آخرین مطالب

۷ مطلب با موضوع «آبی» ثبت شده است

سکوت... سرما... من احاطه شده بودم... در آبی دریا؛ گم شده بودم، غرق شده بودم، یا راحت بگویم، چند وقتی می‌شد که مرده بودم. اما امتداد بعضی فکر‌ها... تاریخ‌ها... لبخند‌ها... به ابدیت می‌رسد. هر چقدر هم خودت را خفه کنی یا موج سرد زمان از تو بگذرد، آن فکر‌ها از تو نمی‌گذرند. شاید مدتی مخفی شوند، گم شوند، غرق شوند... اما هرگز نمی‌میرند؛ حتی اگر تو مرده باشی.


رویای آشنای آن صورت... سفید... روشن... تیله‌های سیاه و تاریک... لبخند پهن و آرام‌بخش شرابی... امواج پیچ خوردهی آبی. شاید کسی ورق‌های رنگ‌ و رو‌ رفته‌ی این دفتر را به خاطر نیاورد اما، یاد دختری که مو‌هاش آبی بود، هنوز هم در پستوی ذهن من، جریان دارد. برای خیلی‌ها این داستان در همان کافه تمام شد؛ آخرین تیر من، در تاریک‌ترین حفرهی دنیا، شمارهای بود که به یک غریبه می‌سپردم تا شاید به دست آشنایم برسد. امیر محبوس در حفرهی آبی. پایان...بعضیها اما هنوز هم به دنبال ادامه‌ی قصه می‌گشتند.


واقعیتی که تا مدت‌ها در قلب من مخفی ماند؛ سرنوشت آن تیر... ادامه‌ی قصه... رهایش کرده بودم تا شاید مرا رها کند. اما امتداد بعضی فکر‌ها... تاریخ‌ها... لبخند‌ها... به ابدیت می‌رسد. تولدش به ابدیت می‌رسد... نه این قصه‌ای نبود که مرا رها کند! قصه ای که چند وقتی می‌شد مرا کشته بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۰۴:۲۰
امیر کاج

خودمان را از دور دست ها می دیدم، وقتی بین درخت های بلند گردو قدم می زدیم. انگار روحم دو تکه شده بود. یکی برای قدم زدن با او و دیگری برای تماشای خوشرنگ ترین رویای این دنیا؛ رویایی به رنگ آبی. او پیش می رفت و بوی موج مو هایش، من مسخ شده را در پی خود می کشید. دیگر خودم نبودم. دریای آبی مرا عوض کرده بود، انگار بیشتر از همیشه آدم شده بودم و لب های سرخش، زمزمه ی وسوسه انگیز و کهن چیدن سیب ممنوعه را در سرم منعکس می کرد.

 

مه آرام آرام پایین می آمد؛ تصویرش با غلیظ تر شدن مه، محو تر می شد، ناگهان شروع به دویدن کرد، مو های خوش رنگش در باد تاب می خورد و چند ثانیه بعد، دیگر نمی دیدمش. با وحشت دست دراز کردم تا رد مو هایش را بگیرم؛ نوک انگشتانم خیس شد؛ بله... دریا از همینجا عبور کرده بود. چند قدم جلوتر، او آرام و بی حرکت ایستاده بود. انگار به مقصدش رسیده باشد، کنار یک بید مجنون. مو های مجعدش را کنار زدم. گونه اش مانند صدف سفیدی که تازه از دریا بیرون کشیده باشند، خنک و مرطوب بود. زمزمه ی کهن در سرم اوج گرفت. لب هایم را به او نزدیک کردم و چشمانم را بستم. تمام تنم خیس شده بود و خیلی آرام می لرزید. نیوتن اشتباه کرده، بی شک جاذبه ی عطر سیب بیشتر از زمین است. حرکت آرام روح من اثبات این نظریه بود.

 

چشم هایم را باز کردم. لبم هیچوقت به مقصدش نرسید. عطر سیب هنوز فضای بینی ام را پر کرده بود. روح من هم همانجا سر جای خودش بود، درون تنم. سقف چوبی بالای سرم، می گفت که کجا هستم. برایم مهم نبود، آخر لب های خشکم بدجور درد می کرد؛ شاید از تصور شدت بوسه ای که در ادامه ی رویای آبی رنگم می زدم، شاید هم از خماری ندیدن همان بوسه. نمی دانم! تنها حفره ی تنگی را وسط سینه ام احساس می کردم. قلبم بود، می شناختمش، هر چند رنگش به طرز عجیبی عوض شده بود. آبی شده بود و این مرا خیلی می ترساند.

 

دیگر خوابم نمی آمد اما چیزی در اعماق وجودم عاجزانه از من می خواست که بخوابم. دلتنگی مرض بدیست، دنیای خودش را دارد. آدم دلتنگ دنیای آدم ها را رها می کند، بعد با هر بهانه ای به  دنیای موهوم دلتنگی هایش پا می گذارد و در نهایت یک روز در دنیای دلتنگی هایش گم می شود. آن وقت دیگر هیچ کس نمی تواند او را به دنیای آدم ها برگرداند. چند باری در تختم سرفه کردم، با خودم فکر کردم: «نکند مریض شده باشم؟» نه! نباید می خوابیدم. نمی توانستم خودم را میان خواب ها غم کنم.

 

صبحم را شبیه تمام صبح های این بهار شروع کردم؛ "هیچ ایمیل تازه ای دریافت نشده." آهی کشیدم؛ هنوز هم جواب نداده و تقریبا یک ماه شده بود! یعنی ارزش یک نقطه را هم نداشته ام؟ شاید هم نو شدن سالم مهم نبود! پوزخند زدم، احمق ترین موجودی شده بودم که می شناختم. دیگر خودم را درک نمی کردم. چه بلایی سرم آمده بود؟ انگار واقعا عاشق آبی شده بودم. نه نمی خواهم چنین چیزی را باور کنم! با خودم فکر می کردم:«فقط کمی دلتنگی، همین! یک دوش آب سرد حلش می کند.» و تقریبا یک ماه می شد که هر روز به آب سرد درمانی پناه می بردم و به جای بیداری، هر روز خواب آبی رنگم عمیق تر می شد.

 

زیر دوش هر وقت چشم هایم را می بستم، عطر سیب فضا را پر می کرد. بعضی وقت ها سریع چشم هایم را باز می کردم و بعضی اوقات... چقدر شرم آور! رویای دیشبم را در سرم امتداد می دادم. آب سرد باز هم جواب نداد، این بیمار رقت انگیز درمان شدنی نبود. از حمام بیرون آمدم. حوله ی گرم دور تنم بود و من قبل از هر چیز گوشی ام از روی تخت برداشتم. "هیچ ایمیل تازه ای دریافت نشده." رو به صفحه ی گوشی زمزمه کردم:«چرا جوابمو نمی دی؟ مگه چی کار کردم؟ حداقل بگو چی شده؟» بعد گوشی را روی تخت پرت کردم و به خودم فحش دادم. از دور که به خودم نگاه می کردم، فقط یک ابله می دیدم. این اندازه وابستگی به کسی که حتی تبریک عیدم را پاسخ نداده، نفرت انگیز و منزجر کننده بود.

 

به تختم برگشتم. نه نمی خواستم بخوابم؛ خواب فقط یک تله ی خطرناک بود، دنیایی که او از آن قدرت می گرفت. از روی عادت، شاید هم فقط برای اینکه حواس خودم را پرت کنم، به سقف اتاقم نگاه می کردم. طرح های بی نظم روی آن، از ابتدا برای من جالب بود. هر خال سیاه، هر چین خوردگی در چوب، هر تغییر رنگ جزیی... همه اشان برای من معنایی به خصوص داشت. حفره ی بزرگی روی سقف نظرم را جلب کرد؛ حفره ای که دیگر خوب می شناختم. حفره ای که مرا حتی از اتاق خودم متنفر می کرد؛ من خرافاتی نیستم ولی یک نفر داستان زندگی من را روی سقف اتاقم پاشیده. به حفره ی روی سقف خیره شدم... رنگش آبی بود.

 

وحشت زده فرار کردم. از خوابیدن فرار کردم. از آب سرد فرار کردم. از حفره ی آبی روی سقف اتاقم فرار کردم. از هر چه درباره ی او بود فرار کردم. یا خودش باشد یا یادش هم گورش را غم کند. من به یاد کسی احتیاج ندارم. نوار فکر هایم با صدای بوق ممتد ماشین پاره شد.

-عه گاو! خیابان تی پر شین نیه کی...

 

هیچ ایده ای نداشتم که چطور از خیابان سر در آورده بودم؛ راستش وقت فکر کردن به آن را هم نداشتم. سریعا با سر عذر خواهی کردم و رد شدم. باید آبی را پیدا می کردم. این تنها راه بود. یک جور خوش خیالی ابلهانه به من امید می داد که او هم دلتنگ من شده. گاهی قبول کردن احتمال یک طرفه بودن احساساتمان سخت است، بنابراین ترجیح می دهیم واقعیت را نادیده بگیریم و خوش خیال باشیم. با خودم فکر کردم که همین حالا در ساحل نشسته و به یاد من لبخند می زند، یا شاید در آن کافه باشد، با یک موکا برای رفع دلتنگیش. ناخودآگاه لبخند زدم. این خیال باور نکردنی را باور کرده بودم که او یا آنجا منتظر من نشسته یا برای دیدنم به کافه رفته. پس وقت را تلف نکردم و برای دیدن آبی به آن کافه رفتم.

 

فضای کافه آرام بود. صدای نواخته شدن پیانو به آرامی به گوش می رسید. دکور چوبی و بوی قهوه و همان کافه چی خنده روی همیشگی.

-میز برای دو نفر.

-بله... میزی که همیشه روش می شینین خوبه؟

-آره دو تا نوشیدنی هم برام بیار. یکیش موکا باشه اون یکیشم... نمی دونم، هر چی آوردی، سورپرایزم کن.

 

کافه چی با تعجب به من نگاه کرد و سری تکان داد. پوزخندی زدم و گفتم:

-من حالم خوبه، فقط قراره یه دوستی رو ببینم و از این بابت خیلی هیجان زده ام.

 

معلوم بود که گیج شده، یک نیم لبخند زورکی تحویلم داد. خنده ام گرفته بود، کافه چی هم متوجه شده بود که به سرم زده. چه خوش خیالی مضحک و رقت انگیزی بود! از پنجره ی کافه بیرون را نگاه می کردم، آدمها و ماشین ها در رفت و آمد بودند. آبی می توانست یکی از همین آدم ها باشد یا با یکی از همین ماشین ها برای دیدن من بیاید. خودم را با این فکر سرگرم نگه داشته بودم که...

-امیر!

