری پرونده بود و تنش تو یه روپوش سفید گشاد جا شده بود. اون یه دکتر بود؛ شاید همون دکتری که بتونه بهم جواب بده. خیلی آروم و با احتیاط طوری که تعادلم بهم نخوره، شروع به حرف زدن کردم:

-ببخشید... امروز یه پسر جوونی رو آوردن اینجا... تصادفی بوده... به نام...

-بله امروز یه مورد تصادفی مرد داشتیم...

اونم صبر نکرد تا اسمشو بگم، همه اینجا می دونستن من با کودوم آدم تصادفی کار دارم. انگار همه از قبل می دونستن من کیم و واسه چی اینجام.

-شما باید همون خانومی  باشین که با اسم «با هاش تماس بگیرین» توی گوشیش سیو کرده بود. در واقع تنها شماره ی سیو شده تو گوشیش. می تونم بدونم نسبتتون چیه؟

 

حالا دیگه باید نفس هامم کنترل می کردم. حالا دیگه هر چیزی می تونست تعادلمو بهم بزنه، حالا هر چیزی منو زمین می زد. این کارش چه معنی داشت؟! چرا فقط شماره منو نگه داشته بود؟! به من چه ربطی داره این کاراش؟! مثل همیشه درکش نمی کردم. خل بازیاش تمومی نداشت.

-ما نسبتی... نداریم راستش... فقط... دوستیم، می دونید چی می گم؟

-این یعنی شما خانواده اش رو نمی شناسین، بهشون دسترسی ندارین؟

-آقای دکتر... می تونم بدونم حالش... چطوره؟

 

برای چند ثانیه تموم دنیای دورم ساکت شده بود. من خیره مونده بودم به لبای باریک دکتر...

-آقای دکتر... خواهش می کنم یه چیزی بگین، چی شده؟ حالش... خوبه؟

چشمامو از لبای باریکش بر نمی داشتم، منتظر شنیدن چند تا کلمه بودم که شاید قلبمو که از سرما منجمد شده بود، گرم کنه، که شاید به تنم که بی اختیار می لرزید یه ثباتی بده. چند کلمه که منو از زمین خوردن نجات بده.

 

-متاسفم که باید اینو بگم. بهتون تسلیت می گم، ایشون فوت شدن. عمرشونو دادن به شما، امیدوارم غم آخرتون باشه. باید با خانواده اشون تماس بگیرین.

 

و چند ثانیه به من یخ زده نگاه کرد. من هنوز رو پا هام واستاده بودم اما دیواره های قلبم از سرما ترک خورده بودند و خون سرد همینطوری روی تمام جوارح داخلیم می ریخت، مثل آب سردی که روی آدم بریزن. خیلی خوب ریختن خون نیمه منجمدو حس می کردم. خودمو آروم خم کردم و رو زمین نشستم. نذاشتم زمین بخورم. فقط آروم رو زمین نشستم. نمیشه تا ابد رو پا هایی که دیگه حسی نداره واستاد.

-حالتون خوبه؟

-مرسی... الان خوب می شم. نگران نباشین. الان با خانواده اش تماس می گیرم.

 

بازم نمی دونم چند دقیقه شد یا چند ساعت، فقط یادمه به کسی زنگ نزدم. ماشینمو تو پارکینگ بیمارستان گذاشتمو با تاکسی رفتم خونه. رفتم دوش گرفتم. زیر دوش تا جایی که می تونستم گریه کردم، البته بی صدا. نمی خواستم کسی چیزی بفهمه، راستش چون اصلا دلم نمی خواست کسی چیزی بپرسه. تو سرم به اندازه ی کافی سوال واسه جواب دادن داشتم، دیگه نمی خواستم سوالای دیگران بهشون اضافه بشه.

 

برگشتم تو اتاقم. یکی قلبمو محکم فشار می داد. خود اون بود، داشت منو دلتنگ خودش می کرد. یعنی اینقد زود؟! رفتم تو وبلاگش، فکر کردم اونجا دیگه تنها جایی که می تونم ببینمش. تنها جایی که برای رفع دلتنگیام مونده. صفحه که باز شد من خشکم زد. متن جدید فقط یه ربع قبل منتشر شده بود. عنوان این بود: نترس عزیز من!

من وحشت زده خط ها رو دنبال کردم. اگه همه ی اینا فقط یه دیوونه بازیه تازه باشه... نمی دونستم چرا دلم می خواست همه اش یه دیوونه بازی تازه باشه چون اگر اینطور بود، خودم می کشتمش!

نترس عزیز من، من مرده ام. هیچ دیوونه بازیم در کار نیست. چند ساعتی می شه دیگه تو رگام هیچ ترافیکی نیست، شهر تنم حالا دیگه خیلی خلوت و آرومه همونطوری که همیشه می خواستم. خیال تو هم راحت، ول کن این همه سوال و فکر بی خودو، معلومه مردن من هیچ ربطی به تو نداره، پس هعی از خودت سوالای بی خود نپرس. یه عذرخواهی بهت بدهکارم، ولی یه دلیلی داشتم که فقط شماره ی تو رو نگه داشتم، راستش تو فقط لیاقت شنیدن اون جمله رو داشتی. یادته همیشه بهم می گفتی یه یادگاری بهم بده که تا ابد نگهش دارم. عزیزم اینم یادگاری من به تو بود. آره همونی که دکترم بهت گفته من عمرمو دادم به تو، امیدوارم این یادگاری درخورت باشه.

 

و حالا من مونده بودم و عمر یه دیوونه که داده بودش به من. آخ حس می کنم خودم مرده ام چون بدجوری دارم دیوونه میشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۵
امیر کاج

خودمان را از دور دست ها می دیدم، وقتی بین درخت های بلند گردو قدم می زدیم. انگار روحم دو تکه شده بود. یکی برای قدم زدن با او و دیگری برای تماشای خوشرنگ ترین رویای این دنیا؛ رویایی به رنگ آبی. او پیش می رفت و بوی موج مو هایش، من مسخ شده را در پی خود می کشید. دیگر خودم نبودم. دریای آبی مرا عوض کرده بود، انگار بیشتر از همیشه آدم شده بودم و لب های سرخش، زمزمه ی وسوسه انگیز و کهن چیدن سیب ممنوعه را در سرم منعکس می کرد.

