آخرین مطالب

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

دکتر، لبخند بر لب از پشت شیشه ی کلفت عینکش، به مرد ژولیده نگاهی می اندازد، به خوبی می تواند رگ های سرخی که روی سفیدی چشمش ورم کرده، بشمارد. مرد خسته است، این را گودی عمیق زیر چشم هایش و آشفتگی مو های کم پشتش که سالهاست از نوازش دندانه های شانه بی بهره مانده، فریاد می کشد.

- خب شما تماس گرفتید و به منشی مرکز با اصرار گفتید که لازمه با یه متخصص صحبت کنید، جالبه بدونید منشی مرکز به مشکوک بودن لحن و ظاهرتون اشاره مستقیم کردن(با انگشت به پرونده ی زیر دستش اشاره می کند.) اگر بخوام صادق باشم نمی تونم خیلی با ایشون مخالفت کنم...( می خندد.) اما من در خدمتتونم، چه کمکی از دستم بر میاد؟

- می دونی... آدم های زیادی با من صحبت کردن. اسم های مختلفی روی خودشون می ذاشتن. خانواده، دوست، آشنا، همکار، عشق، مشاور خانواده، روانکاو، روانشناس، روانپزشک... و حالا یه متخصص! ولی راستش... هیچ کودوم بهم کمکی نکردن. همه اشون تلاش می کردن یه کار رو انجام بدن و همه اشون یه چیز بودن.

- پس امیدوارم من کمی متفاوت از بقیه باشم و بتونم با توجه به تخصص هام، صادقانه بهتون کمک کنم.(لبخند پهنی تحویل می دهد.)

- تخصص...(به سختی شنیده می شود.) اصرارت روی واژه ها جالبه، آقای...(مکثی عمدی که دکتر خودش را معرفی کند.) دکتر!(با نارضایتی.) من به شما اعتماد دارم، نیازی نیست با تکرار کلمه ی صادقانه و خنده های تصنعی سعی کنی، قانعم کنی که قابل اعتمادی.

- (یک ابرویش را بالا می اندازد و نیشش باز می شود.) این خیلی خوبه! نشون می ده ما یه گام جلوییم. حالا شما می تونین بدون دغدغه حرف هاتون رو تماما با من در میون بذارین و من هم با داشتن اطلاعات کافی به بهترین شکل بهتون کمک کنم.

- می دونی... موضوع فقط این نیست که من حرف هامو بزنم. من خیلی جا ها حرف هامو زدم، بیشتر از اون که بتونی فکرش رو بکنی. همه هم سعی کردن به بهترین شکل به من کمک کنن اما نتیجه اشو می بینی...(پوزخند تلخی می زند.) دیگه حتی نبض رگ های روی چشممو حس می کنم، کم مونده ازشون آبشار خون جاری شه!

- خب بیا یه شانسی به خودمون بدیم و خوشبین باشیم. در مورد مشکلت توضیح بده شاید تونستم کمکی کنم.

- اگر اینجا هستم نشون می ده که می خوام یه شانسی به خودم بدم اما خوشبین بودن توی خون من نیست، از خوشبین بودن خوشم نمیاد؛(دستش را روی معده اش می گذارد.) یه چیزایی رو توم بهم می زنه. اما در مورد مشکلم توضیح بدم؛ کودومش دقیقا؟ از کجا شروع کنم؟

- نمی دونم هر جا خودت دوست داری. مثلا اینکه چرا کم مونده از چشات آبشار خون جاری بشه؟

- دکتر می دونی... دیگه حتی نمی تونم چشامو ببندم!

- مسئله یه جور کابوسه؟

- نمی دونم... شاید فقط از دیدن یه رویا خسته شدم.

- و اون رویا چیه؟

- چشاتو ببند دکتر، تو هم می تونی ببینیش. چشاتو ببند، بهم بگو چی می بینی؟

-فکر می کردم اوضاع برعکس باشه و من سوال کنم و بهت بگم چیکار کنی!(می خندد.)

