آخرین مطالب

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

وقتی از دور به آدم‌ها نگاه می‌کنید، همگی شبیه یک‌دیگرند؛ وقتی کمی نزدیک‌تر می‌شوید، تفاوت‌ها نمایان می‌شود. این قاعده‌ای کلیست، اما هستند کسانی که حتی از دور تفاوت‌هایشان را احساس می‌کنید. اگر به این آدم‌ها نزدیک شوید، متوجه شکافی عمیق در تفاوت‌اشان با دیگر تفاوت‌ها می‌شوید. این آدم‌ها حقیقتا فرق دارند؛ شما را با صدا‌های جدید، بو‌های جدید و در کل دنیایی جدید، آشنا می‌کنند. اما گاهی در مسیر این آشنایی، رفته رفته دنیای خودتان گم می‌شود. بعد از آن دیگر به هیچ جا تعلق نخواهید داشت. آنچه می خوانید داستان گم شدن من است.

 

من هر روز برای رسیدن به محل کارم از قطار استفاده می‌کردم؛ در راه روزنامه‌ی صبح را می‌خواندم و یک سیگار می‌کشیدم و به طور کلی سرم به کار خودم گرم بود، کاری هم به کار آدم‌ها نداشتم؛ همانطور که گفتم، از دور همه‌اشان شبیه هم بودند و من به قدر کافی آدم شبیه‌ آن‌ها در محل کارم می‌دیدم. تا اینکه در همین هفته‌ی آخر متوجه او شدم.  پسری جوان، لاغر اندام و رنگ پریده که سوییشرت کلاه دار خاکستری به تن داشت و تمام طول هفته، بی هیچ تغییری روی یک صندلی قطار نشسته بود. صورتی استخوانی داشت؛ بیش از حد سفید با چشم هایی گرد، مات و بی حالت که زیرشان گود افتاده بود. لب های باریک و کبودش دائما چیزی را زمزمه می‌کردند. باید اعتراف کنم که در نگاه اول شبیه دیوانه‌ها یا معتاد‌ها به نظر می‌رسید. روز‌های اول نسبت به او بی‌تفاوت بودم  اما چیزی انتهای ذهنم را قلقلک می‌داد. یک کنجکاوی ناشناخته درون من بیدار شده بود. می‌خواستم آن پسر را بشناسم، کسی درون ذهنم زمزمه می‌کرد که سراغش بروم. بالاخره یک روز خودم را قانع کردم که کنارش بنشینم. اول چیزی نگفتم، سعی کردم به زمزمه‌هایش گوش کنم اما به نظر نمی‌آمد حرف‌هایش معنی دار باشد. پاکت سیگارم را بیرون آوردم و سیگاری آتش زدم، فرصت خوبی برای شروع مکالمه بود.

-سیگار؟

 

 هیچ چیز نگفت، انگار چیزی نشنیده باشد اما من می‌فهمیدم که شنیده. پاکت سیگارم را به داخل جیب کتم برگرداندم. با اینکه پسر رنگ پریده کوچک‌ترین علاقه‌ای به هم کلامی نشان نداده بود، نتوانستم در مقابل چیزی که ذهنم را قلقلک می داد، مقاومت کنم. پکی به سیگارم زدم و پرسیدم:

-می‌تونم بپرسم، کجا می‌رید؟

-نمی دونم.

 

جواب عجیبی بود اما عجیب تر از آن، سرمای خشک صدایش بود که تا عمق استخوان های تنم نفوذ می‌کرد. باید بیشتر می پرسیدم.

-خب یعنی چی؟ شما هر روز سوار یه قطار می‌شید و حتی نمی‌دونید اسم ایستگاهی که پیاده می‌شید چیه؟

-من از وقتی سوار این قطار شدم، ایستگاهی که باید پیاده شم رو پیدا نمی‌کنم.

 

شانه‌ای بالا انداختم. او همچنان به همان نقطه ی نامعلوم خیره مانده بود. پک دیگری به سیگارم زدم. قلقلک‌های درون سرم بیشتر شده بود، کنجکاوی ناشناخته بین شیار‌های مغزم دست می‌کشید.

-یعنی گم شدید؟

-نمی‌شه در مورد من اینو گفت. من فقط جایی که بهش تعلق دارم رو پیدا نمی‌کنم.

-اسم ایستگاهتون چیه؟ شاید قطار اشتباهی رو سوار شدین.

-اسم ایستگاه رو نمی دونم ولی قطارش فرقی نمی‌کنه. همه‌اشون یکین.

کمی گیج شده بودم، حرف‌هایش معنی نداشت اما آنقدر خشک و مطمئن حرف می‌زد که جرئت مخالفت مستقیم را از من می‌گرفت.