 

مه آرام آرام پایین می آمد؛ تصویرش با غلیظ تر شدن مه، محو تر می شد، ناگهان شروع به دویدن کرد، مو های خوش رنگش در باد تاب می خورد و چند ثانیه بعد، دیگر نمی دیدمش. با وحشت دست دراز کردم تا رد مو هایش را بگیرم؛ نوک انگشتانم خیس شد؛ بله... دریا از همینجا عبور کرده بود. چند قدم جلوتر، او آرام و بی حرکت ایستاده بود. انگار به مقصدش رسیده باشد، کنار یک بید مجنون. مو های مجعدش را کنار زدم. گونه اش مانند صدف سفیدی که تازه از دریا بیرون کشیده باشند، خنک و مرطوب بود. زمزمه ی کهن در سرم اوج گرفت. لب هایم را به او نزدیک کردم و چشمانم را بستم. تمام تنم خیس شده بود و خیلی آرام می لرزید. نیوتن اشتباه کرده، بی شک جاذبه ی عطر سیب بیشتر از زمین است. حرکت آرام روح من اثبات این نظریه بود.

 

چشم هایم را باز کردم. لبم هیچوقت به مقصدش نرسید. عطر سیب هنوز فضای بینی ام را پر کرده بود. روح من هم همانجا سر جای خودش بود، درون تنم. سقف چوبی بالای سرم، می گفت که کجا هستم. برایم مهم نبود، آخر لب های خشکم بدجور درد می کرد؛ شاید از تصور شدت بوسه ای که در ادامه ی رویای آبی رنگم می زدم، شاید هم از خماری ندیدن همان بوسه. نمی دانم! تنها حفره ی تنگی را وسط سینه ام احساس می کردم. قلبم بود، می شناختمش، هر چند رنگش به طرز عجیبی عوض شده بود. آبی شده بود و این مرا خیلی می ترساند.

 

دیگر خوابم نمی آمد اما چیزی در اعماق وجودم عاجزانه از من می خواست که بخوابم. دلتنگی مرض بدیست، دنیای خودش را دارد. آدم دلتنگ دنیای آدم ها را رها می کند، بعد با هر بهانه ای به  دنیای موهوم دلتنگی هایش پا می گذارد و در نهایت یک روز در دنیای دلتنگی هایش گم می شود. آن وقت دیگر هیچ کس نمی تواند او را به دنیای آدم ها برگرداند. چند باری در تختم سرفه کردم، با خودم فکر کردم: «نکند مریض شده باشم؟» نه! نباید می خوابیدم. نمی توانستم خودم را میان خواب ها غم کنم.

 

صبحم را شبیه تمام صبح های این بهار شروع کردم؛ "هیچ ایمیل تازه ای دریافت نشده." آهی کشیدم؛ هنوز هم جواب نداده و تقریبا یک ماه شده بود! یعنی ارزش یک نقطه را هم نداشته ام؟ شاید هم نو شدن سالم مهم نبود! پوزخند زدم، احمق ترین موجودی شده بودم که می شناختم. دیگر خودم را درک نمی کردم. چه بلایی سرم آمده بود؟ انگار واقعا عاشق آبی شده بودم. نه نمی خواهم چنین چیزی را باور کنم! با خودم فکر می کردم:«فقط کمی دلتنگی، همین! یک دوش آب سرد حلش می کند.» و تقریبا یک ماه می شد که هر روز به آب سرد درمانی پناه می بردم و به جای بیداری، هر روز خواب آبی رنگم عمیق تر می شد.

 

زیر دوش هر وقت چشم هایم را می بستم، عطر سیب فضا را پر می کرد. بعضی وقت ها سریع چشم هایم را باز می کردم و بعضی اوقات... چقدر شرم آور! رویای دیشبم را در سرم امتداد می دادم. آب سرد باز هم جواب نداد، این بیمار رقت انگیز درمان شدنی نبود. از حمام بیرون آمدم. حوله ی گرم دور تنم بود و من قبل از هر چیز گوشی ام از روی تخت برداشتم. "هیچ ایمیل تازه ای دریافت نشده." رو به صفحه ی گوشی زمزمه کردم:«چرا جوابمو نمی دی؟ مگه چی کار کردم؟ حداقل بگو چی شده؟» بعد گوشی را روی تخت پرت کردم و به خودم فحش دادم. از دور که به خودم نگاه می کردم، فقط یک ابله می دیدم. این اندازه وابستگی به کسی که حتی تبریک عیدم را پاسخ نداده، نفرت انگیز و منزجر کننده بود.

 

به تختم برگشتم. نه نمی خواستم بخوابم؛ خواب فقط یک تله ی خطرناک بود، دنیایی که او از آن قدرت می گرفت. از روی عادت، شاید هم فقط برای اینکه حواس خودم را پرت کنم، به سقف اتاقم نگاه می کردم. طرح های بی نظم روی آن، از ابتدا برای من جالب بود. هر خال سیاه، هر چین خوردگی در چوب، هر تغییر رنگ جزیی... همه اشان برای من معنایی به خصوص داشت. حفره ی بزرگی روی سقف نظرم را جلب کرد؛ حفره ای که دیگر خوب می شناختم. حفره ای که مرا حتی از اتاق خودم متنفر می کرد؛ من خرافاتی نیستم ولی یک نفر داستان زندگی من را روی سقف اتاقم پاشیده. به حفره ی روی سقف خیره شدم... رنگش آبی بود.