-همیشه اوضاع اونطور که فکر می کنی پیش نمیره دکتر. تو به عنوان یه متخصص باید اینا رو بدونی! چشاتو ببند.

-باشه قبوله!(چشم هایش را می بندد.)

-چی می بینی؟ ترسیمش کن، می خوام رویا ها رو ببینم.

-ممممم... باید اعتراف کنم دارم عجیب ترین جلسه ی زندگیم رو تجربه می کنم! یه کلبه ی چوبی می بینم، بالای یه کوه مه گرفته. خودم اونجام؛ زنمم همرامه. یه دختر بچه ی پنج ساله داره با بادبادکش لای مه ها بازی می کنه. دستم روی شونه ی سرد و لخت زنمه، اون با لبخند به من نگاه می کنه، دندون هاش برق می زنن... منظورت رو متوجه شدم؛ اما مگه خودت نگفتی که اوضاع همیشه اونطور که فکر کنیم یا دوست داریم پیش نمیره. همه ی رویا های ما محقق نمی شن؛ خیلیاشون در حد رویا می مونن. این قانون طبیعته. مثلا منو زنم هرگز نمی تونیم بچه دار شیم و من خیلی وقت ها رویای دختر بچه ای رو می بینم که توی مه بادبادک بازی می کنه.(لحنش صادقانه و غمگین است.) ولی باید با هاش کنار بیایم، قبول داری؟ متوجه منظورم هستی؟

-حرفت کاملا درست و بی ارتباطه! تو سعی کردی لزوما رویات رو برام ترسیم کنی. لطفا چشاتو ببند و بگو چی می بینی. لزومی نداره برای تو معنی رویا بده. فقط اون چیزی رو ترسیم کن که می بینی.

-(چشم هایش را باز می کند.) اما من واقعا چیزی رو توصیف کردم که می دیدم.

-من هم نگفتم که چیز دیگه ای رو توصیف کردی. تو سعی کردی رویا ببینی و دقیقا رویایی که می دیدی رو توصیف کردی، من ازت می خوام واسه دیدن هیچ چیز تلاش نکنی. اون چیزی رو توصیف کن که واقعا می بینی. حالا چشاتو ببند دکتر، بگو چی می بینی؟

دکتر چشم هایش را می بندد، بعد از چند لحظه بازشان می کند.

-چرا چشاتو باز کردی دکتر؟ نمی تونی برام ترسیمش کنی؟(با لبخند)

-می دونی هر وقت چشامو می بندم...

-هییییش... با چشای بسته دکتر! بگو دقیقا چی می بینی؟

-(چشم هایش را می بندد.) خودمو می بینم. روی مبل راحتی قرمز، یه شیشه ی الکل جلومه. زنم منو ترک کرده، مثل تمام روانشناسا تو زندگی شخصیم به مشکل برخوردم. حس می کنم به قدر کافی مرد نبودم. حس می کنم حقم بوده که ترک بشم. من حتی نمی تونم بچه دار بشم چرا باید با هام ادامه می داد؟ یه لیوان رو از الکل پر می کنم...

-کافیه!(با عصبانیت) کمکی ازت ساخته نیست! تو واقعا متخصصی؟!(مکث می کند.) هعی با تو ام تو واقعا متخصصی؟!

-بله.

-(عصبانیست و تقریبا فریاد می زند.) تو هیچ تخصصی نداری! تو نمی تونی بهم کمکی بکنی! تو دکتر من نیستی! تویی که حتی نمی تونی وهمت رو از چیزی که می بینی تفکیک کنی بعد می گی متخصصی! شما آدمها مشکلتون همینه! حالمو بهم می زنین. واقعیت رو تو پستوی ذهنتون دفن می کنین و یکی جدیدش  رو می سازید. اونی که دوست دارید یا اونی که تا سر حد مرگ می ترسوندتون! چشاتون رو که می بندین هر چیزی رو می بینین؛ رویا هاتون، ترس هاتون، نگرانی هاتون، عشق هاتون و... هر چیزی رو می بینین که اون چیزی که باید دیده نشه، چون مجبورید نادیده اش بگیرید! شما همه اتون عین همید، فقط رو خودتون اسم های متفاوت می ذارید.