 

می توانستم قسم بخورم که هیچ وقت اسمم را اینقدر دوست نداشتم. مو های تنم همه خبر دار ایستاده بودند. گوش هایم به خاطر شنیدن صدایش به خودشان افتخار می کردند. من با پهن ترین لبخند ممکن چرخیدم... او نبود! گوش هایم از خجالت سرخ شدند. چشم هایم آرزو می کردند اشتباه کنند. دهانم باز مانده بود. دختری دوستش را صدا زده بود تا به درون کافه بیاید. پکر شدم؛ نه هیچ کس مقصر نبود، فقط آدم های امیدوار صدایی را می شنوند که می خواهند نه آن صدایی که واقعا به گوششان رسیده. با انگشتم روی میز چوبی دایره می کشیدم و به ساعتم نگاه می کردم؛ انگار کمی برای قرار نگذاشته اش دیر کرده بود.

-نوشیدنی هاتون!

-موکا رو بذار اونور اون یکی مال خودمه.

 

نگاهم بیرون کافه را می پایید. نه بی ام دبلیوی آبی رنگ، نه دختری که مو هایش آبی باشد. کمی از نوشیدنیم چشیدم. چقدر طعم سیب می داد... ناگهان تمام سلول های تنم عطر سیب گرفت و من از کوره در رفتم. اصلا نمی فهمیدم چرا اما عصبانی بودم. صدای خنده ای را می شنیدم. یک نفر به من و دلتنگی هایم می خندید. من زردی دندان هایش را خوب احساس می کردم.

-این چیه؟! ورداشتی واسه من چی آوردی؟!

 

همه جا ساکت شد، فقط صدای پیانو به آرامی ادامه می یافت.

-نوشیدنی جدیدمونه، "بوسه ی ممنوعه" مشکلش چیه جناب؟ انتقادات شما...

-طعم سیب می ده! من از سیب قرمز متنفرم!

-جناب این سلیقه ی شخصی شماست و چیزی راجع بهش...

-حق با شماست، شما نمی دونستین منو ببخشید. از همه عذر می خوام.

 

سنگینی نگاه ها را روی تنم حس می کردم. دلم می خواست خودم را شکنجه کنم، صدای خنده در سرم ادامه داشت. بدجور عصبیم می کرد. چطور به اینجا رسیده بودم. چشم هایم را بستم. او را می دیدم، نزدیک بید مجنون، مو های آبیش در دست باد تاب می خورد.

-دلم برات تنگ شده.

 

جوابی نداد. ساکت ایستاده بود. چشم های سیاهش به من خیره شده بود. حس کردم گونه هایم خیس شده. دلتنگی مرض بدیست، آبریزش چشم می آورد. از خودم بدم آمده بود، من احتیاجی به دوست داشتنش نداشتم. می توانستم او را از یاد ببرم. باید او را از یاد می بردم اما اگر... فقط اگر او هم بیاید و روی این صندلی به یاد من احمقانه اشک بریزد چه؟ ذهنم خیلی به هم ریخته، باید یک طوری منظمش کند. شاید نوشتن بهترین راه باشد. نوشتن درباره ی عشق،دلتنگی، جنون و البته مرگ!

-جناب ببخشید. دوست من مسیج داده که امروز نمیاد.می دونین اون یه دختریه با مو های آبی... اگر اومد یه لطفی به من بکنین. این شماره ی منه، این شماره بهش بدین بگید حتما به من زنگ بزنه، بگید مندس با هات کار واجب داره. امیر می خواد ببیندت. یه موکا هم براش ببرین. این کار رو برای من انجام می دید؟

 

اطمینان خاصی را پشت قرنیه هایش مخفی کرده بود. او مطمئن بود کسی نخواهد آمد، مخصوصا کسی که بدون داشتن شماره مسیج می دهد! فکر کنم دلش برایم سوخت که سری تکان داد و گفت:

-حتما.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۶
امیر کاج

خورشید ملتمسانه چنگ طلاییش را بر سینه ی آسمان می‌کشید؛ تن ریش ریش ابر‌ها و چکه‌های خون بر دامن افق. شب نحس با لبخندی شوم، از شرق طلوع می‌کرد.  شبی که ستارگان روشن ضمیر را به اسارت گرفته بود؛ ستارگانی که با هر بار طلوع شب، خود را به آتش می‌کشیدند، دردشان را نعره می‌زدند،  تا شاید یک منجی خفته را بیدار کنند  اما افسوس... مردم با انگشت به آن‌ها اشاره می‌کردند و تفسیرشان از خودسوزی ستارگان... عشوه و چشمک بود. احمق‌ها! آخر چه کسی در قلب تاریکی عشوه می‌کند؟!

 

تق... تق... صدا‌های مکرر، نوار افکارم را می‌برید. با هر انفجار، پیکر ناقص متنی که واژه‌هایش را به زور کنار هم چیده بودم، متلاشی می‌شد. تق... تق... این تنها صدایی نبود که مرا آزار می‌داد. بوق ماشین‌ها... خنده‌ی آدم‌ها... آژیر... شیهه‌ی موتور‌های دلواپس...  همه‌اشان! آه که چقدر من از این شب متنفرم. کارناوال مسخره‌ی چند هزار ساله. با خودم فکر می‌کردم: «چه اهمیتی داره که امشب آخرین چهارشنبه‌ی ساله؟! مگه اون همه چهارشنبه، چه گلی به سر ما زده، که این یکی بزنه؟!»

 

به نوشته‌ام نگاه کردم. چقدر مزخرف و منزجر کننده بود. خوب به خاطر دارم که وقتی مچاله‌اش می‌کردم، آنقدر فشارش دادم که تمام سر‌انگشتانم درد گرفت.-هنوز هم می توانم دردشان را احساس کنم.- نه حوصله‌ی نوشتن داشتم، نه حوصله‌ی خانه ماندن. باید از خانه می‌رفتم. پالتوی سیاهم را پوشیدم و چند دقیقه‌ی بعد وسط نمایش مضحک سیرک بودم.

 

ماشین‌ها پشت هم صف بسته بودند. درون هر کوچه‌ای که سر می‌کشیدم، کپه‌های کاهی را می‌دیدم که بی هیچ جرمی می‌سوختند. می‌سوختند تا آدم‌ها شاد باشند. "زردی من از تو، سرخی تو از من!" چقدر احمقانه! اگر قرار بود زردی آدم‌ها با پریدن از روی آتش سرخ شود که... هعی، بگذریم... فقط مطمئن بودم و هستم که زردی این دنیا را نمی‌توان با هیچ آتش سرخی سوزاند. این زردی لعنتیی که به ما زده، یک چهارشنبه که هیچ، اگر تمام چهارشنبه‌های سال را هم به آتش بکشیم، ریشه کن نمی‌شود. زردی این دنیا که با کسی شوخی ندارد!

 

به آسمان نگاه کردم. قرمز، نارنجی، زرد... سرمه‌ای، نیلی، آبی، زرد... فسفری، فیروزه‌ای، سبز، زرد... تمام رنگ‌ها در آسمان تیره‌ی شهر می‌رقصیدند و آرام آرام کمرنگ‌تر و قبل از محو شدن، زرد می‌شدند. همه چیز در آخر زرد می‌شود. تمام سرخی‌ها زرد می‌شوند. من هنوز صورت پدر را به یاد می‌آورم، سرخ‌ترین بود. وقتی مرد را هم به خاطر می‌آورم. اسکندر گفت که آنقدر زرد شده که نمی‌توان تشخیصش داد. من همان روز فهمیدم که هیچ سرخی پایدار نیست و همه چیز یک روز زرد می‌شود.

 

از کنار یک سانتافه ی سفید رد شدم. بوق زد. توجهی نکردم. دوباره بوق زد. با خودم فکر کردم: «نکنه آشناست؟!» برگشتم و دیدم با ماشین جلویی درگیر شده. لبخند زدم و به راهم ادامه دادم. صدای ترقه‌ها تمامی نداشت؛ شهر بد‌جور عصبی شده بود. درون کوچه‌ها، جوانان سر‌مست، گوش مردم آرام درون خانه‌ها را گاز می گرفتند، انگار کمی هار شده بودند. نمی‌خواستند کسی آرام بگیرد، یکسال دیگر گذشته بود، یکسال لعنتی دیگر! حق داشتند؛ سال مزخرف دیگری رو به پایان بود... افسوس که صدای پای سال مزخرف بعدی را نمی‌شنیدند. تعجبی هم نداشت؛ هر صدایی هم بود در میان این همه صدای انفجار، خفه می‌شد.

 

بی ام دبلیوی آبی تیره... با شیشه‌های دودی. وقتی آبی گل آلود باشد، همیشه می‌شود بهترین ماهی‌ها را از آن گرفت. دو دختر قد بلند با مو های زرد و چکمه های چرم، پشت من با عشوه راه می‌رفتند. بی ام دبلیو بوق زد و من لبخند زدم. دوباره بوق زد. این سناریو را خوب می‌شناختم؛ صدای پایین کشیدن... نیش من باز‌تر از قبل شد و به راهم ادامه دادم.

-یه نگا به ما بکنی بد نیستا... مندس با توئم!

 

آن صدا را می‌شناختم. دو دختر با خنده‌های زیرزیرکی از کنارم رد شدند. آبی راننده‌ی بی ام دبلیوی آبی تیره.

-تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

-راستش چهارشنبه سوری بود، گفتم بیام شهرتون یه دوری بزنم. تو کجا میری؟ بیا تا یه جایی برسونمت.

-نه ممنون! راستش جایی نمی‌رفتم. حالم خوب نبود، گفتم یکم قدم بزنم.

-سوار شو بینم! یکم با هم قدم می زنیم، حالت بهتر می‌شه، اصا هر کی با ماشین من قدم بزنه، حالش بهتر می‌شه!

 

خندیدم و سوار شدم. ماشین کاملا بوی تازگی می‌داد. عجیب بود. بی ام دبلیو 325 آی مدل سال دو هزار بود، این مدل را خوب می‌شناختم. چطور هنوز بوی تازگی می داد؟!

-این ماشین مامانته نه؟ همونی که کادوی تولد گرفتی؟

-خودشه! می‌دونی لاستیکاش با آسفالت تازه آشنا شدن، بعد این همه سال، باورت می‌شه؟!

 

خندیدم. آبی در میان ترافیک می‌راند و مسیرش را بین ماشین ها پیدا می‌کرد. یک نفر کنار خیابان سیم می‌چرخاند.

-چرا حالت خوب نیست؟ خوب کردی اومدی بیرون؛ اصا آدم نباید چارشنبه سوری خونه بمونه. این همه رنگو ببین؛ اصا دل آدم باز میشه. بچه رو ببین چه خوشگل از رو آتیش می‌پره.