 

وحشت زده فرار کردم. از خوابیدن فرار کردم. از آب سرد فرار کردم. از حفره ی آبی روی سقف اتاقم فرار کردم. از هر چه درباره ی او بود فرار کردم. یا خودش باشد یا یادش هم گورش را غم کند. من به یاد کسی احتیاج ندارم. نوار فکر هایم با صدای بوق ممتد ماشین پاره شد.

-عه گاو! خیابان تی پر شین نیه کی...

 

هیچ ایده ای نداشتم که چطور از خیابان سر در آورده بودم؛ راستش وقت فکر کردن به آن را هم نداشتم. سریعا با سر عذر خواهی کردم و رد شدم. باید آبی را پیدا می کردم. این تنها راه بود. یک جور خوش خیالی ابلهانه به من امید می داد که او هم دلتنگ من شده. گاهی قبول کردن احتمال یک طرفه بودن احساساتمان سخت است، بنابراین ترجیح می دهیم واقعیت را نادیده بگیریم و خوش خیال باشیم. با خودم فکر کردم که همین حالا در ساحل نشسته و به یاد من لبخند می زند، یا شاید در آن کافه باشد، با یک موکا برای رفع دلتنگیش. ناخودآگاه لبخند زدم. این خیال باور نکردنی را باور کرده بودم که او یا آنجا منتظر من نشسته یا برای دیدنم به کافه رفته. پس وقت را تلف نکردم و برای دیدن آبی به آن کافه رفتم.

 

فضای کافه آرام بود. صدای نواخته شدن پیانو به آرامی به گوش می رسید. دکور چوبی و بوی قهوه و همان کافه چی خنده روی همیشگی.

-میز برای دو نفر.

-بله... میزی که همیشه روش می شینین خوبه؟

-آره دو تا نوشیدنی هم برام بیار. یکیش موکا باشه اون یکیشم... نمی دونم، هر چی آوردی، سورپرایزم کن.

 

کافه چی با تعجب به من نگاه کرد و سری تکان داد. پوزخندی زدم و گفتم:

-من حالم خوبه، فقط قراره یه دوستی رو ببینم و از این بابت خیلی هیجان زده ام.

 

معلوم بود که گیج شده، یک نیم لبخند زورکی تحویلم داد. خنده ام گرفته بود، کافه چی هم متوجه شده بود که به سرم زده. چه خوش خیالی مضحک و رقت انگیزی بود! از پنجره ی کافه بیرون را نگاه می کردم، آدمها و ماشین ها در رفت و آمد بودند. آبی می توانست یکی از همین آدم ها باشد یا با یکی از همین ماشین ها برای دیدن من بیاید. خودم را با این فکر سرگرم نگه داشته بودم که...

-امیر!

 

می توانستم قسم بخورم که هیچ وقت اسمم را اینقدر دوست نداشتم. مو های تنم همه خبر دار ایستاده بودند. گوش هایم به خاطر شنیدن صدایش به خودشان افتخار می کردند. من با پهن ترین لبخند ممکن چرخیدم... او نبود! گوش هایم از خجالت سرخ شدند. چشم هایم آرزو می کردند اشتباه کنند. دهانم باز مانده بود. دختری دوستش را صدا زده بود تا به درون کافه بیاید. پکر شدم؛ نه هیچ کس مقصر نبود، فقط آدم های امیدوار صدایی را می شنوند که می خواهند نه آن صدایی که واقعا به گوششان رسیده. با انگشتم روی میز چوبی دایره می کشیدم و به ساعتم نگاه می کردم؛ انگار کمی برای قرار نگذاشته اش دیر کرده بود.

-نوشیدنی هاتون!

-موکا رو بذار اونور اون یکی مال خودمه.

 

نگاهم بیرون کافه را می پایید. نه بی ام دبلیوی آبی رنگ، نه دختری که مو هایش آبی باشد. کمی از نوشیدنیم چشیدم. چقدر طعم سیب می داد... ناگهان تمام سلول های تنم عطر سیب گرفت و من از کوره در رفتم. اصلا نمی فهمیدم چرا اما عصبانی بودم. صدای خنده ای را می شنیدم. یک نفر به من و دلتنگی هایم می خندید. من زردی دندان هایش را خوب احساس می کردم.

-این چیه؟! ورداشتی واسه من چی آوردی؟!

 

همه جا ساکت شد، فقط صدای پیانو به آرامی ادامه می یافت.

-نوشیدنی جدیدمونه، "بوسه ی ممنوعه" مشکلش چیه جناب؟ انتقادات شما...

-طعم سیب می ده! من از سیب قرمز متنفرم!

-جناب این سلیقه ی شخصی شماست و چیزی راجع بهش...

-حق با شماست، شما نمی دونستین منو ببخشید. از همه عذر می خوام.

 

سنگینی نگاه ها را روی تنم حس می کردم. دلم می خواست خودم را شکنجه کنم، صدای خنده در سرم ادامه داشت. بدجور عصبیم می کرد. چطور به اینجا رسیده بودم. چشم هایم را بستم. او را می دیدم، نزدیک بید مجنون، مو های آبیش در دست باد تاب می خورد.

-دلم برات تنگ شده.

 

جوابی نداد. ساکت ایستاده بود. چشم های سیاهش به من خیره شده بود. حس کردم گونه هایم خیس شده. دلتنگی مرض بدیست، آبریزش چشم می آورد. از خودم بدم آمده بود، من احتیاجی به دوست داشتنش نداشتم. می توانستم او را از یاد ببرم. باید او را از یاد می بردم اما اگر... فقط اگر او هم بیاید و روی این صندلی به یاد من احمقانه اشک بریزد چه؟ ذهنم خیلی به هم ریخته، باید یک طوری منظمش کند. شاید نوشتن بهترین راه باشد. نوشتن درباره ی عشق،دلتنگی، جنون و البته مرگ!