-لطفا صداتون رو بیارید پایین و طوری حرف بزنین که من بتونم منظورتون رو متوجه بشم.

-(صدایش را حتی بلندتر می کند!) چشاتو ببند و بگو چی می بینی لعنتی! بگو چی می بینی هان؟ چی می بی...

-(فریاد میزند.)هیچی!هیچی! چی می بینم؟!

مرد خسته نفسی عمیق کشید. اشک روی گونه هایش جاری شد.

-حداقل گفتیش، البته خیلی ها گفتنش ولی هیچکودوم واقعا نمی فهمیدش. من نمی تونم چشامو ببندم دکتر... می دونی چند ساله نخوابیدم، نمی خوام دوباره اون رویا رو ببینم و بهش نرسم. دیگه تحمل دیدنشو ندارم، خوش به حالتون که می تونین نبینیشش. خداحافظ دکتر.

دکتر بهت زده، رفتن مرد از اتاق را تماشا می کند. در بسته می شود. دکتر چشم هایش را می بندد. دیگر نه نگرانی هایش را می بیند، نه رویا هایش را. او برای اولین بار هیچ چیز نمی بیند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۹
امیر کاج

نه، من هیچوقت این بشرو درک نمی کنم! نمی دونم چندمین باره که دارم آخرین پست وبلاگشو می خونم، دیگه چشام درد گرفته، هنوزم اندازه ی دفعه ی اول گریه می کنم، شاید حتی بیشتر. همیشه دیوونه بازیاشو دوست داشتم اما این یکی... این یکی دیگه از توان من خارجه!

 

خوب خوب یادمه، وسط اون همه شلوغی و دود و ماشین، بین اون همه ترافیک فکری و اضطراب، یه فکری قلابشو انداخته بود بین شیارای مغزمو، هی مغزمو به سمت خودش می کشید. «چرا به من زنگ زدن؟ نکنه اینم یه دیوونه بازیه جدیده!» هنوز صدای پا هام تو گوشمه، وقتی که من، همون آدمی که با کفش پاشنه بلند به سختی راه می ره، داشت توی راهرو های آبی کمرنگ می دوید. تک... تک... تک...

 

وقتی به اون زنی که پشت میز نشسته بود رسیدم، نفسم یکی در میون بالا میومد، قلبم اونقد تند میزد که صداش شبیه صدای یورتمه اسب های یه قشون جنگی توی یه حمله ی برق آسا شده بود. زنِ داشت تلفنی حرف می زد ولی من توجهی بهش نکردم، سریع ازش پرسیدم:

-ببخشید... یه تصادفی آوردن، یه آقایی رو به نام...

 

زنه با خودکارش به سمت راهرویی که خط قرمز داشت اشاره کرد. انگار نیازی به اسم نداشت؛ انگار می دونست دارم راجع به کی حرف می زنم. انگار از قبل می دونست می خوام چی بپرسم و جوابمو حفظ بود. منم دیگه ادامه ندادم، خط قرمز کشیده شده روی دیوارای آبی کمرنگو دنبال کردم. توی راهرو چند نفر روی زمین نشسته بودن زار زار گریه می کردن. یه پسری رو دیدم که کف زمین یه طورایی شبیه سجده افتاده بود و زمینو چنگ می زد. اتفاقی شنیدم که می گفت: «بابا! بابا!» و بعد نعره زد. همیشه از دیدن همچین صحنه هایی قلبم فشرده می شد. یه طوری انگاری یکی فشارش داده باشه، اما اون روز اونطوری نشدم. اصلا هیچ نیروی نمی تونست تو اون لحظه ها فشرده اش کنه. داشت از فشار درونیش منفجر می شد!

