آخرین مطالب

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

هوایی نبود؛ صدایی نبود؛ روی لبه ی دنیا، جایی که پای نور هم کمتر به آن باز شده، رها شده بودند؛ معلق در انبوه هیچ چیز، در محاصره ی سیاهی مطلق. تمام آنچه داشتند، روی پشتشان بود. همان نفس های حبس شده در سینه های فلزی. هیچکس آنها را به خاطر نمی آورد؛ حتی خودشان هم خودشان را به یاد نمی آوردند؛ چطور شد که به اینجا رسیدند؟ محکوم به مرگ بودند و زمانشان به دیواره های فلزی سینه هاشان محدود شده بود. هیچ کس نمی توانست نجاتشان دهد.

 


به آرامترین شکل ممکن نفس هاشان را فرو می دادند و زندگی عزیزشان را می بلعیدند. بزرگترین تلاششان برای زنده ماندن محدود می شد به تلاش نکردن! مبادا نفس هاشان تند تر شود و چند لحظه کمتر زنده بمانند. نه به پوچی ممتد اطرافشان چنگ می زدند و نه برای طلب کمک در آن سکوت مطلق فریادی بر می آوردند. بی حرکت دراز کشیده بودند، روی تشکی از هیچ چیز.  آخرین نفس های حالشان را برای مرور خاطرات گذشته اشان خرج می کردند و گاهی قطره ای اشک را...

 

برای لحظه ای نگاه هاشان تلاقی یافت. غمی که در امواج دریای نیلگون چشم زن شناور بود، همان آتشی بود که دشت چشم مرد را سوزانیده. استیصال نگاه هاشان مبدل به جاذبه ای شد بینشان... با خود فکر کردند، اگر همگان آنها را فراموش کردند، اگر خودشان هم دیگر وجودشان را از یاد برده اند و اگر حتی خدا آنها را به حال خود رها کرده، هنوز یک نفر هست. کسی که روی همان پوچی ممتد شناور مانده؛ تنها کسی که مانده.

 

دست ها برای هم دراز شدند. نگاه ها در هم فرو رفتند. فاصله بینشان را با هر زحمتی بود، طی کردند. چنگ هایشان برای رسیدن به تنها چیزی که وجود داشت، تن هیچ چیز را می خراشید. نفس هاشان از شدت هیجان از پس هم می دویدند. دست هاشان به هم رسید و نگاهشان به هم گره خورد. از پشت آن کلاه شیشه ای سنگین مرد، چشم های آبی زن را تشخیص داد. چه آرامشی در آن دریای مواج می یافت. غم چشم های تیره ی مرد، اشک شد در چشمان زن. چه دیر همدیگر را پیدا کرده بودند. چه دیر دست هاشان همدیگر را لمس کرده بودند. چه دیر تنها خود را به یاد آورده بودند و چه غم انگیز بود آینده ای که چند دقیقه ی دیگر تمام میشد.

 

اشک ها را که دیدند، لبخند ها شکفت. مرد زن را در آغوش گرفت. چه گرم بود، تن نحیف زن و چه امن بود آغوش استوار مرد. می شد در میان آن دست ها تا ابد خوابید. حرارت را می شد از پشت آن همه لباس و تجهیزات حس کرد. مرد، نرمی پوست گونه ی سفید زن را به خوبی روی لب هایش احساس می کرد. عطر گیسوان بلند زن به مشامش می رسید؛ همان گیسوانی که تا روی شانه اش می ریخت و وقتی خورشید غروب می کرد، تماشایش از تماشای غروب هم دیدنی تر می شد. همان گیسوانی که وقتی با باد می رقصید، قلب هر مردی در سینه می لرزید. زن سرانگشتان مرد روی تنش حس می کرد، انگار که چیزی را به او تزریق می کنند. لطافت نگاه مرد در عین سختی دستانش، یک احساس گمشده در زن بیدار شده بود. حالا دیگر نفس هایش بوی تازه ای گرفته بودند؛ و چه دیر فهمیده بود که زندگی حتی آنجا که نور هم جریان ندارد، در جریان است.

 

چه کسی می دانست که چقدر وقت مانده، درون سینه های فلزی چند دم دیگر محبوس است؟ اصلا دیگر برایشان مهم نبود. این عشق بازی دو نفره تا ابدیتشان ادامه داشت. بی شک روح هاشان هم بعد از مرگ با هم به این رقص ادامه می دادند. همان جا در دور ترین نقطه ی عالم، روی تاریک ترین لبه ی دنیا. آنها برای همیشه در همین حال روی همین لبه می ماندند. هیچ کس نمی توانست نجاتشان دهد.

 

 مرد، به زن نگاهی کرد، در آن لباس مشکی بلند چه زیبا شده بود. زن هم مرد را می دید که با کت شلوار ذغالی او را برای رقص فرا می خواند. همه اش به خاطر دی اکسید کربن بود، وقتی تنفسش کنی، متوهم می شوی و گاهی توهم بهترین راه فرار است. زن دستش را درون دست مرد گذاشت. صدای پیانو از هیچ کجا به گوش رسید و آنها شروع به رقصیدن کردند. از این همه حرارت، عرق تمام وجودشان را فرا گرفته بود. مثل ماهی در دستان یکدیگر سر می خوردند. رقصشان دیدنی ترین منظره ی دنیا شده بود. منظره ای کمیاب که باعث تپش قلب ستارگانی تازه در انبوه تاریکی بود.

 

دستی پنهان روی کلاویه های پیانوی خیال رژه می رفت و رقص همچنان ادامه داشت. دست هایشان در هم گره می خورد و از کنار هم می گذشتند بهم می خندیدند، گاه یکدیگر را می بوسیدند. هیچ کس هم نتوانست نجاتشان دهد. اصلا دیگر نمی شد نجاتشان داد. ساعتی بود که سینه هاشان خالی شده و قلبشان در سینه از تپش ایستاده. ساعتی بود که دو کالبد همانجا روی لبه ی دنیا بی حرکت مانده بودند. اما آن دو دیگر به هیچ چیز توجه نداشتند. همچنان در انبوه هیچ چیز می رقصیدند و در همدیگر حل می شدند. آنها زیباترین تصویر دنیا بودند، هر چند کسی نمی دیدشان. هیچکس نمی توانست آنها را از این همه زیبایی نجات دهد.


***


خب این متن یه بازمانده است از متنایی که توی فاصله ی اردیبهشت و خرداد و اوایل تیر نوشتم.(زمانی که بلاگفا خودشو لوس کرده بود و من اصرار داشتم با کاج سوخته ادامه بدم.) شاید بازم از اون سری متن ها منتشر کردم.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۸
امیر کاج