-جناب ببخشید. دوست من مسیج داده که امروز نمیاد.می دونین اون یه دختریه با مو های آبی... اگر اومد یه لطفی به من بکنین. این شماره ی منه، این شماره بهش بدین بگید حتما به من زنگ بزنه، بگید مندس با هات کار واجب داره. امیر می خواد ببیندت. یه موکا هم براش ببرین. این کار رو برای من انجام می دید؟

 

اطمینان خاصی را پشت قرنیه هایش مخفی کرده بود. او مطمئن بود کسی نخواهد آمد، مخصوصا کسی که بدون داشتن شماره مسیج می دهد! فکر کنم دلش برایم سوخت که سری تکان داد و گفت:

-حتما.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۶
امیر کاج
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۴
امیر کاج

این یکی با بقیه فرق داره... نمی دونم چرا، اما حس کردم باید بنویسم. جمعه باشه، 13 فروردین هم باشه، خونه هم باشی، الحمد الله تنها هم باشی! اصلا نور الی(الا؟ علی؟ علا؟ فرقی هم می کند؟!) نور می شه. می افتی روی تختت؛ از این پهلو به اون پهلو... از این فکر به اون فکر... پووووووف.


قبلا سیزده فروردین برام خیلی مهم بود. تا همین دو سال پیش... فکر می کردم چه سنت قشنگ و عظیمیه؛ می ری طبیعت رو بغل می کنی، علف هاشو بو می کنی و بر می گردی و از فرداش دوباره زندگی شهریت شروع می شه. یه جور تجدید پیمان مادر و فرزندی بین طبیعت و بشریت. شبیه روز مادر که میری پیش مادرت که یعنی مامان هنوز تو رو یادم میاد، اومدم بهت بگم دوست دارم، بهت احتیاج دارم، هر چی دارم از تو دارم و... و از فرداش دوباره مادرِ باید قبله اش بشه در، که شاید این جمعه بیاید شاید و تو توی زندگی شهریت و کار و کوفت و زهر مار غرق می شی. اینم واسم مثه همون می موند. اینم یه جور تجدید دیداره، یه جور، ببین هنوز تو رو یادمه، ببین دوست دارم، ببین بهت احتیاج دارم...


حالا دیگه سیزده فروردین هم شده یه روز مثه بقیه روزا. دیگه نمی خوام برم طبیعت رو بغل کنم، علفاشو بو کنم، بهش بگم دوست دارم، بهش بگم بهت احتیاج دارم... راستش دیگه دوستش ندارم؛ راستش دیگه حالم ازش بهم می خوره! راستش جدیدا حالم از همه چیز بهم می خوره. این بهار شاید بدترین بهار زندگیم بود.-یه چیزی تو سرم می گه همه ی بهار ها بدترینن زود قضاوت نکن! اصلا همه ی روزا بدترینن چرا بینشون فرق می ذاری؟! تبعیض تا کی؟!- هر سال وقتی عید میومد خواه ناخواه یه شوقی توم زنده می شد؛ یه حس زندگی، پویایی، تازگی... یه چیزی مثه اینکه ببین این سالم با تموم بدیاش تموم شد و حالا دیگه سال تغییر کرده، روزگار تغییر کرده، همه چیز تغییر کرده.(نه به این معنی که یکی بهترش اومده، به این معنی که صرفا تغییر کرده.) اما امسال حتی وقتی سال تحویل شد، حتی وقتی توپو در کردن... من یه ثانیه ام حس نکردم چیزی تغییر کرده. مامان گفت سال نو مبارک، آتوسا پاشد و سرمو بغل کرد ولی من شوک زده بودم. با خودم می گفتم: چرا حسش نکردم؟! چرا هیچی تغییر نکرد؟! لعنتی اینجا چه خبره؟!


هر چی روزا جلوتر رفت وضع بدتر شد. انگاری سایه ی سنگین سال قبل هنوز رو سرم سنگینی می کرد. هیچ چیز برام عوض نشده بود؛ 95؟! واقعا؟! من که حس نمی کردم. من هیچی حس نمی کردم! هر چی نگاه می کردم هیچ شکوفه ای حالمو عوض نمی کرد. هیچ آدمی که بعد از یه سال می دیدم، تغییری نکرده بود. خونه ها همون شکلی بودن، آدمای تو خیابون... هیچی عوض نشده بود. بهار دیگه خوشگلیاشو نداشت!


پرت می شم رو تختم... هندزفری جدیدِ تو گوشم. یعنی واقعا بهار نیومده؟! یعنی واقعا هیچی تغییر نکرده؟! یا فقط منم که بهارم نیومده؟! یا فقط منم که هیچی برام تغییر نکرده؟! نمی دونم بهار من گذشته شاید...


***


پی نوشت 1: این متن با بقیه فرق داره! شاید دیگه هرگز اینطوری ننویسم.


پی نوشت 2:بین آهنگای خشن متال و راک و هارد راکی که این روزا دائما  گوش می دادم این آهنگه(بهار من گذشته شاید) یه فاز خوبی داشت.(متنش تو ادامه ی مطلب هست و پیشنهادم اینکه اگر خواستید گوش کنید با صدای ستار گوش کنید نه عماد رام.) انگاری هنوز یکمی موسیقی پاپ سنتی اصیل ایرانی توم ریشه داره.


پی نوشت 3: یه دیالوگ معروفی هست از در امتداد شب، من تمام امشب رو به شرق وایسادم دارم این دیالوگ رو فریاد می زنم: نتاب خورشید! نتاب کثافت! این همه تابیدی چه گوهی خوردی؟!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۴
امیر کاج


گاهی فقط با رسیدن نقطه ای از تو شادم.

تبریک نمی خواهم!

امسال تنها یک نقطه برایم بفرست، تا تمام سال من نو باشد.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۵۰
امیر کاج

خورشید ملتمسانه چنگ طلاییش را بر سینه ی آسمان می‌کشید؛ تن ریش ریش ابر‌ها و چکه‌های خون بر دامن افق. شب نحس با لبخندی شوم، از شرق طلوع می‌کرد.  شبی که ستارگان روشن ضمیر را به اسارت گرفته بود؛ ستارگانی که با هر بار طلوع شب، خود را به آتش می‌کشیدند، دردشان را نعره می‌زدند،  تا شاید یک منجی خفته را بیدار کنند  اما افسوس... مردم با انگشت به آن‌ها اشاره می‌کردند و تفسیرشان از خودسوزی ستارگان... عشوه و چشمک بود. احمق‌ها! آخر چه کسی در قلب تاریکی عشوه می‌کند؟!