 

و با دست به کوچه ای تاریک اشاره کرد. پسر بچه‌ی کوچکی از روی آتش می‌پرید. بین هر آتش مکث می‌کرد و با ترس و لرز از کپه‌ی بعدی آتش می‌پرید. لبخند زدم. صدای ترقه‌ها... بوق ماشین‌ها... سرم بدجور درد گرفته بود.

-می‌دونی من از چهارشنبه سوری‌ها خوشم نمی آد. این همه سر و صدا منو عصبی می‌کنه. می‌دونی همش یه کارناوال مضحکه! یه مسخره بازی گنده! یه...

-چرا؟ مگه چارشنبه سوریا چه بلایی سرت آوردن؟! ببین مردم خوشحالن. این یه سنت چند هزار ساله اس! خیلی هم قشنگه.

 

پوزخند سردی زدم، از پنجره بیرون را نگاه کردم. جوانان شاد، دور آتش می رقصیدند. صدای ترقه ها... انگار شهر سرم زیر بمباران باشد.

-می‌دونی چرا خوشحالن؟ چون یه فرصت پیدا کردن که خوشحال باشن... یه فرصت که خودشون رو تخلیه کنن. رفتاراشون رو نگاه، انگاری هار شدن. تق... تق... که چی؟! اون پیرمرد بدبختی که تو خونه مریضه چی؟!

-اونجا رو ببین. اون پیرمرد رو ببین؛ داره از رو آتیش می‌پره. امروز کل ایران داره غماشو می‌سوزونه! حالا تو اینجا، فاز ورداشتی واسه ما؟! کاسه داغ‌تر از آش شدی؟!

-می‌دونی همراه با به اصطلاح غما چند نفرم می‌سوزنن؟!

-باشه بابا؛ باشه...]با خنده[ ولی خب می شه یه کاری کرد که اینطوری نشه ها! یه دریاچه هست، طرفای خونه ی ما؛ کومله اینا، وای که چقدر چارشنبه سوریاش خوشگله! اصلا باید بیای بریم ببینی، عجله داری برگردی خونه؟!

 

کمی فکر کردم. حوصله ی خانه را نداشتم. بودن کنار آبی احتمالا، حالم را بهتر می کرد. پرسیدم:

-کی بر‌می‌گردیم؟

-تا قبل دو می‌رسونمت خونه اتون.

-دو؟! چه خبره؟!

-مندس جاده‌ها شلوغه. تا بریم، تا بیایم. تازه من که هستم، دیگه چی می‌خوای؟

 

نیشش تا بناگوش باز شده بود، چه شیرین می خندید. تا ساعت دو؟! خیلی زیادی بود. خواستم دهن باز کنم که...

-امیر... لطفا!

-باشه قبوله!

 

انگار دست خودم نبوده، گفتم باشه، با این‌که با عقلم جور در نمی‌آمد. ولی چه اهمیتی داشت؟! مگر همه اعمال همیشه‌ام از روی عقل بوده؟!

-فقط حتما تا قبل دو برگردیم.

-چرا؟

-چون به قول یکی از دوستام هیچ اتفاق خوبی بعد از ساعت دو نمی‌افته!

-و این دوستت دختره یا پسر؟

-دختر.

-جالبه!

 

بعد زیرزیرکی شروع به خندیدن کرد. مسیرش را به سمت خارج شهر ادامه داد.

-چیش جالبه؟ چرا می ‌خندی؟

-هیچی. یاد یکی از دوستام افتادم. اونم همیشه اینو می‌گفت. راستی تو که می‌نوشتی، کتابم زیاد می‌خونی نه؟

-نه متاسفانه اصلا.

-حدس می‌زدم.

 

 لب هایش از هم فاصله گرفت و دندان های سفید و براقش در تاریکی درخشیدند. جاده نسبت به شهر ساکت خلوت بود. سر درد من کمی تسکین یافته بود. آبی یک سیگار از پاکت کنتش بیرون آورد و روی لبش گذاشت.

-تو که سیگار نمی‌کشی؟

-نه، تازه بکشمم فقط سیگار برگ یا کمل.

-چرا؟

-دلیل خاصی نداره، فقط ترجیح می‌دم اگر قرار به این باشه که دود بکنم تو ریه‌ام مال یکی از این دو تا باشه.

سیگارش را روشن کرد. شیشه را کمی پایین کشید و دود را به بیرون فوت کرد.

-الان خوبی ان شاء الله؟! داری از حضور سبز من لذت می‌بری؟!]با خنده[

-از حضور آبیت!

 

راستش حالم بهتر بود. فضا آرام گرفته بود. درد سرم کمتر شده بود. هنوز حوصله ی نوشتن نداشتم ولی اگر می‌خواستم می‌توانستم واژه‌ها را به زور کنار هم بچینم؛ دیگر هیچ صدایی پیکر نیمه جان نوشته هایم را چند پاره نمی‌کرد. آبی کنار من بود و این خودش کلی الهام‌بخش بود، کلی خوب بود. انگار دلم برایش تنگ شده بود. چند باری با خودم فکر کردم:«نکنه واقعا دیگه هیچوقت آبی رو نبینم!» بعد با خودم گفتم: «چه اهمیتی همه یه روز میان و یه روزم میرن.»  راستش چند شبی هم خوابش را دیده بودم. خودم هم نمی‌دانم چرا ولی حالا که کنار من بود کمی خوشحال تر بودم.

-پس لذت می‌بری!]با خنده[

 

منوری آبی در آسمان پدیدار شد. آبی لبخند زد و ادامه داد:

-چارشنبه سوری خیلی خوشگله چطور می‌تونی بگی دوستش نداری؟! چطوری حالت توی این روز بد می‌شه؟!

-می دونی چهارشنبه سوریا به من خوش نمی گذره. همش سر و صدائه. من کلی خاطره بد ازش دارم. کلی زخم، کلی سوختگی...

 

یاد پدرم افتادم. ناخودآگاه چشم هایم را بستم.

-به نظرم چارشنبه سوری تنها نشونه ی اینکه این شهر هنوز زنده‌اس! مردمش هنوز زنده‌ان. تنها نشونه‌ی اینکه ایران هنوز زنده‌اس و گاهی می‌تونه فریاد بزنه... بیا تهش منم خیلی فهمیده شدم!

 

خندید. ضبط ماشین روشن شد و صدای ادل تنها صدایی بود که سکوت ماشین را تا مدت ها همراهی می‌کرد.

 

***

-کم کم دیگه رسیدیم. همین جاست همین دریاچه اس!

 

مردم دور تا دور دریاچه حلقه زده بودند. شعله‌های آتش در باد می‌رقصید و انعکاسش در آب تماشایی بود. از ماشین پیاده شدیم، آسمان غرق آرزو های روشنی بود که در قلب تاریکی پیش می رفتند. نارنجی و سبز، آبی و بنفش، زرد و قرمز... انعکاسشان روی آب دریاچه، رویایی مجسم بود.

-قشنگه نه؟ بهت گفته بودم؛ بیا ما هم یه آرزو کنیم.

 

برگشتم و به آبی نگاه کردم. داشت یک بالن آبی رنگ را آماده می‌کرد. لبخند زدم. مردم دور آتش می‌رقصیدند. چند بچه ی کوچک از روی آتش می‌پریدند. پسر جوانی دستش را روی شانه ی دوست دخترش یا شاید زنش یا حتی شاید خواهرش گذاشته بود و به آتش رقصان جلوی رویش خیره شده بود. خیلی زیبا بود. چهارشنبه سوری آن دریاچه‌ی کوچک را دوست داشتم.

-می‌دونی خیلی به آرزو کردن اعتقاد ندارم ولی به خاطر تو، به خاطر این همه زیبایی اینجا... بیا آرزو کنیم.

-پس بیا یه ورشو بگیر تن آرزو هامون آتیش نگیره مندس.

 

با فندک اتمی، مربع سفید را آتش زد. من بالای بالن رو نگه داشته، مبادا تن آرزو های آبی آتش بگیرد. صدای خنده ی مردم، حس خوبی به من می داد. دیگر عصبیم نمی کرد. تماشای رقصشان دور آتش لذت بخش شده بود.

-داره پر می‌شه. من می‌خوام آرزو کنم که مشکل تو با چارشنبه سوریا حل بشه و از سال دیگه بری خوش بگذرونی امیر.

-واقعا؟! یعنی اینقدر آرزو هات بر آورده شده و بی آرزو موندی؟!

-نه... ولی خب خسته شدم از بس آرزو‌های تکراری کردم.

 

خندیدم. لب‌های شرابیش در روشنایی شعله‌های آتش... برق چشم‌های سیاهش... انعکاس آن همه زیبایی در دریاچه ی کوچک... چقدر دوست داشتم همه ی چهارشنبه سوری‌ها را همانجا کنار آبی باشم. دور همان دریاچه‌ی کوچک و در انتهای شب با هم بالن آرزو‌هایمان را به پرواز در آوریم.

-منم آرزو می‌کنم، یه دوست خوبی داشته باشم که هر روزمو، حتی بدتریناشو، با یه پیشنهاد، با یه همراهی، حتی با یه خنده... به بهترین روز تبدیل کنه؛ حتی چارشنبه سوری‌های لعنتی رو!

 

خندید و با لحن خاص و معنا داری گفت:

-فکر کنم یه دوست خوب این مدلی پیدا کردی!

 

به چشم‌هایش نگاه کردم. تیله های سیاهی که رنگشان را به رخ شب می کشیدند. لبخند زدم. حس عجیبی زیر رگ های من می دوید.

-نمی‌دونم... بالن دیگه پره، بیا ولش کنیم.

 

پرواز کرد. بالن آبی رنگ، آرام آرام از ما دور می‌شد و آبی لبخند به لب، با نگاه براقش بدرقه اش می کرد. از من پرسید:

-به نظرت تا کجا می‌ره؟

-نمی‌دونم... تو چی فکر می‌کنی؟

-اونقدر می‌ره بالا... اونقدر می‌ره بالا... که خدا با دست می‌گیرتش.

 

پوزخندی زدم. چشم‌هایم را بستم. لزومی نداشت، کودکانه ی قشنگش را خراب کنم.

-آره... حتما حق با توئه. بهتره تصور نکنیم، آرزو‌هامون چهار تا خیابون اونور‌تر با سر می‌خوره زمین.

 

با اخم به من نگاه کرد و من خندیدم. صورتش را برگرداند و به بالن آبی که در آسمان هر لحظه کوچک تر می شد، خیره شد. دستم بی اختیار روی شانه ی باریک و استخوانیش نشست. آن حس عجیب هر لحظه خونم را غلیظ تر می کرد. انگار سکته ام نزدیک باشد. آب دهانم را قورت دادم. ناگهان زبانم شروع کرد به تکان خوردن، انگار اختیارش با خودش است.