 

ته راهرو رسیدم به یه در، با دو تا پنجره ی دایره ای، فکر کنم شبیه این فیلما شده بودم، یه دختری که می دوئه و می دوئه و می رسه به یه در و یهو خشکش می زنه، رنگش می پره، تازه می فهمه واسه چی می دویده و از دلیل تمام دویدناش وحشت می کنه. قلبش یهو می شه یه یخچال و خون تازه و یخی رو به رگاش پمپاژ می کنه. تنش خیلی سریع سرد، عضله هاش شل و پا هاش سر می شه، سرش گیج میره و چشاش سیاهی، بعدشم تلپی می خوره زمین... البته من زمین نخوردم. حتی وقتی داشتم از سرما می لرزیدم، روی دو تا پاشنه ی باریک کفشم واستاده بودم. راستش سخت بود. لعنت به این کفشای پاشنه بلند!

 

نمی دونم چند دقیقه شد، یا چند ساعت، یه دختری که جلوی یه در واستاده، ثابت، مثل یه مجسمه... نه تکون می خوره، نه چیزی می گه. راستشو بخواین چون بدجور می ترسه تعادلش بهم بخوره. واقعا می ترسیدم اگه یه قدم دیگه جلو برم، زمین بخورم. خیلی محکم زمین بخورم. زمین خوردن درد داره. از زمین خوردن خوشم نمیاد.

-خانوم... خانوم... با شمام!

 

یه دست جلوم تاب می خورد. دنباله اش می رسید به یه مردی با مو های سیاه سفید و سیبیل کوچیک. تو دست دیگش یه سری پرونده بود و تنش تو یه روپوش سفید گشاد جا شده بود. اون یه دکتر بود؛ شاید همون دکتری که بتونه بهم جواب بده. خیلی آروم و با احتیاط طوری که تعادلم بهم نخوره، شروع به حرف زدن کردم:

-ببخشید... امروز یه پسر جوونی رو آوردن اینجا... تصادفی بوده... به نام...

-بله امروز یه مورد تصادفی مرد داشتیم...

اونم صبر نکرد تا اسمشو بگم، همه اینجا می دونستن من با کودوم آدم تصادفی کار دارم. انگار همه از قبل می دونستن من کیم و واسه چی اینجام.

-شما باید همون خانومی  باشین که با اسم «با هاش تماس بگیرین» توی گوشیش سیو کرده بود. در واقع تنها شماره ی سیو شده تو گوشیش. می تونم بدونم نسبتتون چیه؟

 

حالا دیگه باید نفس هامم کنترل می کردم. حالا دیگه هر چیزی می تونست تعادلمو بهم بزنه، حالا هر چیزی منو زمین می زد. این کارش چه معنی داشت؟! چرا فقط شماره منو نگه داشته بود؟! به من چه ربطی داره این کاراش؟! مثل همیشه درکش نمی کردم. خل بازیاش تمومی نداشت.

-ما نسبتی... نداریم راستش... فقط... دوستیم، می دونید چی می گم؟

-این یعنی شما خانواده اش رو نمی شناسین، بهشون دسترسی ندارین؟

-آقای دکتر... می تونم بدونم حالش... چطوره؟

 

برای چند ثانیه تموم دنیای دورم ساکت شده بود. من خیره مونده بودم به لبای باریک دکتر...

-آقای دکتر... خواهش می کنم یه چیزی بگین، چی شده؟ حالش... خوبه؟

چشمامو از لبای باریکش بر نمی داشتم، منتظر شنیدن چند تا کلمه بودم که شاید قلبمو که از سرما منجمد شده بود، گرم کنه، که شاید به تنم که بی اختیار می لرزید یه ثباتی بده. چند کلمه که منو از زمین خوردن نجات بده.

 

-متاسفم که باید اینو بگم. بهتون تسلیت می گم، ایشون فوت شدن. عمرشونو دادن به شما، امیدوارم غم آخرتون باشه. باید با خانواده اشون تماس بگیرین.