 

تق... تق... صدا‌های مکرر، نوار افکارم را می‌برید. با هر انفجار، پیکر ناقص متنی که واژه‌هایش را به زور کنار هم چیده بودم، متلاشی می‌شد. تق... تق... این تنها صدایی نبود که مرا آزار می‌داد. بوق ماشین‌ها... خنده‌ی آدم‌ها... آژیر... شیهه‌ی موتور‌های دلواپس...  همه‌اشان! آه که چقدر من از این شب متنفرم. کارناوال مسخره‌ی چند هزار ساله. با خودم فکر می‌کردم: «چه اهمیتی داره که امشب آخرین چهارشنبه‌ی ساله؟! مگه اون همه چهارشنبه، چه گلی به سر ما زده، که این یکی بزنه؟!»

 

به نوشته‌ام نگاه کردم. چقدر مزخرف و منزجر کننده بود. خوب به خاطر دارم که وقتی مچاله‌اش می‌کردم، آنقدر فشارش دادم که تمام سر‌انگشتانم درد گرفت.-هنوز هم می توانم دردشان را احساس کنم.- نه حوصله‌ی نوشتن داشتم، نه حوصله‌ی خانه ماندن. باید از خانه می‌رفتم. پالتوی سیاهم را پوشیدم و چند دقیقه‌ی بعد وسط نمایش مضحک سیرک بودم.

 

ماشین‌ها پشت هم صف بسته بودند. درون هر کوچه‌ای که سر می‌کشیدم، کپه‌های کاهی را می‌دیدم که بی هیچ جرمی می‌سوختند. می‌سوختند تا آدم‌ها شاد باشند. "زردی من از تو، سرخی تو از من!" چقدر احمقانه! اگر قرار بود زردی آدم‌ها با پریدن از روی آتش سرخ شود که... هعی، بگذریم... فقط مطمئن بودم و هستم که زردی این دنیا را نمی‌توان با هیچ آتش سرخی سوزاند. این زردی لعنتیی که به ما زده، یک چهارشنبه که هیچ، اگر تمام چهارشنبه‌های سال را هم به آتش بکشیم، ریشه کن نمی‌شود. زردی این دنیا که با کسی شوخی ندارد!

 

به آسمان نگاه کردم. قرمز، نارنجی، زرد... سرمه‌ای، نیلی، آبی، زرد... فسفری، فیروزه‌ای، سبز، زرد... تمام رنگ‌ها در آسمان تیره‌ی شهر می‌رقصیدند و آرام آرام کمرنگ‌تر و قبل از محو شدن، زرد می‌شدند. همه چیز در آخر زرد می‌شود. تمام سرخی‌ها زرد می‌شوند. من هنوز صورت پدر را به یاد می‌آورم، سرخ‌ترین بود. وقتی مرد را هم به خاطر می‌آورم. اسکندر گفت که آنقدر زرد شده که نمی‌توان تشخیصش داد. من همان روز فهمیدم که هیچ سرخی پایدار نیست و همه چیز یک روز زرد می‌شود.

 

از کنار یک سانتافه ی سفید رد شدم. بوق زد. توجهی نکردم. دوباره بوق زد. با خودم فکر کردم: «نکنه آشناست؟!» برگشتم و دیدم با ماشین جلویی درگیر شده. لبخند زدم و به راهم ادامه دادم. صدای ترقه‌ها تمامی نداشت؛ شهر بد‌جور عصبی شده بود. درون کوچه‌ها، جوانان سر‌مست، گوش مردم آرام درون خانه‌ها را گاز می گرفتند، انگار کمی هار شده بودند. نمی‌خواستند کسی آرام بگیرد، یکسال دیگر گذشته بود، یکسال لعنتی دیگر! حق داشتند؛ سال مزخرف دیگری رو به پایان بود... افسوس که صدای پای سال مزخرف بعدی را نمی‌شنیدند. تعجبی هم نداشت؛ هر صدایی هم بود در میان این همه صدای انفجار، خفه می‌شد.

 

بی ام دبلیوی آبی تیره... با شیشه‌های دودی. وقتی آبی گل آلود باشد، همیشه می‌شود بهترین ماهی‌ها را از آن گرفت. دو دختر قد بلند با مو های زرد و چکمه های چرم، پشت من با عشوه راه می‌رفتند. بی ام دبلیو بوق زد و من لبخند زدم. دوباره بوق زد. این سناریو را خوب می‌شناختم؛ صدای پایین کشیدن... نیش من باز‌تر از قبل شد و به راهم ادامه دادم.

-یه نگا به ما بکنی بد نیستا... مندس با توئم!

 

آن صدا را می‌شناختم. دو دختر با خنده‌های زیرزیرکی از کنارم رد شدند. آبی راننده‌ی بی ام دبلیوی آبی تیره.

-تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

-راستش چهارشنبه سوری بود، گفتم بیام شهرتون یه دوری بزنم. تو کجا میری؟ بیا تا یه جایی برسونمت.

-نه ممنون! راستش جایی نمی‌رفتم. حالم خوب نبود، گفتم یکم قدم بزنم.

-سوار شو بینم! یکم با هم قدم می زنیم، حالت بهتر می‌شه، اصا هر کی با ماشین من قدم بزنه، حالش بهتر می‌شه!

 

خندیدم و سوار شدم. ماشین کاملا بوی تازگی می‌داد. عجیب بود. بی ام دبلیو 325 آی مدل سال دو هزار بود، این مدل را خوب می‌شناختم. چطور هنوز بوی تازگی می داد؟!