-چشم هایت، منور‌هایی سیاه که در قلب تاریکی می‌درخشند. صدایت، آواز دلچسب مکرری با طعم شکلاتی.حضورت، کپسولیست از اکسیژن. حرارتت، گرمای آتش و لب هایت، همان شعار مشهور چهارشنبه های آخر سال را برای لب‌های زردم زمزمه می‌کنند...

 

برگشت و با لبخند شیطنت آمیزی به من نگاه کرد. دستم را از روی شانه‌اش برداشتم. کمی هول شده بودم.

-فی البداهه، امیر کاج. ببین داره غیب می‌شه.

-آره، فکر کنم دیگه به خدا رسیدن. ما هم دیگه برگردیم. فکر کنم دیرت می‌شه.

 

نیشش باز بود، نمی‌دانستم برق دندان‌هایش گیرا تر است یا برق چشم‌هایش. به ساعتم نگاه کردم. نزدیک یک بود. آبی رفت و توی ماشین نشست. من هم کنارش نشستم. ماشین را روشن کرد.قبل از حرکت گفتم:

-می‌دونی توی یک ساعت اخیر، یکی از بهترین روزای زندگیمو سپری کردم. باید ازت بابتش تشکر کنم.

-خوشحالم که الان دیگه خوبی!

-به لطف تو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۶
امیر کاج

آخرین روز سفرم. خیلی خوشحال بودم؛ آن شادی مستانه ی وصف ناپذیر؛ انگار پیک های آسمان آبی خوش ترین اخبار را به من رسانده باشند. عطر خانه را احساس می کردم، بوی خاک نمناک رشت را. دلم چقدر برای تک تک خیابان هایش تنگ شده بود؛ منظریه، تختی، سعدی، بیستون، معلم، گلسار، کاکتوس، بلوار گیلان... همه اشان! دلم برای مردم شهرم تنگ شده بود، به قول استاد دانشگاه شب های روشن:«من از مردم همین شهرم،همه ی آدمای این شهرم دوست دارم؛ چون تقریبا هیچکودومشون رو نمی شناسم!»

 

برف های کنار خیابان هنوز کاملا آب نشده بودند. خوش شانس بودم که بارش برف یک روز قبل قطع شده بود، اگر نه ممکن بود، پروازم چند روزی به تعویق بیافتاد. اما روز آخر آسمان صاف بود و ابر های زیبای سپید پنبه ای، خیلی پراکنده در آسمان خودنمایی می کردند. همه چیز آن روز زیبا بود؛ همه چیز را آن روز زیبا می دیدم.

 

ساعت حوالی 5 بود و من نیمه شب پرواز داشتم. پس چند ساعتی وقت باقی مانده بود و من هنوز یک کار نیمه تمام داشتم؛ دیدن آبی. صبح روز آخر به من ایمیل زده بود که اگر هنوز استانبول هستم، دوباره همدیگر را در مکانی خاص ملاقات کنیم. من هم پیشنهادش را قبول کردم. وقتی به دنبال مکانی که آبی مرا به آن دعوت کرده بود، می گشتم، ناگهان چیزی محکم به گوشم خورد.

-سلام امیر! خوبی؟

 

توی گوشم پر از برف شده بود. سرما پوستم را می سوزاند، با این وجود، لبخند بر لب، چشم می چرخاندم تا آبی را بیابم. همانجا بود، درون ژاکت بنفش دست بافت، با همان شالگردن و دستکش آبی پر رنگ؛ یک کلاه کاموایی بنفش تیره هم بر سر داشت. سفیدی پوستش بین لباس های پر رنگ بیشتر جلب توجه می کرد. لب های شرابی زیبایش می خندید. چشم های پر شیطنتش مرا به خود جذب می کرد؛ آن سیاه چاله های انسانی!

-اصلا خوب نیست که آدم همینطوری برف رو بزنه تو صورت...

 

گلوله ی برف بعدی وسط صورتم نشست. سرمای سوزان پوستم را آزار می داد و قطرات آب از کنار گوشم به درون لباسم سر می خورد اما لبخندم از بین برف ها خودنمایی می کرد.

-این واسه این بود که بازم جواب سلامم رو ندادی! اصلا خیلی تو چیزی...

 

در حالی که صورتم را پاک می کردم، پرسیدم:«چیزم؟» دستش را درون مو هایش برد و دریای پر موج آرام را پریشان کرد و گفت:«بی ادب بی نزاکت مثلا؛ نمی دونم چیزی دیگه!»

-صحیح!

-خوبه حالا! انگاری با کامیون روش برف ریختن! دو تا گوله برف بود دیگه!

 

در حالی که انگشتم را توی گوشم می چرخاندم، گفتم:«دو تا هم طلب تو! بریم جایی که می خواستی؛ من خیلی وقت ندارما!»

-بریم آقای بد اخلاق!]با دهن کجی و حالتی لوس[

 

سالنی دایروی با فضایی نسبتا تاریک. کف پوش های سیاه، دیوار های تیره، میز و صندلی های سیاه و سفید؛ همگی به القای بیشتر تاریکی کمک می کردند. تنها روشنایی آن بار- دیسکو، همان نور های بنفش و ارغوانی و صورتی بودند که مخفیانه از شکاف های سقف و دیوار ها بیرون می آمدند. نور هایی که هماهنگی خاصی با رنگ لباس های آبی داشتند. انتهای سالن میزی برای ما دو نفر رزرو شده بود. ساعت هنوز به شش نمی رسید و خلوت بودن بیش از حد یک دیسکو کاملا منطقی و طبیعی به نظر می آمد. نه از دی جی خبری بود و نه رقصنده ای، تنها موسیقی راک قدیمیی به گوش می رسید.

-بیتلز، گوش دادی؟ این آهنگشون خیلی آرامش داره!

 

صدای آبی من را که خیلی مبهوت فضا بودم، به خود آورد.

-هووووم... بیتلز؟ نه، نه.

-چطوری می تونی؟! اصلا مگه میشه کسی گوش نده؟!

-فعلا که میشه.]حواسم کاملا پرت اطراف بود.[

-تا حالا دیسکو نرفتی؟! منو نگاه کن، دارم با تو حرف می زنم!

 

پوزخندی زدم. نفهمیدم چرا اما فضای دیسکو مرا خیلی به خودش مشغول کرده بود. نور های تیره ای که موذیانه از شکاف ها بیرون می آمدند. بنفش، ارغوانی، صورتی...

-هــــی آقا، با شما حرف می زنم! نوشیدنی چی می خوری؟

-هیچی ممنون، من الکلی نیستم.]همچنان به اطراف نگاه می کنم.[

 

دستش را روی میز کوبید و با لحنی نسبتا تند گفت:

-ببین دعوتت نکردم اینجا در و دیوار رو نگاه کنی، مشروب هم باید بخوری فقط بگو، وودکا، ویسکی، کنیاک، تکیلا، آبجو...

-اسکاچ. ترجیحم اینکه یه لیوان اسکاچ بخورم.

-منو نگاه کن!

 

به آبی نگاه کردم. چیزی درون چشم های سیاهش میدوید. آدمی که نمی شناختم. انگار پیکر سیاه خشمگینی از درون چشم هایش به من یورش می آورد.

-واقعا به نظرم طراحی و نورپردازی اینجا جالبه. به نظرت اینطور نیست؟

-آره مندس، خیلی! اوه پیشخدمت اومد.

و به انگلیسی به پیشخدمت گفت که یک بطری اسکای برای میز ما بیاورد.

-ولی اسکای، اسکاچ نیست! وودکائه!

-اوه ببخشید، همونقدری به حرفت توجه کردم که به حرفام توجه می کردی.

 

صورتم را در هم کشیدم و در صندلی فرو رفتم. مهم نبود، یک لیوان که بیشتر نمی نوشیدم. گذاشتم هر چه می خواست سفارش دهد.

-خب خانوم کم توجه، نیمه عصبانی، مهمونی خوب بود؟ کادو چی گرفتین؟

-نیشاتو ببند. هِه، اینقدر خوب بود که نگو، مامان به خاطر سورپرایز کردن من آنتونیو رو آورده بود ترکیه!

-آنتونیو کیه؟

-دوست پسر قبلیم، چطور؟ چرا اینطوری شدی؟]با خنده ای پر شیطنت[

 

انگار نگاه پرسشگر من احساسی بیشتر از یک کنجکاوی ساده را منتقل می کرد.ناگهان دلم ریخت! به نگاهم شک کردم. چشم ها که هیچوقت دروغ نمی گویند، پس چرا نگاهم چیزی بیشتر از احساس کنجکاوی ساده ی مرا منتقل می کرد؟ یا شاید من...

-هیچی یه کنجکاوی ساده، چطوری شدم؟

-هیچی، فقط مطمئنی؟

 

افکارم بهم ریخته بود. حتما کنجکاوی ساده بود، مگر چیز دیگری هم می توانست باشد؟ نه یقین داشتم! حتما از روی کنجکاوی بوده.

-آره مگه تو شک داری؟ چیز دیگه ای هم مگه می تونه باشه؟]با پوزخند[

-نمی دونم، یه طوری نگاه می کردی آخه.

-نگفتی چی کادو گرفتی؟

-مامان سوییچ ماشینش رو داد بهم! اون ماشینی رو که با من 14 سال پیش تنها گذاشت، داد به من... مسخره اس می دونی!

 

دوباره شادی روی گونه هایش پژمرده شد. صدای درامز خیلی آرام به گوش می رسید، انگار درامرش نفس بریده باشد. خودم را لعنت کردم. دوباره آبی را ناراحت کرده بودم. پیشخدمت بطری آبی رنگ اسکای را روی میز گذاشت. آبی از او خواست که به جای لیوان، دو شات خیلی کوچک بیاورد. درخواستش عجیب بود، پرسیدم:

-چرا؟

-امروز خیلی سوال داری، نه؟ حسابی کنجکاوی!

-خب سوال پیش میاد دیگه! قبول کن با لیوان هم میشد.

-آره ولی می خوایم احساس کنجکاوی تو رو ارضا کنیم؛ بازی دوست داری؟

 

گیج تر شده بودم. همه چیز به عجیب ترین شکل ممکن رخ می داد. از نگاه ها و حرف های آبی گرفته تا حتی نگاه های خود من! من حتی به خودم هم مشکوک شده بودم. آبی از چه حرف می زد؟ چه خوابی برای من دیده بود؟

-آره کلا، تا چه بازیی باشه!

-tell the truth or take the shot!

-یعنی؟!