 

و چند ثانیه به من یخ زده نگاه کرد. من هنوز رو پا هام واستاده بودم اما دیواره های قلبم از سرما ترک خورده بودند و خون سرد همینطوری روی تمام جوارح داخلیم می ریخت، مثل آب سردی که روی آدم بریزن. خیلی خوب ریختن خون نیمه منجمدو حس می کردم. خودمو آروم خم کردم و رو زمین نشستم. نذاشتم زمین بخورم. فقط آروم رو زمین نشستم. نمیشه تا ابد رو پا هایی که دیگه حسی نداره واستاد.

-حالتون خوبه؟

-مرسی... الان خوب می شم. نگران نباشین. الان با خانواده اش تماس می گیرم.

 

بازم نمی دونم چند دقیقه شد یا چند ساعت، فقط یادمه به کسی زنگ نزدم. ماشینمو تو پارکینگ بیمارستان گذاشتمو با تاکسی رفتم خونه. رفتم دوش گرفتم. زیر دوش تا جایی که می تونستم گریه کردم، البته بی صدا. نمی خواستم کسی چیزی بفهمه، راستش چون اصلا دلم نمی خواست کسی چیزی بپرسه. تو سرم به اندازه ی کافی سوال واسه جواب دادن داشتم، دیگه نمی خواستم سوالای دیگران بهشون اضافه بشه.

 

برگشتم تو اتاقم. یکی قلبمو محکم فشار می داد. خود اون بود، داشت منو دلتنگ خودش می کرد. یعنی اینقد زود؟! رفتم تو وبلاگش، فکر کردم اونجا دیگه تنها جایی که می تونم ببینمش. تنها جایی که برای رفع دلتنگیام مونده. صفحه که باز شد من خشکم زد. متن جدید فقط یه ربع قبل منتشر شده بود. عنوان این بود: نترس عزیز من!

من وحشت زده خط ها رو دنبال کردم. اگه همه ی اینا فقط یه دیوونه بازیه تازه باشه... نمی دونستم چرا دلم می خواست همه اش یه دیوونه بازی تازه باشه چون اگر اینطور بود، خودم می کشتمش!

نترس عزیز من، من مرده ام. هیچ دیوونه بازیم در کار نیست. چند ساعتی می شه دیگه تو رگام هیچ ترافیکی نیست، شهر تنم حالا دیگه خیلی خلوت و آرومه همونطوری که همیشه می خواستم. خیال تو هم راحت، ول کن این همه سوال و فکر بی خودو، معلومه مردن من هیچ ربطی به تو نداره، پس هعی از خودت سوالای بی خود نپرس. یه عذرخواهی بهت بدهکارم، ولی یه دلیلی داشتم که فقط شماره ی تو رو نگه داشتم، راستش تو فقط لیاقت شنیدن اون جمله رو داشتی. یادته همیشه بهم می گفتی یه یادگاری بهم بده که تا ابد نگهش دارم. عزیزم اینم یادگاری من به تو بود. آره همونی که دکترم بهت گفته من عمرمو دادم به تو، امیدوارم این یادگاری درخورت باشه.

 

و حالا من مونده بودم و عمر یه دیوونه که داده بودش به من. آخ حس می کنم خودم مرده ام چون بدجوری دارم دیوونه میشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۵
امیر کاج

خودمان را از دور دست ها می دیدم، وقتی بین درخت های بلند گردو قدم می زدیم. انگار روحم دو تکه شده بود. یکی برای قدم زدن با او و دیگری برای تماشای خوشرنگ ترین رویای این دنیا؛ رویایی به رنگ آبی. او پیش می رفت و بوی موج مو هایش، من مسخ شده را در پی خود می کشید. دیگر خودم نبودم. دریای آبی مرا عوض کرده بود، انگار بیشتر از همیشه آدم شده بودم و لب های سرخش، زمزمه ی وسوسه انگیز و کهن چیدن سیب ممنوعه را در سرم منعکس می کرد.