-این ماشین مامانته نه؟ همونی که کادوی تولد گرفتی؟

-خودشه! می‌دونی لاستیکاش با آسفالت تازه آشنا شدن، بعد این همه سال، باورت می‌شه؟!

 

خندیدم. آبی در میان ترافیک می‌راند و مسیرش را بین ماشین ها پیدا می‌کرد. یک نفر کنار خیابان سیم می‌چرخاند.

-چرا حالت خوب نیست؟ خوب کردی اومدی بیرون؛ اصا آدم نباید چارشنبه سوری خونه بمونه. این همه رنگو ببین؛ اصا دل آدم باز میشه. بچه رو ببین چه خوشگل از رو آتیش می‌پره.

 

و با دست به کوچه ای تاریک اشاره کرد. پسر بچه‌ی کوچکی از روی آتش می‌پرید. بین هر آتش مکث می‌کرد و با ترس و لرز از کپه‌ی بعدی آتش می‌پرید. لبخند زدم. صدای ترقه‌ها... بوق ماشین‌ها... سرم بدجور درد گرفته بود.

-می‌دونی من از چهارشنبه سوری‌ها خوشم نمی آد. این همه سر و صدا منو عصبی می‌کنه. می‌دونی همش یه کارناوال مضحکه! یه مسخره بازی گنده! یه...

-چرا؟ مگه چارشنبه سوریا چه بلایی سرت آوردن؟! ببین مردم خوشحالن. این یه سنت چند هزار ساله اس! خیلی هم قشنگه.

 

پوزخند سردی زدم، از پنجره بیرون را نگاه کردم. جوانان شاد، دور آتش می رقصیدند. صدای ترقه ها... انگار شهر سرم زیر بمباران باشد.

-می‌دونی چرا خوشحالن؟ چون یه فرصت پیدا کردن که خوشحال باشن... یه فرصت که خودشون رو تخلیه کنن. رفتاراشون رو نگاه، انگاری هار شدن. تق... تق... که چی؟! اون پیرمرد بدبختی که تو خونه مریضه چی؟!

-اونجا رو ببین. اون پیرمرد رو ببین؛ داره از رو آتیش می‌پره. امروز کل ایران داره غماشو می‌سوزونه! حالا تو اینجا، فاز ورداشتی واسه ما؟! کاسه داغ‌تر از آش شدی؟!

-می‌دونی همراه با به اصطلاح غما چند نفرم می‌سوزنن؟!

-باشه بابا؛ باشه...]با خنده[ ولی خب می شه یه کاری کرد که اینطوری نشه ها! یه دریاچه هست، طرفای خونه ی ما؛ کومله اینا، وای که چقدر چارشنبه سوریاش خوشگله! اصلا باید بیای بریم ببینی، عجله داری برگردی خونه؟!

 

کمی فکر کردم. حوصله ی خانه را نداشتم. بودن کنار آبی احتمالا، حالم را بهتر می کرد. پرسیدم:

-کی بر‌می‌گردیم؟

-تا قبل دو می‌رسونمت خونه اتون.

-دو؟! چه خبره؟!

-مندس جاده‌ها شلوغه. تا بریم، تا بیایم. تازه من که هستم، دیگه چی می‌خوای؟

 

نیشش تا بناگوش باز شده بود، چه شیرین می خندید. تا ساعت دو؟! خیلی زیادی بود. خواستم دهن باز کنم که...

-امیر... لطفا!

-باشه قبوله!

 

انگار دست خودم نبوده، گفتم باشه، با این‌که با عقلم جور در نمی‌آمد. ولی چه اهمیتی داشت؟! مگر همه اعمال همیشه‌ام از روی عقل بوده؟!

-فقط حتما تا قبل دو برگردیم.

-چرا؟

-چون به قول یکی از دوستام هیچ اتفاق خوبی بعد از ساعت دو نمی‌افته!

-و این دوستت دختره یا پسر؟

-دختر.

-جالبه!

 

بعد زیرزیرکی شروع به خندیدن کرد. مسیرش را به سمت خارج شهر ادامه داد.

-چیش جالبه؟ چرا می ‌خندی؟

-هیچی. یاد یکی از دوستام افتادم. اونم همیشه اینو می‌گفت. راستی تو که می‌نوشتی، کتابم زیاد می‌خونی نه؟

-نه متاسفانه اصلا.

-حدس می‌زدم.

 

 لب هایش از هم فاصله گرفت و دندان های سفید و براقش در تاریکی درخشیدند. جاده نسبت به شهر ساکت خلوت بود. سر درد من کمی تسکین یافته بود. آبی یک سیگار از پاکت کنتش بیرون آورد و روی لبش گذاشت.

-تو که سیگار نمی‌کشی؟

-نه، تازه بکشمم فقط سیگار برگ یا کمل.

-چرا؟

-دلیل خاصی نداره، فقط ترجیح می‌دم اگر قرار به این باشه که دود بکنم تو ریه‌ام مال یکی از این دو تا باشه.

سیگارش را روشن کرد. شیشه را کمی پایین کشید و دود را به بیرون فوت کرد.

-الان خوبی ان شاء الله؟! داری از حضور سبز من لذت می‌بری؟!]با خنده[

-از حضور آبیت!

 

راستش حالم بهتر بود. فضا آرام گرفته بود. درد سرم کمتر شده بود. هنوز حوصله ی نوشتن نداشتم ولی اگر می‌خواستم می‌توانستم واژه‌ها را به زور کنار هم بچینم؛ دیگر هیچ صدایی پیکر نیمه جان نوشته هایم را چند پاره نمی‌کرد. آبی کنار من بود و این خودش کلی الهام‌بخش بود، کلی خوب بود. انگار دلم برایش تنگ شده بود. چند باری با خودم فکر کردم:«نکنه واقعا دیگه هیچوقت آبی رو نبینم!» بعد با خودم گفتم: «چه اهمیتی همه یه روز میان و یه روزم میرن.»  راستش چند شبی هم خوابش را دیده بودم. خودم هم نمی‌دانم چرا ولی حالا که کنار من بود کمی خوشحال تر بودم.