-من از تو یه سوال می پرسم. تو یا واقعیت رو می گی، یا یه پیک از اسکای می خوری. بعد تو سوال می پرسی. قسم هم می خوریم که دروغ نگیم، قبول؟

 

دستش را دراز کرد. لاک های بنفش قشنگی زده بود که از انگشت کوچک تا شست پر رنگ تر می شد. هارمونی بنفش ادامه داشت. دستش در تاریک و روشن دیسکو مرا به خود می خواند. یک زمزمه ی وسوسه انگیز درونی... مگر می توانست چه بپرسد؟

-قبوله! اول کی بپرسه؟

-من و سوال اینه، چرا قرار امروز رو قبول کردی؟

 

پوزخندی زدم. واقعا چرا؟ چرا منی که تنها چند ساعت تا پروازم زمان باقی بود، پیشنهاد آبی را قبول کرده بودم؟

-نمی دونم، گفتم احتمالا خوش می گذره بهم.

-یعنی با من بهت خوش میگذره؟

-آره خب. تو آدم جالبی هستی. باهات به آدم خوش می گذره. نوبت منه. هوووم خواننده ی مورد علاقه ات کیه؟

-ادل. سوال بعدی من اینه؛ امروز که از در این دیسکو می ری بیرون، وقتی برگشتی ایران، دیگه هرگز آبی رو نخواهی دید. چند سال می گذره، از آبی چیزی یادت می مونه؟ اگر آره چی؟

 

 در آن لحظه، من تنها از یک چیز مطمئن بودم، "من تا ابد و حتی بعد از آن آبی را به یاد می آوردم." من همه را به خاطر خواهم آورد؛ هر کس که در زندگیم نقشی هر چند کم داشته. شاید حتی مردمی را که در همان زمان آرام آرام وارد دیسکو می شدند، بعد ها به خاطر بیاورم. من جنونی وصف ناپذیر در حفظ خاطراتم دارم؛ مگر ممکن است پر رنگ ترین عنصر خاطراتم یعنی آدم های خاطره ساز را از خاطر ببرم؟! اما چه چیز آبی را به خاطر می آوردم؟ اسمش که نمی دانستم؟ کار های دیوانه وار و خارج عادتش؟ چهره ی زیبا و دوست داشتنیش؟ چه چیزی او را برای من خاص می کرد؟ اصلا آبی برای من خاص بود؟ شاید مکثم برای فکر کردن بیش از حد به درازا کشید. زیرا آبی پیک مرا از وودکا پر کرده بود و به آن اشاره می کرد.

-مطمئنا به خاطر میارمت، اما واقعا می دونی...  چه چیزی از تو رو به خاطر میارم؟ نمی دونم. شاید روزی برسه که فقط از تو این جمله یادم بمونه. "دختری که مو هاش آبی بود". من حتی اسمت رو نمی دونم که با اسمت به خاطرت بیارم، راستی اسمت چیه؟

-اسم من آبیه.

-قرار شد به همدیگه دروغ نگیم. جواب سوال منو بده.

-مشکلت با اسمم چیه؟ چرا نمی تونی قبولش کنی؟ فیلم برتولوچی رو دیدی، آخرین تانگو در پاریس؟ اونجا کسی اسم نداشت و می دونی چرا؟ چون آدما احتیاج به اسم ندارن، چه فرقی می کنه که اسم من، عسل باشه یا سحر؟ رزا باشه یا صنم؟ من سعی کردم بیشتر از یه اسم باشم، سه حرفی باشم که کم کم منو بشناسن؛ با من واقعی درگیر شن فارغ از هر اسمی. من سعی می کنم آبــــــی باشم. چرا نمی تونی قبولش کنی؟

-اسم منو از من بگیر، تشنه ی معنی منم!

 

لبخند معنا داری زدم. حرف های آبی، دلچسب بود. حرفایش می گفت که من بیشتر از یک دختر پرشور با مو های آبیم. گرچه به هر حال باید پیکش را بالا می رفت.

-پیکت... تو جواب ندادی!

-اوکی. این اولیش... ] پیک را سر کشید [حالا تو بگو چرا اسمم واست مهمه؟ اصلا چه فرقی می کنه که اسمم چیه؟

-این خیلی ساده اس! طبعا هر کسی دوست داره بدونه اسم آدمی که با هاش حرف میزنه چیه؟ همش یه کنجکاوی ساده اس، اصلا خود تو اول اسمم رو پرسیدی، یادته؟

-ولی من نگفتم چرا اسمت کاجه! هر کسی باید فرد دیگه رو یه چیزی خطاب کنه بالاخره! با یه اسم یا حالا هر چی. اینکه اصرار داشته باشی بدونی دقیقا اسم فرد چیه، اینکه بخوای همه ی واقعیت رو در موردش بدونی... یکم بیشتر از کنجکاوی ساده اس، هر چند تو به همه چی می گی کنجکاوی ساده! سوال بعدیت؟

 

حرف های آبی مرا به فکر فرو برد. واقعا اسمش مهم بود؟ حالا خیلی هم فرقی نمی کرد، چه آبی، چه هر اسم دیگری! ولی چیزی در اعماق وجودم می خواست اسم واقعی آبی را بداند. یک حس کنجکاوی عمیق. چیزی شبیه حس قلقلک ریشه ی درخت وقتی می خواهد جای خود را در تن خاک باز کند.

-گفتی فیلم و اینا، راستی فیلم مورد علاقه ات چیه؟

-می دونی سوالات داره کسل کننده میشه. خیلی محافظه کاری! اسمت چیه؟ خواننده ی مورد علاقه ات؟ فیلم مورد علاقه ات؟ غذا چی دوست داری؟ نویسنده ی مورد علاقه ات؟ اینا همه اش کلیشه اس! از چی می ترسی؟ ببین من ترجیح می دم تا ته این بطری رو سر بکشم تا به این سوالای بی مزه و کلیشه ایت جواب بدم، اونطوری خیلی بیشتر هیجان داره، حداقل مست میشم.

 

دی جی شروع به کار کرد، آدمها میان انبوه خودشان تاب می خوردند و گم می شدند. آبی نگاهی به جمعیت کرد و پیکش را سرکشید، بعد ابرو هایش را بالا انداخت و گفت:

-خب حالا بگو چرا می ترسی یه سوال درست و حسابی و چالشی بپرسی؟

-سوال درست و حسابی یعنی چی؟ چی باید بپرسم؟ و کلیشه ها چه عیبی دارن؟ می دونی گاهی برای شناختن یه آدم باید بدونی چه غذایی دوست داره، چه خواننده ای رو دنبال می کنه، فیلم مورد علاقه اش چیه، دلش گرفت چیکار می کنه. آدما کلا کلیشه ان! اونم نه یکی دو خط، همشون قد یه دفتر هشتاد برگ کلیشه ان؛ شاید حتی بیشتر! کلا هم خیلی موافق نیستم که چیزی بپرسم که معذب بشی. این موقعیتی برای شناختن تو، نه برای اذیت کردنت!

-نترس! من اذیت نمی شم. هر سوالی دوست داشتی بپرس. من که هر چی دوست دارم می پرسم. اگر بخوایم بدون ریسک بازی کنیم جذابیتاش از بین میره. بالاخره چی؟  این بطری باید خالی شه یا نه؟

-هر سوالی دوست داشتم؟

 

سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. یک سوال در پستوی ذهن من چشمک می زد. همانی که از اولین دیدار تا همان لحظه در موردش با خودم کلنجار می رفتم. راز بی پاسخی که مدت ها بود مرا به خود مشغول کرده.

-اون روز کنار دریا... چرا اومدی سمت من؟  

 

ابرویش را بالا انداخت، خندید و بعد سکوت کرد. سکوت چند ثانیه ای که با صدای ریختن وودکا درون شات شکست.

-خوشم اومد، داریم گرم می شیم. امیر تو چشم های من نگاه کن و بهم بگو... چرا عاشق منی؟

 

شاتش را سر کشید. شبیه آن حس را تا آن زمان تجربه نکرده بودم. تمام مو های تنم خبردار ایستاده بودند، در مقابل فرمانده ی ترسناک زیبایی که با لب هایی شرابی می خندید. رگ های سبزم خشک شده بود، هر چند قلبم هر لحظه خودش را خالی می کرد. سرم چقدر سنگین شده بود، این خون لعنتی چرا به دادش نمی رسید! شوک عجیبی بود! عشق به آبی؟! عشق؟! عشق اصلا وجود ندارد! حداقل من اینطور فکر می کنم.  

-ببین... می تونم جواب بدم... ولی می دونی... جواب دادنش همیشه عواقب داره! ]پوزخند[ بنابراین ترجیح میدم یه پیک بزنم، بالاخره تو که نباید تا ته این بطری آبی رو سر بکشی!

 

و گرمای بازی قطره قطره، از طریق اولین پیک آسمان آبی در رگ های خشکم تزریق شد. حالا نوبت من رسیده بود که بپرسم.

-خب حالا که تو اینطوری دوست داری، در مورد آنتونیو جان بگو ببینم، چرا اومدنش سورپرایزه واست؟]با خنده]

 

یکی از ابرو هایش را بالا داد، بعد پوزخند زد و گفت:

-تو مخته ها...! من نمی دونم والا، مامانم فکر کرده بود آنتونیو سورپرایزه... اون موقع که دبیرستان می رفتم جذاب ترین پسر کالج سانفرانسیسکو، آنتونیو بود، بدون شک! با اون مو های تابدار و نیمه بلندش که تو نور می درخشیدند، با چشای کشیده ی قهوه ای روشنش که همیشه برق شیطنت داشت و وقتی می خندید، انگار تموم دنیا جشن گرفتن...

 

لبخند زده بود و چشم های سیاهش در تاریکی رقصان دیسکو می درخشید. در موسیقی گفتارش صدای هزار نوازنده ی مست دورگه می آمد. ناخودآگاه لبخند زدم، او هنوز هم آنتونیو را دوست داشت، این را خوب می فهمیدم.

-دیروز حتی خوشتیپ تر هم شده بود، مو هاشو کوتاه کرده بود، یه ریش پروفسوری گذاشته بود با کت و شلوار آبی روشن. وقتی با هم حرف می زدیم، می فهمیدم چقدر تغییر کرده، عاقل تر شده، ولی هنوز اون آنتونیوی شیطون رو توش می دیدم. دانشجوی ترم آخر مامانمه و داره روی سازه های عثمانی تحقیق می کنه، به ظاهر واسه این اینجا بود ولی من که فهمیدم یه جور باجه از طرف مامان. مخصوصا وقتی آخر شب بهم گفت: «آنتونیو پسر خوبیه، اگر برگردی امریکا می تونی با هاش یه زندگی خوب رو شروع کنی، توی آزادی که همه دوست دارن. هر صبح پاشی از پنجره ی اتاقت، گلدن گیت رو تماشا کنی مثل همون وقتا. منم کمکتون می کنم آبی من!» و اون جمله ها شاید نفرت انگیز ترین چیزایی بود که می تونستم بشنوم.