 

مه آرام آرام پایین می آمد؛ تصویرش با غلیظ تر شدن مه، محو تر می شد، ناگهان شروع به دویدن کرد، مو های خوش رنگش در باد تاب می خورد و چند ثانیه بعد، دیگر نمی دیدمش. با وحشت دست دراز کردم تا رد مو هایش را بگیرم؛ نوک انگشتانم خیس شد؛ بله... دریا از همینجا عبور کرده بود. چند قدم جلوتر، او آرام و بی حرکت ایستاده بود. انگار به مقصدش رسیده باشد، کنار یک بید مجنون. مو های مجعدش را کنار زدم. گونه اش مانند صدف سفیدی که تازه از دریا بیرون کشیده باشند، خنک و مرطوب بود. زمزمه ی کهن در سرم اوج گرفت. لب هایم را به او نزدیک کردم و چشمانم را بستم. تمام تنم خیس شده بود و خیلی آرام می لرزید. نیوتن اشتباه کرده، بی شک جاذبه ی عطر سیب بیشتر از زمین است. حرکت آرام روح من اثبات این نظریه بود.

 

چشم هایم را باز کردم. لبم هیچوقت به مقصدش نرسید. عطر سیب هنوز فضای بینی ام را پر کرده بود. روح من هم همانجا سر جای خودش بود، درون تنم. سقف چوبی بالای سرم، می گفت که کجا هستم. برایم مهم نبود، آخر لب های خشکم بدجور درد می کرد؛ شاید از تصور شدت بوسه ای که در ادامه ی رویای آبی رنگم می زدم، شاید هم از خماری ندیدن همان بوسه. نمی دانم! تنها حفره ی تنگی را وسط سینه ام احساس می کردم. قلبم بود، می شناختمش، هر چند رنگش به طرز عجیبی عوض شده بود. آبی شده بود و این مرا خیلی می ترساند.

 

دیگر خوابم نمی آمد اما چیزی در اعماق وجودم عاجزانه از من می خواست که بخوابم. دلتنگی مرض بدیست، دنیای خودش را دارد. آدم دلتنگ دنیای آدم ها را رها می کند، بعد با هر بهانه ای به  دنیای موهوم دلتنگی هایش پا می گذارد و در نهایت یک روز در دنیای دلتنگی هایش گم می شود. آن وقت دیگر هیچ کس نمی تواند او را به دنیای آدم ها برگرداند. چند باری در تختم سرفه کردم، با خودم فکر کردم: «نکند مریض شده باشم؟» نه! نباید می خوابیدم. نمی توانستم خودم را میان خواب ها غم کنم.

 

صبحم را شبیه تمام صبح های این بهار شروع کردم؛ "هیچ ایمیل تازه ای دریافت نشده." آهی کشیدم؛ هنوز هم جواب نداده و تقریبا یک ماه شده بود! یعنی ارزش یک نقطه را هم نداشته ام؟ شاید هم نو شدن سالم مهم نبود! پوزخند زدم، احمق ترین موجودی شده بودم که می شناختم. دیگر خودم را درک نمی کردم. چه بلایی سرم آمده بود؟ انگار واقعا عاشق آبی شده بودم. نه نمی خواهم چنین چیزی را باور کنم! با خودم فکر می کردم:«فقط کمی دلتنگی، همین! یک دوش آب سرد حلش می کند.» و تقریبا یک ماه می شد که هر روز به آب سرد درمانی پناه می بردم و به جای بیداری، هر روز خواب آبی رنگم عمیق تر می شد.

 

زیر دوش هر وقت چشم هایم را می بستم، عطر سیب فضا را پر می کرد. بعضی وقت ها سریع چشم هایم را باز می کردم و بعضی اوقات... چقدر شرم آور! رویای دیشبم را در سرم امتداد می دادم. آب سرد باز هم جواب نداد، این بیمار رقت انگیز درمان شدنی نبود. از حمام بیرون آمدم. حوله ی گرم دور تنم بود و من قبل از هر چیز گوشی ام از روی تخت برداشتم. "هیچ ایمیل تازه ای دریافت نشده." رو به صفحه ی گوشی زمزمه کردم:«چرا جوابمو نمی دی؟ مگه چی کار کردم؟ حداقل بگو چی شده؟» بعد گوشی را روی تخت پرت کردم و به خودم فحش دادم. از دور که به خودم نگاه می کردم، فقط یک ابله می دیدم. این اندازه وابستگی به کسی که حتی تبریک عیدم را پاسخ نداده، نفرت انگیز و منزجر کننده بود.