-ببینید این قطار از یه سری ایستگاه خاص رد می‌شه که اسماشون رو توی اون نقشه نوشته. قطار‌های دیگه‌ای هم هست که از ایستگاه‌های دیگه رد می‌شه، شما اگر به من بگید، اسم جایی که می‌خواید برید چیه بهتون می‌گم کودوم ایستگاه پیاده شید و اگر لازم باشه چه قطاری رو سوار شید تا بهش برسید.

-همونطور که گفتم، من اسم جایی که می‌خوام برم رو نمی‌دونم.

-پس از کجا تشخیصش می‌دین؟

-از بو، از صدا‌ها. اینجا هنوزم صدا‌ها رو می‌شنوم؛ هنوز بوی عجیب میاد. من می‌خوام برم یه جایی که این بو نیاد، یه جایی که ساکت ساکت باشه.

 

صدای خاصی به گوشم نمی‌رسید، بوی خاصی را هم احساس نمی‌کردم. همه چیز عادی به نظر می‌رسید. او همان‌طور بی‌حرکت نشسته بود و حتی برای لحظه‌ای به من نگاه نمی‌کرد؛ خیره بود، به همان نقطه‌ی نامعلوم. اگر راستش را بگویم، کمی مرا می‌ترساند، حرف‌هایش اصلا عادی نبود. دیگر باید پیاده می‌شدم، از جایم بلند شدم، کتم را مرتب کردم و گفتم:

-خب من همین ایستگاه پیاده می‌شم اما به نظرم شما یه نگاهی به نقشه بندازید. شاید اسم جایی که می‌خواید برید رو به خاطر آوردید.

-چیزی وجود نداره که به خاطر بیارم. همونطور که اسم ایستگاهی که من سوار این قطار شدم هم تو نقشه نیست!

-اما این امکان نداره!

-می‌تونم بهت نشونش بدم. امشب دوباره سوار قطار شو و من به ایستگاهی که توی اون نقشه نیست می‌برمت.

 

برای اولین بار به من نگاه کرد. نگاهش بی حالت و سرد بود. کمی مرا می ترساند، خودم هم نفهمیدم چرا سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم. او هم سری تکان داد و دوباره به همان نقطه‌ی نامعلوم خیره شد. تمام طول روز در محل کارم او را به خاطر می‌آوردم. نگاه سرد و مرده‌اش جلوی چشمانم رژه می رفت. چشم های توسی یخ زده ای که هیچ حسی نداشتند. با وجود اینکه کمی ترسیده بودم، به یک چیز اصلا شک نداشتم؛ من شب برای دیدن آن ایستگاه به قطار بر‌می‌گشتم.

 

نفهمیدم، آن روز چگونه گذشت. تمام آدم‌ها در محل کارم به من می‌گفتند که عجیب رفتار می‌کنم؛ من هم در جواب، لبخندی می‌زدم و می‌گفتم که کمی ناخوشم. ذهنم خیلی درگیر شده بود، انگاری کسی در سرم حرف های نامفهومی را زمزمه می‌کرد. مگر می‌شود نام یک ایستگاه قطار در نقشه نباشد؟

 

شب فرا رسید. او روی همان صندلی، خیره به همان نقطه ی نامعلوم نشسته بود. انگار از صبح که ترکش کردم کوچکترین حرکتی نکرده باشد. رفتم کنارش نشستم و یک سیگار از جیب کتم در‌آوردم و آتش زدم.

-خسته شدی. یکم چشاتو ببند، هنوز خیلی راه مونده.

 

راست می گفت. سرم بدجور درد می‌کرد. دود سیگارم را در فضا دنبال می‌کردم که چشم‌هایم بسته شد.

-پاشو همین ایستگاهه!

 

چشم‌هایم را که باز کردم قطار از حرکت ایستاده بود. هیچ چیز دیده نمی‌شد، تاریکی از پنجره‌ها به درون قطار هجوم آورده بود، انگار به یک گور وارد شده باشیم. از جایش بلند شد و با گام های بلند شروع به رفتن کرد؛ من هم به دنبالش به راه افتادم.

-اینجا خیلی تاریکه! چطوری می‌بینی؟!

-من نمی‌بینم، بو ها رو احساس می‌کنم، صدا‌ها رو دنبال می‌کنم. دنبال من بیا. من اینجا رو می‌شناسم، با من باشی گم نمی‌شی.

 

هر چه گوش می‌کردم هیچ چیز نمی‌شنیدم. سکوت مطلق در لباس تاریکی خودنمایی می‌کرد. کمی بو کشیدم، شاید چیزی احساس کنم، اما بویی نمی‌آمد، همان بوی همیشگی، شاید تنها بوی ترس خودم به آن اضافه شده بود. از دور ساختمانی شبیه یک کلیسا نمایان شد.