و تمام نوازنده های مست روی ساز هایشان جان سپردند. دیگر هیچ نوازنده ای در صدایش نمی نواخت، فقط طعم تلخ نفرت بود که در بین صدای مهیب آهنگ های دی جی گم می شد.

-چرا اینقدر از مامانت بدت می آد؟! اون داره سعی می کنه اشتباهاتش رو جبران کنه!

-نوبت تو نیست! نوبت منه، فقط بدون که از مامانم بدم نمی آد، من عاشق مامانمم ولی اگر یه روزی اشتباه کرد پاش وایسه. هر کس اشتباه کرد پاش وایسه! نمی تونی روی تن یه نفر تا ابد یه زخمی بذاری و بهش بگی ببخشید بیا این آب نبات رو بخور! نمیشه! می فهمی؟

-می فهمم، ببخشید!

-به بخشش اعتقاد ندارم! تو چیزی رو پرسیدی که دوست داشتی، منم می تونستم شاتمو برم بالا، پس وقتی جواب دادم یعنی همه چیز اوکیه!  چقدر صدا ها زیاده!

-دیسکوئه خب!

-درسته ولی... مهم نیست. ببین سوال بعدی من اینه، کسی که عاشقشی رو انتخاب می کنی یا کسی که عاشقته؟

-عشق وجود نداره!

-چی؟!

 

لبخند پهنی زدم. تعجب به وضوح نور های بنفش و صورتی درون چشمانش دیده می شد. پاسخ من هم واضح بود، عشق وجود ندارد!

-ببین باید بپرسی کسی که دوستت داره و کسی که دوستش داری، عشق یه مفهوم بزرگه! آدما از پسش بر نمیان اما مطمئنا کسی که دوستش دارم، این سوالا چیه می پرسی!

-یعنی اصلا واست مهم نیست یکی چندین سال عاشقت باشه؟!

-کسی ازش نخواسته دوستم داشته باشه!

-و اگر یه روزی کسی که دوستش داری همچین چیزی رو به تو بگه؟

-به اون ربطی نداره که من چه احساسی دارم!]به ساعتم نگاه کردم.[

-منطقی نیست!

 

زمان به سرعت سپری شده بود، حالا دیگر فرصت زیادی نداشتم. شاید به اندازه ی چند سوال دیگر.

-من سوالاتو جواب دادم آبی. داره دیرم می شه، باید کم کم برم.

-اوکی نفری یه سوال دیگه! اول تو بپرس.

-چرا منو امروز به اینجا دعوت کردی؟

-واضح نیست؟! که با هات بازی کنم... این بازی خیلی با حاله و من دوست داشتم، با تو انجامش بدم. به همون دلیلی که تو اومدی اینجا، من دعوتت کردم. برای اینکه بهمون خوش بگذره.

سکوت کردیم، هر چند میان آن همه سر و صدای کر کننده ی جمعیت و دی جی دیگر به سختی می توانستیم صدای یکدیگر را بشنویم.

-خب... به نظرت... چرا اون روز کنار دریا من اومدم سمتت؟

 

حالا سر من اتوبانی پر ترافیک از افکار شده بود. در میان سر و صدای بوق ها هیچ راننده ی منطقی را نمی یافتم. دی جی به سرعت دیسک ها را می چرخاند. شات روی میز به من لبخند می زد. موج های آبی که در باد می رقصیدند... گرمای تیر یا مرداد... لبخند اناری... گام های قوی سفید... چرا؟ چرا؟ همه ی افکارم به بی نظم ترین شکل ممکن در جاده ی مغزم می راندند. یعنی ممکن است آبی...

-خب! دیگه تموم شد. نمی خواد فشار بیاری!

 

و پیک را بالا رفت. افکار در هم ریخته ام در جای خودشان متوقف شده اند. فقط یک چراغ روشن و خاموش می شد؟ چرا؟ چرا؟

-حالا که شاتت رو من خوردم و تو رو نجات دادم، می شه قبل رفتن افتخار یه رقص رو به بنده بدین جناب مندس امیر خان؟

 

لبخند زدم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. دستش را گرفتم و با هم در میان انبوه جمعیت گم شدیم. من از آن به بعد چیز خاصی را به خاطر نمی آورم، او می رقصید من از تماشای موج آبی آسمانی مو هایش مست می شدم. از تماشای صورت آرامش زیر نور های بنفش، ارغوانی، صورتی...

 

 نیمه شب که درون هواپیما نشسته بودم، وقتی استانبول را در لباس نورش تماشا می کردم که بین دریا ها آرام گرفته، احساس کردم این بهترین سفرم به ترکیه بوده که شاید بد نبود تنها چند روز طولانی تر می شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۴۳
امیر کاج

باد؛ سوز سرد تن نرم دریا را مثل تن رهگذران می لرزاند. ابر های تیره و مهربان زمستانی، آسمان را پشت خود جای داده بودند. امواج لرزان، به آرامی سر به تخته سنگ های سیاه کنار جاده می کوبیدند. من درون پالتوی سیاهم فرو رفته بودم و به موسیقی آرامش بخش گوش می دادم.

 

کوچه مشخص نیست، این روبرو دریاست.

زیبایی محضه، حتی خدا اینجاست.

 

گاهی می شود معشوق گمشده ی خود را میان برگ های زرد پاییز یافت؛ گاهی در میان ابر های خاکستری؛ گاهی میان رد سفید نفس آدمها، همان که بی اختیار از اعماق سینه بیرون می دهند. من معشوق گمشده ام را همینجا پیدا کردم؛ پیاده رویی که یک طرفش دریاییست که با لطافت به سنگ های بزرگ سیاه می کوبد و در طرف دیگرش درخت های همیشه سبز از دل زمین بیرون آمده اند. فلوریا*، جاده ای که باد هایش آرامش را می پراکنند؛ معشوق آرام من!

 

گاهی اینکه یکی از سر های هدفونم خراب است، خیلی اعصابم را بهم می ریزد ولی آن روز... شاید اگر هر دو سر هدفونم کار می کرد، هیچوقت صدایش را نمی شنیدم. صدایی که می گفت:«چقدر شبیه مندسه.»

 

به پشت سرم نگاه کردم؛ باور کردنی نبود، دیدن آبی کیلومتر ها دورتر از خانه. جایی که هرگز فکر نمی کردم، او را ببینم. دیداری غیر منتظره و خوشایند. او شبیه همیشه اش بود، زیبا! لب های شرابیی که بینشان صف سفید صدفی براق دندان ها می درخشیدند، چشم هایی به رنگ شب و مو های مواج آبی. با پالتوی توسی سیر و شالگردان و دستکش های آبی پر رنگ. لبخند زدم.

-خود مهندسه.

-سلام، اینجا چیکار می کنی؟! خجالت نمی کشی؟

-تو اینجا چیکار می کنی آبی؟ من که اومدم تعطیلات.

 

لب هایش را جمع کرد و سری تکان داد. مو های تابدارش در باد می رقصیدند.

-تعطیلات؟! مگه مسیحی هستی که تعطیلات کریسمس داری؟! من... واقعا خجالت نمی کشی؟

 

خندیدم. منظورش را نمی فهمیدم. از چه چیزی باید خجالت می کشیدم؟ چه کار اشتباهی کرده بودم؟

-نه دلیلی واسه خجالت کشیدن نمی بینم. تو می بینی؟!


-بله! خیلی هم می بینم.[با حالتی لوس و همراه با نیشخند] ناسلامتی تولدمه ها... ما رو بگو واسه تولد آقا ایمیل زدیم، کادو دادیم... هعی!

 

حدسم درست بود. آن ایمیل مشکوک با آن نقاشی کار خود او بود؛ همان رز آبی. البته هنوز نمی توانم حدس بزنم ایمیلم را از کجا پیدا کرده ولی مطمئنا کار سختی هم نبوده. پیدا کردن ایمیل امیر کاج از پیدا کردنش در کشور غریب خیلی ساده تر به نظر می آید.

-از کجا باید می دونستم، به من چیزی نگفته بودی!

-اولا مگه تو گفته بودی تولدت کیه؟! دوما الان که گفتم، اصلا جنابعالی یه مبارکه ی خشک و خالی هم نگفتی، سوما قهرم.

 

صورتم را توی هم بردم و به آبی نگاه کردم، سرش را به طرف دیگر چرخاند، دست هایش را جلوی سینه اش در هم برد. واقعا از کجا تاریخ تولدم را فهمیده بود؟ از کجا می دانست؟ همه چیز در پرده ای از ابهام فرو رفته بود اما چه اهمیتی داشت، چه فرقی می کرد!

-خیلی لوس و بی مزه ای! تولدتم مبارک... گرچه...


-گرچه؟[با چشم هایی درشت شده]

-هیچی ولش کن...[با نیشخند]

 

یک ابرویش را بالا انداخت به من نگاه کرد.

-که اینطور... چی گوش می دی حالا؟ نه هیچی نگو.

 

و با حرکتی سریع راهم را بست. هدفونش را از گوشش در آورد و گفت:

-هدفونا عوض!

 

بعد به سرعت جای هدفون ها را عوض کرد و به خاطر سیم ها چند قدم جلو آمد. صورتش آنقدر به من نزدیک بود که می توانستم عطر روی گونه های سفید را استشمام کنم. لبخند زد و خواند:

-تموم حس تاریخو...توی برق چشات داری... عالیه این آهنگ رضا یزدانی مندس. آفرین!

 

من خیلی متوجه حرف ها یا اتفاقات اطرافم نبودم، همه چیز خیلی سریع جلو می رفت و من عقب افتاده بودم.

-همین طور شما هم سلیقه اتون خوبه، می دونی خیلی وقته ادل گوش نداده بودم. آلبوم جدید داده شنیدی؟

I don't know why I'm scared…because I've been here before…every feeling, every word… I've imagined it all…

-نه، حالا گوش میدم.

 

به خودم آمدم. هدفونش را از گوشم بیرون آوردم و کمی عقب رفتم.

-خیلی قشنگ بود ولی خدا رو شکر که سیم هدفونا رو به اندازه کافی بلند می سازن، اگر نه با این تز یهوییت و خل بازیت...

-چی؟... خیلی هم دلت بخواد مندس! والا...

 

خندیدیم. چند لحظه مکث و بعد پرسیدم:

-نگفتی، چرا اینجایی؟ اینم مثل کافه از خوش شانسی منه یا شاید تو تعقیبم می کنی آبی!

 

پوزخندی زد و سرش را چند بار تکان داد.


