بعضی چیز ها مقدمه نمی خواهند؛ مثلا می شود نگویی روزی روزگاری، کلبه ای بود در میان جنگل. نیازی نیست بگویی دور تا دورش درخت های بلند افرا و بلوط سر به آسمان گذاشته بودند. شکوفه های خوشبوی روی شاخه های آن اطراف اهمیتی نداشتند. اصلا مهم نیست که پنجره ی کلبه رو به دریایی که آن طرف تر با آرامش می رقصید، باز می شد. لزومی ندارد، از سمفونی امواج و آواز بلبل ها بگویی. فرقی نمی کند که خورشید آنجا وسط آسمان بود یا یک گوشه با غرور در خون خودش غروب می کرد.
هیچ کدامشان مهم نبودند؛ مهم این بود که تبر به جای گنجه درون فرق مرد نشسته بود. مردی که روی صندلی چوبیش لمیده و لیوان چایش آن طرف تر از سرما یخ بسته بود. مهم شومینه ای بود که هیزمش از بس سوخته بود، خاکستر شده بود. مهم کتری ای بود که از بس جوش آورده بود، با سکته ای وسیع تمام تنش سیاه شده و مرده بود. مهم آن روبان قرمز بود! همانی که خوشه های گندم را گره می زد. همانی که هنوز عطر مو های زن را داشت. مهم گِل خشک شده ی روی کف پوش ها بود. همانی که از کتانی های فراری زن، جامانده بود. مهم خون سرخی بود که روی کف پوش ها می چکید. مهم خونی است که سالهاست در حال چکیدن است. مهم صدای همین چکه است، می شنوی؟