-اون یه کلیساست؟

-جاییه که اونا رو نگه می‌دارن. اینجا مخفی‌شون کردن که کسی متوجه‌اشون نشه. من اسم ها یادم نمیاد. به جایی که حقیقت رو پنهان کردن می‌گن کلیسا؟

-نمی‌دونم ولی اینجا شبیه کلیساست.

 

در فلزی ساختمان را هل داد. حقیقتی که پشت آن در می دیدم، باور نمی کردم. میلیون ها تابوت کوچک که روی هر کدام‌اشان را با پارچه‌ای سفید پوشانده بودند. روی دیوار‌های آن کلیسا هیچ تصویری نبود؛ تنها سنگ سیاه و سرد. حالا بوی عجیب و ناشناسی را احساس می‌کردم. زمزمه هایی را می‌شنیدم. صدایی مابین شیون و جیغ یک نوزاد که انگار با من حرف می‌زد.

-از این طرف می‌خوان یه چیزی رو ببینی.

 

منظره‌ی وحشتناکی بود، من به دنبال او، یک دیوانه که حتی نمی‌شناختمش، میان میلیون‌ها تابوت کوچک قدم می‌زدم. نباید به دنبال کنجکاویم راه می‌افتادم! او هر از چند گاهی مکثی می‌کرد، انگار با دقت به کسی گوش می‌دهد، بعد دوباره راهش را در میان تابوت‌ها ادامه می‌داد. من وحشت زده بودم، هر طرف چشم می چرخاندم، یا پارچه ی سفید بود یا سنگ سیاه.

-همینجاست. پارچه رو بردار.

 

به یک تابوت اشاره می‌کرد. حالا من وحشت زده و نگران به سکانس پایانی کنجکاوی‌هایم رسیده بودم. قلقلک‌های درون سرم به اوج خودشان رسیده بودند. آخرین پرده آماده‌ی کنار رفتن بود. با وجود تمام وحشت زدگی‌ام، نمی‌توانستم مقاومت کنم، می‌خواستم بدانم تمام روز ذهنم درگیر چه بوده. پارچه را کنار زدم... تا مغز استخوانم یخ زد. خون درون تنم خشک شد، رنگ را می دیدم که از روی پوست صورتم فرار می‌کند.

-می‌شناسیش؟

 

چیزی نگفتم، تنها به نوزاد مرده‌ای که مقابلم بود، خیره شدم، او را می‌شناختم. بار‌ها دیده بودمش، میان آلبوم عکس‌های کودکیم. آن نوزاد خود من بودم!

-اون نوزاد رو می‌شناسی؟

-تو کی هستی؟! چرا منو اینجا آوردی؟!

-پرسیدم اون نوزاد رو می‌شناسی؟

-این نوزاد منم!

 

چیزی نگفت، کلاه سوییشرتش را روی سرش کشید و با گام هایی بلند شروع به رفتن کرد. من شوکه شده بودم، خیره مانده بودم به خودم. صدای شیون و جیغ چند نوزاد در سرم اوج می‌گرفت. انگار می‌خواستند چیزی به من بگویند، اما صدا‌هایشان در هم گم می‌شد.

-هعی پرسیدم تو کی هستی؟

 

از حرکت ایستاد. برگشت و به من نگاه کرد.

-نمی‌دونم. من یه نوزاد مرده‌ام. من هیچوقت زندگی نکردم، من مرده به دنیا اومدم. من هیچ حافظه‌ای ندارم، اما تو بگو، تو کی هستی؟

-من...

 

جواب را نمی‌دانستم؛ بوی ترس و وحشتم با بوی عجیب آنجا در هم آمیخته بود. چشم‌هایم را بستم تا شاید بتوانم تمرکزم را حفظ کنم و خودم را به خاطر بیاورم. اما آن همه صدا ذهن نامتمرکزم را آشفته‌تر می‌کرد. میلیون‌ها کودک با شیون، در سرم جیغ می کشیدند: «ما همه مرده‌ایم.» چشم‌هایم را به هم فشار دادم، شاید بتوانم کمی متمرکز‌تر شوم، من که هستم؟

حالا می‌فهمم مشکل نامتمرکز یا آشفته بودن ذهنم نیست، مغزم حالا حقیقت را بو می‌کشد. ذهن من دیگر کاملا خالیست! من نوزادی هستم که مرده به دنیا آمده و حتی فرصت گریه کردن به حال خود را ندارد. من هرگز زندگی نکرده ام، من به اینجا تعلق ندارم. کلاه سوییشرتم را روی سرم می‌کشم، نباید از قطار جا بمانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۷
امیر کاج