-تعقیب! دیگه چی! [با تمسخر] مندس همونطور که گفتم تولدمه و مامانم می خواد واسم تولد بگیره...

 

بعد ساکت شد و سمت دیگری را نگاه کرد. تمام شادی روی گونه هایش به یکباره محو شدند. برای لحظه ای ترسیدم، یعنی حرف بدی زده بودم؟ ممکن است این شوخی نصفه و نیمه به او برخورده باشد؟ خودم را لعنت کردم. با خودم گفتم: «تو که می دونی تو شوخی کردن افتضاحی! چرا اینکار رو کردی؟» باید چیزی می گفتم، باید یک طوری درستش می کردم.

-چه مامان پولداری، واسه دخترش ترکیه تولد می گیره! پارتی بزرگ و این حرفا؟ ما هم می تونیم بیایم؟

 

برگشت به من نگاهی انداخت، هیچ احساسی توی صورتش نبود، نه لبخندی و نه حتی برقی در چشم هایش، یک بار دیگر خودم را لعنت کردم. با خودم گفتم:«عالی بود، یه شوخی مزخرف رو با یه شوخی مزخرف تر جمع کردی! همینطوری برو جلو، قشنگ گند بزن به امروز!»

-نه یه مهمونی کوچیک خانوادگی، چند ماه پیش ایمیل زد که بابت تعطیلات کریسمس می تونم تولدت بیام ترکیه ببینمت آبی من. خوشحال میشم بیای استانبول. می دونم که شاید ترجیح بدی پیش پدرت بمونی ولی... خیلی دلم برات تنگ شده. خیلی زیاد! می دونی که تمام آبیه این نیلوفری.

 

مکث بلندی کرد. به امواج دریا نگاه می کرد، کم کم رگه هایی از غم را روی پوست صورتش می دیدم، با خودم گفتم:« خب دلیل این حالش تو نیستی، می تونی یه حرفی بزنی فضا عوض شه... نه نه ممکنه بیشتر گند بزنی، ساکت باش ببین خودش چی میگه.»

-دلم نمی خواست بابامو تنها بذارم ولی می دونی... من مامانم رو خیلی دوست دارم، خیلی زیاد! شاید بهترین زن دنیا نباشه ولی برای من... می دونی اون مامانمه، کسی که اولین بار منو آبی صدا کرد. وقتی مو هامو آبی کردم، مامانم بهم گفت:« چقدر زیبا شدی. حالا می فهمم خدا چرا تو رو به من داد، تو تمام آبی این نیلوفری!» پس از دوستا و بابام خداحافظی کردم که می خوام امسال تولدم با مامانم باشم. بابام خندید و گفت:« ببین هنوز همون چشای سیاهشو داره! همونایی که تو یکم از سیاهیشو به ارث بردی!» من دارم چی می گم... ببخشید...  ببخشید...

-نه، نه! می تونی ادامه بدی. من علاقه مند شدم بشنوم. البته اگر فضولی نباشه!

 

لبخند سردی زد. احساست توی صورتش آنقدر کم شده بود که انگار دیگر آبی نیست. از آن دختر پر شور با مو های آبی تنها مو هایی مانده بود که در باد تاب می خورد.

-می دونی انگار دوست دارم این قصه رو بهت بگم. هیچ وقت به هیچکس نگفتمش ولی تو، منو حتی به درستی نمی شناسی و من نیاز دارم این قصه رو تعریف کنم. قصه ی امیر و نیلوفر. بابا و مامان من.

-گوش می دم.

-دانشگاه تهران، دو تا دانشجوی عمران که هر دو از یه شهر کوچیک تو شمال ایران اومده بودن، امیر و نیلوفر. مامان می گه: «امیر پسر جالبی بود، خیلی وقتا سر کلاسا وقتی نگاه می کردی، می دیدی داره نقاشی می کشه ولی خب تو نقشه کشی و اینا، خیلی استعداد داشت. دید و درکش مثال زدنی بود، بهترین استعدادی بود که تا اون روز دیده بودم. من همیشه تحسینش می کردم و می کنم.» در عوض بابا در مورد مامان می گه: «نیلوفر یه دختر به شدت درسخون بود. همیشه کتاب زده بود زیر بغلش، داشت می رفت کتابخونه. مبادا یه درس رو زیر 17 بشه؛ همیشه با بچه ها مسخره اش می کردیم. نمراتشم بالا بودا ولی راستش خیلی دید خوبی نداشت، هنوزم نداره، کلا خیلی تئوریک نگاه می کنه، همه چیز رو از رو جزوه بلده، همه چیز رو...»

 

مکثی کرد. آسمان هر لحظه تیره تر میشد. به نظر می آمد باران در راه باشد. من با خنده گفتم:

-به نظر میاد که مامانت عاشق بابات بوده ولی بابات همچین خیلی هم مایل نبوده.

 

لبخندی زد و شاید در آن لحظه تمام سلول های وجودم، پیروزی را احساس کردند، من توانسته بودم خنده را به لب های شرابیش برگردانم.

-نه متوجه نشدی! مامان فقط بابا رو تحسین می کرد، خیلی تحسینش می کرد. به هر حال مامان بورس گرفت و رفت امریکا برای فوق لیسانس، بابا داشت می زد تو کار ساخت و ساز که انقلاب شد. بابا هم به خاطر سربازی و اینا فرار کرد، رفت امریکا. می دونی وقتی رفت اونجا تصمیم گرفت فوق لیسانس بگیره، بالاخره همونجا رفت دانشگاه و یه روز که رفته بود یه کافه ای... خودش اینطوری تعریف می کنه:« دیدم یه دختری یه عالمه جزوه رو زده زیر بغلش، داره از جلو کافه رد می شه. سریع از کافه رفتم بیرون، داد زدم نیلوفر خودتی؟ برگشت دیدم بله خودشه!»

بالاخره امریکا کشور غریبی بود، بابا پایه درساش ضعیف بود، زبانشم چنگی به دل نمیزد. واسه همین مامان آخر هفته ها بهش درس می داد. می دونی همینطوری شد، بعد اینکه بابا فوق لیسانسشو گرفت یه روز به مامان گفت:«و تو تنها گل این مرداب مرده ای نیلوفر! با من ازدواج کن.» و ازدواج کردن. چند سال بعد، بعد از اینکه مامان دکتری رو هم گرفت و حکم معافیت بابا اومد. تصمیم گرفتن برگردن به همون شهر کوچیک خودشون.

 آرزوی بابا این بود که تو شهر خودش بمیره و مامان اون موقع می خواست به کشور خودش کمک کنه. سال 70 برگشتن، دقیقا بعد از زلزله هر دو تا پروژه های زیادی رو انجام دادن. همچنان خوشبخت بودن، مخصوصا وقتی مامان بعد از 12 سال حامله شد. شبیه یه معجزه بود! همه چیز فوق العاده بود توی زمستون 72 که من به دنیا اومدم. بابا همیشه میگه: «خوشبختی اون روزا به قشنگی صدای خنده هات بود... اما هیچ خنده ای اونقدر ها طولانی نیست.»

 راست می گه. چند سال بعد یه روز مامان عصبانی اومد خونه که باید برگردیم امریکا! اینجا جای پیشرفت برای من نیست، تنگه! دارم خفه میشم. بابا هم گفت که من نمیام، تو می تونی بری. من یه بار از این شهر رفتم، اون موقع نمی دونستم چقدر دوستش دارم، الان دیگه می دونم، نمیام، تو می خوای برو... و مامان رفت. به همین سادگی! بابا میگه:« نیلوفر ساکش رو بست، من توی ساکش جا نمی شدم، منو گذاشت، رفت. هیچوقت براش بیشتر از یه وسیله نبودم.» راست می گه، مامان رفت، بی هیچ توجهی به اینکه آدمایی اینجا بهش وابسته ان!  من فقط هشت سالم بود...

قطره ای اشک روی صورتش سر خورد. لبخند زدم، نمی خواستم بگویم که پدرش هم خودخواهی کرده اما چیزی از ذهنم گذشت که باید می گفتم:

-آه امیرزاده ی کاشی ها با اشک های آبی ات!

 

لبخند پهنی زد و اشکش را پاک کرد و گفت:

-آفرین مندس، شاملو! خوبه... تو سردت نیست من دارم یخ می کنم، بریم این استارباکس زیر آکواریوم یه چیز داغ بخوریم؟

-بریم، ولی داشتی می گفتی، هشت سالت بود... یا تموم شد؟ یا شاید نمی خوای ادامه بدی؟

-نه نه مسئله ای نیست. آره رفت. حال بابا هر روز بدتر شد. افسرده شده بود. رنگ نقاشیاش هر روز تیره تر میشد. نمای ساختموناش تلخ شده بودند. اینو مردم نمی فهمن، من می فهمم. وقتی بابا از رنگ ها استفاده می کنه، وقتی بابا از خط ها استفاده می کنه. برای اون همه ی اینا حرف زدنه، برای مردم نه! من معنی حرفاشو خوب می فهمم.

 

به استارباکس رسیده بودیم. من اصلا نفهمیدم این مسافت چطور گذشت. داستان امیر و نیلوفر بدجور مجذوبم کرده بود. فضای چوبی و گرم کافه خیلی دل انگیز بود. سفارش هایمان را دادیم و پشت یک میز کوچک چوبی نشستیم. من رو به دریا نشستم، آرامش موج ها، آسمان خاکستری، صورت آبی... تمام آنچه بود که می دیدم.

- میدونی بابات نه تنها هم اسممه بلکه یکمی هم منو یاد خودم می اندازه!

-تازه تو یه ماهم به دنیا اومدید، بابا متولد 30 آذره. خودش در مورد خودش گفته:«و مردی که به شب تعلق داشت، در بلند ترین تار مویش به دنیا آمد.» می دونی بابا می گه که شب همون مو های نیلوفره! همیشه یه تار موی مامانو می گرفت، می گفت:« و اینجا زادگاه من است. بلندترین تار شب! ولی تو بی رحم، هر ماه آن را کوتاه می کنی.» مامان هم هیچوقت آذر آرایشگاه نمیرفت. انگار هنوزم نمیره، امروز که دیدمش، گفت:« مو هامو خوب زده؟ آخه تازه از آرایشگاه اومدم، دو ماه بود، مو هامو کوتاه نکرده بودم.» انگاری آدما به بعضی چیزا عادت می کنن.

-شاید هنوز مامانت بابات رو دوست داره!

-کی گفت نداره، مامان خیلی بابا رو دوست داره، خیلی هم تحسینش می کنه فقط موقعیت شغلی و کاری خودش براش مهمتره، چه 45 سالگی که ما رو گذاشت و رفت چه حتی دوران دبیرستان که بابا منو فرستاد امریکا پیشش. اولویت اون همیشه اول کارش بود، بعد خانواده! منم واسه همین برگشتم. یه جورایی با هاش لج کردم.