-پس لذت می‌بری!]با خنده[

 

منوری آبی در آسمان پدیدار شد. آبی لبخند زد و ادامه داد:

-چارشنبه سوری خیلی خوشگله چطور می‌تونی بگی دوستش نداری؟! چطوری حالت توی این روز بد می‌شه؟!

-می دونی چهارشنبه سوریا به من خوش نمی گذره. همش سر و صدائه. من کلی خاطره بد ازش دارم. کلی زخم، کلی سوختگی...

 

یاد پدرم افتادم. ناخودآگاه چشم هایم را بستم.

-به نظرم چارشنبه سوری تنها نشونه ی اینکه این شهر هنوز زنده‌اس! مردمش هنوز زنده‌ان. تنها نشونه‌ی اینکه ایران هنوز زنده‌اس و گاهی می‌تونه فریاد بزنه... بیا تهش منم خیلی فهمیده شدم!

 

خندید. ضبط ماشین روشن شد و صدای ادل تنها صدایی بود که سکوت ماشین را تا مدت ها همراهی می‌کرد.

 

***

-کم کم دیگه رسیدیم. همین جاست همین دریاچه اس!

 

مردم دور تا دور دریاچه حلقه زده بودند. شعله‌های آتش در باد می‌رقصید و انعکاسش در آب تماشایی بود. از ماشین پیاده شدیم، آسمان غرق آرزو های روشنی بود که در قلب تاریکی پیش می رفتند. نارنجی و سبز، آبی و بنفش، زرد و قرمز... انعکاسشان روی آب دریاچه، رویایی مجسم بود.

-قشنگه نه؟ بهت گفته بودم؛ بیا ما هم یه آرزو کنیم.

 

برگشتم و به آبی نگاه کردم. داشت یک بالن آبی رنگ را آماده می‌کرد. لبخند زدم. مردم دور آتش می‌رقصیدند. چند بچه ی کوچک از روی آتش می‌پریدند. پسر جوانی دستش را روی شانه ی دوست دخترش یا شاید زنش یا حتی شاید خواهرش گذاشته بود و به آتش رقصان جلوی رویش خیره شده بود. خیلی زیبا بود. چهارشنبه سوری آن دریاچه‌ی کوچک را دوست داشتم.

-می‌دونی خیلی به آرزو کردن اعتقاد ندارم ولی به خاطر تو، به خاطر این همه زیبایی اینجا... بیا آرزو کنیم.

-پس بیا یه ورشو بگیر تن آرزو هامون آتیش نگیره مندس.

 

با فندک اتمی، مربع سفید را آتش زد. من بالای بالن رو نگه داشته، مبادا تن آرزو های آبی آتش بگیرد. صدای خنده ی مردم، حس خوبی به من می داد. دیگر عصبیم نمی کرد. تماشای رقصشان دور آتش لذت بخش شده بود.

-داره پر می‌شه. من می‌خوام آرزو کنم که مشکل تو با چارشنبه سوریا حل بشه و از سال دیگه بری خوش بگذرونی امیر.

-واقعا؟! یعنی اینقدر آرزو هات بر آورده شده و بی آرزو موندی؟!

-نه... ولی خب خسته شدم از بس آرزو‌های تکراری کردم.

 

خندیدم. لب‌های شرابیش در روشنایی شعله‌های آتش... برق چشم‌های سیاهش... انعکاس آن همه زیبایی در دریاچه ی کوچک... چقدر دوست داشتم همه ی چهارشنبه سوری‌ها را همانجا کنار آبی باشم. دور همان دریاچه‌ی کوچک و در انتهای شب با هم بالن آرزو‌هایمان را به پرواز در آوریم.

-منم آرزو می‌کنم، یه دوست خوبی داشته باشم که هر روزمو، حتی بدتریناشو، با یه پیشنهاد، با یه همراهی، حتی با یه خنده... به بهترین روز تبدیل کنه؛ حتی چارشنبه سوری‌های لعنتی رو!

 

خندید و با لحن خاص و معنا داری گفت:

-فکر کنم یه دوست خوب این مدلی پیدا کردی!

 

به چشم‌هایش نگاه کردم. تیله های سیاهی که رنگشان را به رخ شب می کشیدند. لبخند زدم. حس عجیبی زیر رگ های من می دوید.

-نمی‌دونم... بالن دیگه پره، بیا ولش کنیم.

 

پرواز کرد. بالن آبی رنگ، آرام آرام از ما دور می‌شد و آبی لبخند به لب، با نگاه براقش بدرقه اش می کرد. از من پرسید:

-به نظرت تا کجا می‌ره؟

-نمی‌دونم... تو چی فکر می‌کنی؟

-اونقدر می‌ره بالا... اونقدر می‌ره بالا... که خدا با دست می‌گیرتش.

 

پوزخندی زدم. چشم‌هایم را بستم. لزومی نداشت، کودکانه ی قشنگش را خراب کنم.

-آره... حتما حق با توئه. بهتره تصور نکنیم، آرزو‌هامون چهار تا خیابون اونور‌تر با سر می‌خوره زمین.

 

با اخم به من نگاه کرد و من خندیدم. صورتش را برگرداند و به بالن آبی که در آسمان هر لحظه کوچک تر می شد، خیره شد. دستم بی اختیار روی شانه ی باریک و استخوانیش نشست. آن حس عجیب هر لحظه خونم را غلیظ تر می کرد. انگار سکته ام نزدیک باشد. آب دهانم را قورت دادم. ناگهان زبانم شروع کرد به تکان خوردن، انگار اختیارش با خودش است.

-چشم هایت، منور‌هایی سیاه که در قلب تاریکی می‌درخشند. صدایت، آواز دلچسب مکرری با طعم شکلاتی.حضورت، کپسولیست از اکسیژن. حرارتت، گرمای آتش و لب هایت، همان شعار مشهور چهارشنبه های آخر سال را برای لب‌های زردم زمزمه می‌کنند...