 

به تختم برگشتم. نه نمی خواستم بخوابم؛ خواب فقط یک تله ی خطرناک بود، دنیایی که او از آن قدرت می گرفت. از روی عادت، شاید هم فقط برای اینکه حواس خودم را پرت کنم، به سقف اتاقم نگاه می کردم. طرح های بی نظم روی آن، از ابتدا برای من جالب بود. هر خال سیاه، هر چین خوردگی در چوب، هر تغییر رنگ جزیی... همه اشان برای من معنایی به خصوص داشت. حفره ی بزرگی روی سقف نظرم را جلب کرد؛ حفره ای که دیگر خوب می شناختم. حفره ای که مرا حتی از اتاق خودم متنفر می کرد؛ من خرافاتی نیستم ولی یک نفر داستان زندگی من را روی سقف اتاقم پاشیده. به حفره ی روی سقف خیره شدم... رنگش آبی بود.

 

وحشت زده فرار کردم. از خوابیدن فرار کردم. از آب سرد فرار کردم. از حفره ی آبی روی سقف اتاقم فرار کردم. از هر چه درباره ی او بود فرار کردم. یا خودش باشد یا یادش هم گورش را غم کند. من به یاد کسی احتیاج ندارم. نوار فکر هایم با صدای بوق ممتد ماشین پاره شد.

-عه گاو! خیابان تی پر شین نیه کی...

 

هیچ ایده ای نداشتم که چطور از خیابان سر در آورده بودم؛ راستش وقت فکر کردن به آن را هم نداشتم. سریعا با سر عذر خواهی کردم و رد شدم. باید آبی را پیدا می کردم. این تنها راه بود. یک جور خوش خیالی ابلهانه به من امید می داد که او هم دلتنگ من شده. گاهی قبول کردن احتمال یک طرفه بودن احساساتمان سخت است، بنابراین ترجیح می دهیم واقعیت را نادیده بگیریم و خوش خیال باشیم. با خودم فکر کردم که همین حالا در ساحل نشسته و به یاد من لبخند می زند، یا شاید در آن کافه باشد، با یک موکا برای رفع دلتنگیش. ناخودآگاه لبخند زدم. این خیال باور نکردنی را باور کرده بودم که او یا آنجا منتظر من نشسته یا برای دیدنم به کافه رفته. پس وقت را تلف نکردم و برای دیدن آبی به آن کافه رفتم.

 

فضای کافه آرام بود. صدای نواخته شدن پیانو به آرامی به گوش می رسید. دکور چوبی و بوی قهوه و همان کافه چی خنده روی همیشگی.

-میز برای دو نفر.

-بله... میزی که همیشه روش می شینین خوبه؟

-آره دو تا نوشیدنی هم برام بیار. یکیش موکا باشه اون یکیشم... نمی دونم، هر چی آوردی، سورپرایزم کن.

 

کافه چی با تعجب به من نگاه کرد و سری تکان داد. پوزخندی زدم و گفتم:

-من حالم خوبه، فقط قراره یه دوستی رو ببینم و از این بابت خیلی هیجان زده ام.

 

معلوم بود که گیج شده، یک نیم لبخند زورکی تحویلم داد. خنده ام گرفته بود، کافه چی هم متوجه شده بود که به سرم زده. چه خوش خیالی مضحک و رقت انگیزی بود! از پنجره ی کافه بیرون را نگاه می کردم، آدمها و ماشین ها در رفت و آمد بودند. آبی می توانست یکی از همین آدم ها باشد یا با یکی از همین ماشین ها برای دیدن من بیاید. خودم را با این فکر سرگرم نگه داشته بودم که...