 

برگشت و با لبخند شیطنت آمیزی به من نگاه کرد. دستم را از روی شانه‌اش برداشتم. کمی هول شده بودم.

-فی البداهه، امیر کاج. ببین داره غیب می‌شه.

-آره، فکر کنم دیگه به خدا رسیدن. ما هم دیگه برگردیم. فکر کنم دیرت می‌شه.

 

نیشش باز بود، نمی‌دانستم برق دندان‌هایش گیرا تر است یا برق چشم‌هایش. به ساعتم نگاه کردم. نزدیک یک بود. آبی رفت و توی ماشین نشست. من هم کنارش نشستم. ماشین را روشن کرد.قبل از حرکت گفتم:

-می‌دونی توی یک ساعت اخیر، یکی از بهترین روزای زندگیمو سپری کردم. باید ازت بابتش تشکر کنم.

-خوشحالم که الان دیگه خوبی!

-به لطف تو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۶
امیر کاج

...

-می دونی کاش حیوون بودم. انگار خیلی سخته از پس انسان بودن بر بیام!


+اگر می تونستی انتخاب کنی چی انتخاب می کردی؟


-از بین حیوونا؟


+آره.


-دایی من انتخاب می کردم کلا نباشم! همیشه نبودن  بهتر از بودنه.


+ولی اگه فقط تصمیم انتهابش با هات بود چی؟


-هوووم... دارم فکر می کنم... تو چی؟ تو اگه می خواستی یه حیوون باشی انتخابت چی بود؟


+کلاغ.


-نه مال من مطمئنا کلاغ نیست.


+من تشنه ی اطلاعاتم.


-می دونی من دلم می خواد یه حیوونه باشم که طبیعتش خون خوار باشه. یه جورایی پرنده بودنم دوست دارم ولی اینا با هم نمی دونم چی میشه؟


+کرکس؟


-نه اون مردار می خوره!


+خب توش خونم داره!


-البته کرکس بودنم خوبه، می دونی کرکس همیشه منتظر مرگه. مرگ براش بهترین اتفاقه؛ یکی بمیره کرکس خوشحاله. ولی کرکس نه! گرگ هم نه! به زندگی گروهی اعتقادی ندارم.


+شغال؟


-نه شغال موجود ضعیفیه، سگ بودن شاید خوب باشه ولی خیلی رامه. البته منم خیلی رامم ولی سگ...


-نه من سگم! انگاری نمی تونم تو سرشتم تاثیری بذارم. از یه نژادی مثل گریت دین.


+کلاغ رو ببین بی دردسر، همه چیو می بینه.


-من اصلا مطمئن شدم. من واقعا سگم!!!


+تو مغزت!!!


-می دونی چیش خیلی بده؟! باز من به بشر وابسته می شم و یه جورایی در خدمتش قرار می گیرم و تمام خوی حیوانیم روی آدمایی خالی می شه که بهشون وابستگی احساسی ندارم و برام مهم نیستن. در حالی که آدما تقریبا همه اشون یه چیزن! من نمی خوام سگ باشم!


+سگ ها نژادی از گرگ ها بودن که به تسلیم خودشون به هم زیستی با انسان روی آوردن.


-دقیقا. به فرد زندگی کردن و نتونستن از پسش بر بیان و به انسان ها چراغ سبز نشون دادن!


+به نظرم تو گرگ تنهایی، شاید باید گله ات رو پیدا کنی.


-نمی خوام سگ باشم ولی متاسفانه انتخاب بهتری ندارم. می دونی گله ای که من توش فیت شم وجود نداره!


+همیشه یه گله هست! فقط سخته پیدا کردنش. ولی ببین کلاغا نه گله می خوان، نه وابستگی دارن. حتی اگه داستانی در جریان نباشه خودشونو سرگرم می کنن.


-ولی اونا بدبختن و از مردار تغذیه می کنن! شبیه کرکسا.


+چیش بدبختیه؟!


-من با هاش کنار نمیام.


+با مردار خوردن؟


-آره. بعید می دونم تو هم با هاش کنار بیای. دقیق تر بگم با تغذیه شدن از فساد، فکر کنم کل بحث اونجایی شروع شد که نخواستم دیگه آدم باشم. فکر کنم کل بدبختیم با انسان بودن اینکه همه اشون دارن شبیه کلاغا میشن!


+تعریفت از کلاغ افراطیه!


-شاید تو هم داری کلاغ میشی!


+اگه کلاغ رو دانای کل در نظر بگیری آره!


-باشه کرکس ها هم همینطورین دقیقا. اونقدر زندگی یه نفر رو دنبال می کنن تا بمیره. سایه ی سرد مرگن! کلاغا... اونا حتی اینم نیستن.


+کرکس فقط دنبال مرگه، کلاغ دنبال همه چیزه!


-کلاغ دنبال هیچی نیست. صرفا فضوله!


+نه صرفا بیشتر از بقیه اتون و بهتر از بقیه اتون می بینه!


-چون هیچ هدفی تو زندگیش نداره!


+چون دنبال کردن هدف رو بی ارزش می دونه!


-هووم... شاید حق با کلاغا باشه. شاید هدف بی ارزش تر از اونه که دنبالش کنی.


+همیشه حق با کلاغاست."تایلر دردن"

 

***

 

پی نوشت 1: همون موقعم علاوه بر سگ سه تا حیوون دیگه هم تو ذهنم بود. مار، روباه، کوسه... ولی انگاری سگ از همه سینک تره. بدبختانه!

پی نوشت 2: چرا اینطوری نگاه می کنین؟! خب شبه خوابمون میومد. بحث قشنگیم بود، به عمقش توجه کنین. دیوونه خودتونید!

پی نوشت 3: همچنان دیوونه خودتونید!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۳۵
امیر کاج