-امیر!

 

می توانستم قسم بخورم که هیچ وقت اسمم را اینقدر دوست نداشتم. مو های تنم همه خبر دار ایستاده بودند. گوش هایم به خاطر شنیدن صدایش به خودشان افتخار می کردند. من با پهن ترین لبخند ممکن چرخیدم... او نبود! گوش هایم از خجالت سرخ شدند. چشم هایم آرزو می کردند اشتباه کنند. دهانم باز مانده بود. دختری دوستش را صدا زده بود تا به درون کافه بیاید. پکر شدم؛ نه هیچ کس مقصر نبود، فقط آدم های امیدوار صدایی را می شنوند که می خواهند نه آن صدایی که واقعا به گوششان رسیده. با انگشتم روی میز چوبی دایره می کشیدم و به ساعتم نگاه می کردم؛ انگار کمی برای قرار نگذاشته اش دیر کرده بود.

-نوشیدنی هاتون!

-موکا رو بذار اونور اون یکی مال خودمه.

 

نگاهم بیرون کافه را می پایید. نه بی ام دبلیوی آبی رنگ، نه دختری که مو هایش آبی باشد. کمی از نوشیدنیم چشیدم. چقدر طعم سیب می داد... ناگهان تمام سلول های تنم عطر سیب گرفت و من از کوره در رفتم. اصلا نمی فهمیدم چرا اما عصبانی بودم. صدای خنده ای را می شنیدم. یک نفر به من و دلتنگی هایم می خندید. من زردی دندان هایش را خوب احساس می کردم.

-این چیه؟! ورداشتی واسه من چی آوردی؟!

 

همه جا ساکت شد، فقط صدای پیانو به آرامی ادامه می یافت.

-نوشیدنی جدیدمونه، "بوسه ی ممنوعه" مشکلش چیه جناب؟ انتقادات شما...

-طعم سیب می ده! من از سیب قرمز متنفرم!

-جناب این سلیقه ی شخصی شماست و چیزی راجع بهش...

-حق با شماست، شما نمی دونستین منو ببخشید. از همه عذر می خوام.

 

سنگینی نگاه ها را روی تنم حس می کردم. دلم می خواست خودم را شکنجه کنم، صدای خنده در سرم ادامه داشت. بدجور عصبیم می کرد. چطور به اینجا رسیده بودم. چشم هایم را بستم. او را می دیدم، نزدیک بید مجنون، مو های آبیش در دست باد تاب می خورد.

-دلم برات تنگ شده.

 

جوابی نداد. ساکت ایستاده بود. چشم های سیاهش به من خیره شده بود. حس کردم گونه هایم خیس شده. دلتنگی مرض بدیست، آبریزش چشم می آورد. از خودم بدم آمده بود، من احتیاجی به دوست داشتنش نداشتم. می توانستم او را از یاد ببرم. باید او را از یاد می بردم اما اگر... فقط اگر او هم بیاید و روی این صندلی به یاد من احمقانه اشک بریزد چه؟ ذهنم خیلی به هم ریخته، باید یک طوری منظمش کند. شاید نوشتن بهترین راه باشد. نوشتن درباره ی عشق،دلتنگی، جنون و البته مرگ!

-جناب ببخشید. دوست من مسیج داده که امروز نمیاد.می دونین اون یه دختریه با مو های آبی... اگر اومد یه لطفی به من بکنین. این شماره ی منه، این شماره بهش بدین بگید حتما به من زنگ بزنه، بگید مندس با هات کار واجب داره. امیر می خواد ببیندت. یه موکا هم براش ببرین. این کار رو برای من انجام می دید؟

 

اطمینان خاصی را پشت قرنیه هایش مخفی کرده بود. او مطمئن بود کسی نخواهد آمد، مخصوصا کسی که بدون داشتن شماره مسیج می دهد! فکر کنم دلش برایم سوخت که سری تکان داد و گفت:

-حتما.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۶
امیر کاج