 

پیش خدمت با لیوان ها از راه رسید. موکا را جلوی آبی گذاشت و شکلات داغ برای من.

-می دونی به نظرم با خودت لج کردی. می دونی شاید اونجا...

-نه! من پیش بابام راحت ترم. گور بابای موقعیت شغلی و تحصیلات توی دانشگاه های معتبر! می دونی آدما پیش آدمایی باشن که دوستشون دارن. آدما بیشتر از پول، به آرامش احتیاج دارن. به دوست داشتن و دوست داشته شدن.

 

نمی دانم درست می گفت یا نه. واقعیت این بود که توی سرم صدای سوت قطاری را می شنیدم که برایش مهم نبود، چه چیزی را دوست داری و یا چه چیزی را دوست نداری. برای سوار شدن احتیاج به بلیط داشتی و هر کس بلیط نداشت، زیر چرخ های قطار، بی رحمانه له می شد. پس نمی توانستم خیلی حرفش را قبول کنم اما واقعا زندگی بدون کسانی که دوستشان داری چه معنی می تواند داشته باشد؟ نگاهم به آسمان افتاد. دانه های درشت برف آرام آرام به سمت زمین سرازیر شده بودند.

-آبی ببین، داره برف میاد!

 

چرخید از در شیشه ای به دریا نگاه کرد. لبخندش را حس می کردم وقتی به دانه های درشت برف خیره شده بود.

-می دونستی من عاشق قدم زدن زیر دونه های نرم برفم که آروم روی صورتم می شینن؟

-و من عاشق نگاه کردن به بارش برفم. دونه های درشتی که روی زمین می شینن... و روی درختا... و روی آدمها... به قول بابام:« نه این برف را دیگر سر باز ایستادن نیست برفی که بر ابروی و موی ما می نشیند.» همیشه وقتی برف میومد پشت پنجره می نشست و تماشا می کرد و اینو می خوند. تو هم برو زیرش قدم بزن، باید به مهمونی با مادرت هم برسی، بنابراین فکر کنم این... یه خداحافظیه!

-درسته، پس خداحافظ مندس... نه خداحافظ امیر، مرسی که به حرفام گوش دادی.

 

لبخند زدیم، دستش را به نشانه ی خداحافظی تکان داد و با اشتیاق از در شیشه ای کافه خارج شد. برف به نرمی می بارید. یک قلپ از شکلات داغ و بعد تماشای قاب زیبای بارش برف و رفتن آبی. با لب های  شرابیش می خندید و چشم های سیاهش که از شوق می درخشیدند، هنگامی که برف روی گونه های سفید و مو های آبیش می نشست. من همانطور که شکلات داغم را می نوشیدم ، به آب شدن دانه های درشت برف در دریا نگاه می کردم.


***


فلوریا: نام محلی در استانبول ترکیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۷
امیر کاج

پاییز پادشاه فصل هاست. با اسب کهرش در خیابان های شهر می تازد و "مهر"ش به دل تمام درختان می افتد. تمامشان از عشق پاییز تب می کنند، رخشان سرخ و زرد می شود. پیش او عریان می شوند و پاییز بی اعتنا، به تمام عشاقش از کنارشان می گذرد، مغرور و سرکش. درختان تا سر حد مرگ اشک هایی از جنس برگ می ریزند. ابر های آسمان برای مرگ درختان سیاه می پوشند و بی وقفه می بارند. اینجاست که "آبان" از راه می رسد. پاییز و اسب مغرورش همچنان می تازند، بی اعتنا به هر آنچه پشت سرشان، عاشقانه زوال می یابد و زرد می شود. شهری که کهربایی شده همان شهریست که اسب کهر قلبش را رباییده.  این همان طاعون زرد است؛ بیماری لاعلاجی که به سرعت تکثیر می شود و تنها راه جلوگیری از شیوعش، سوزاندن همه چیز است. اینجاست که پای "آذر" به شهر باز می شود...

 

نه خوب نشده بود، خودم می دانستم. دود سیگار درون فضا می رقصید. من از پنجره بیرون را نگاه می کردم. بارش باران به آرامی ادامه داشت. خیابان خلوت بود، هر از چند گاهی چتری از زیر پنجره ی کافه رد می شد، بی آنکه بتوانم آدم زیرش را ببینم. خودکار را روی میز گذاشتم و به پیشخدمت که داشت سفارش میز بغلی را می گرفت، گفتم:«یه شیک شکلات.» سری تکان داد.

 

متن را چند بار از اول تا انتها خواندم. خوب نبود اما ایده ای نداشتم که چطور بهتر می شود. سعی کردم خودم را قانع کنم که شاید زیادی سخت می گیرم. بالاخره یک حلقه ی چهار پنج نفری این متن را می خواندند و همه اشان چه متن خوب بود، چه بد حتما تاییدش می کردند. تازه اگر می گفتم که به نظر خودم خوب نشده فکر می کردند که به قول معروف در حال کلاس گذاشتنم. چه می شود گفت... خودکار را برداشتم که ادامه ی نوشتنم را پی بگیرم.

 

و این ماجرای هر سال است. پاییز و اسب عاشق کشش می آیند، شهر را به آتش می کشند و می روند. پاییز بی شک معشوقه ی بی اعتنا و سرکشیست که نه یک شهر را بلکه کل دنیا را...

-سلام مندس!

 

سرم را از روی کاغذ بلند کردم. چشم های سیاه درشت به من می خندیدند، دندان های سفیدی که می درخشیدند و دریایی که پشت هیچ سد پارچه ای مهار نمی شد. آبی بود که با لب های شرابی به من سلام می کرد. انتظار دیدنش را نداشتم. تقریبا سه ماه از اولین و آخرین دیدارمان می گذشت و من فکر نمی کردم دیگر هرگز همدیگر را ملاقات کنیم.

-سلام آبی...

-می تونم بشینم؟

-حتما!

 

و با دست به صندلی روبرویم اشاره کردم. شاید باید بلند می شدم و صندلی را جلو می کشیدم تا بانوی آبی به راحتی پشت میز بنشیند اما ذهنم آنقدر از دیدن دوباره اش هیجان زده بود که تمام آداب اجتماعی را از خاطر برده بودم. به اطراف نگاهی کرد و گفت:

-کافه ی قشنگیه.

-اولین باره اینجا اومدی؟

-آره، فکر کنم یه جورایی از خوش شانسی توئه که یهو تصمیم گرفتم بیام این کافه!

 

ابرو هایم را بالا انداختم.

-خوش شانسی من؟

-آره، اینکه دوباره منو ببینی یه شانسه، اینطور نیست؟

 

نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم، پس با لبخندی نسبتا پهن از پنجره به بیرون نگاه کردم. یک دختر و پسر زیر یک چتر آبی پر رنگ در طرف دیگر خیابان قدم می زدند. آبی، دفتر را از جلوی دستم برداشت و گفت:«چیکار می کردی؟» و با مکثی چند ثانیه ای با تعجب گفت:«نسخه می نوشتی؟!» دیگر نشد خنده ام را بی صدا نگه دارم. با قهقهه گفتم:«متنه، خیلی هم خوب نیست، می شه نخونی؟»

-آره می شه، ولی می خوام بخونمش؛ اگر موفق بشم...

 

و بعد از چندین بار چرخاندن دفتر، در آوردن انواع شکلک ها به نحو های مختلف، متن را با صدایی نسبتا بلند خواند؛ با چند تپق که هر بار اصلاحش کردم. بعد با چشم های درشتش به من نگاهی مبهم کرد، نگاهی که پر از تعجب توأم با تحسین بود، در حالی که دلسوزانه و تحقیر آمیز هم به نظر می آمد.

-گفتم نخونیش، نگفتم؟

 

یک ابرویش را بالا انداخت و بعد گفت:

-اصلا فکرشم نمی کردم اینقد با استعداد باشی مندس! عالی بود... می دونی بابام حتما عاشق این می شد. خودش متولد پاییزه و شاید بزرگترین آرزوش این بود که بچه اش متولد پاییز باشه. می گه یه چیزی هست به اسم جنون پاییزی که خیلی خاصه. حیف نتونستم آرزوش رو برآورده کنم. بابام همیشه می گه تو باید یه ذره می جنبیدی، فقط چند روز... سیگار؟

 

با دست اشاره کردم که نه، سیگار را بین لب های شرابیش گذاشت و شروع به کشیدن کرد. من از پنجره به بیرون نگاه کردم. خب اینکه آبی از متنم خوشش آمده بود، رگه هایی از امید را در من زنده می کرد، گرچه انتظار هم نداشتم که بگوید چقدر مزخرف و مایه ی خجالت است.

 

"دلم می خواهد قدم بزنم.

باران ریز قشنگی می بارد.

گرچه این باران نیست اما...

چه فرقی می کند...

تو که وارش این چشم ها را نمی بینی."

 

بدون اینکه  متوجه بشوم، صفحه ی تازه ای از دفترم را می خواند. اصلا خوشحال نبودم، داشت درون خصوصی ترین برگ های زندگیم سرک می کشید. صفحه ای دیگر...

 

"گاهی هم باید آنقدر توهم زا درون گیلاس شراب سرخت حل کنی که نفهمی، گزش روی لبت به خاطر الکل است یا نیش دلبر."

 

-میشه دفترم رو پس بدی؟

-مندس چی می زنی؟! چطوری اینقدر خوبی... دارم عاشقت می شم!

-شرمنده می کنید.]پوزخند[ دفترم لطفا!

"وقتی با تو به کافه می روم، کافه چی همان همیشگی را برایم سرو می کند. چای تلخ، بی قند. آخر او هم می داند، نوشیدن چای با عسل چشم تو حال دیگری دارد. ولی حیف که تنها کافه ای که با هم می رویم کافه ی رویا های من است. کافه چی من، مشتری من و چایش با هیچ توهمی از چشمت، عسلی نمی شود و همیشه طعم تلخ واقعیت می دهد."

-ببخشید...

 

و دفترم را از جلویش کشیدم.

-مندس! چرا آخه؟! داشتم لذت می بردم.

-خوب نیست آدم تند تند، پشت هم لذت ببره، رودل می کنه!

-اوخ اوخ چه بداخلاق!

 

به صورتش نگاه نکردم. مطمئنا شکلکی از خودش در می آورد که خنده ام بگیرد. با صورتی در هم کشیده به آن طرف خیابان نگاه می کردم. باران شدید تر شده بود. پسری آن سوی خیابان می دوید که شاید کمتر خیس شود.

-خب بابا! خوبه چش و چال ما در اومد تا بخونیم، خط قرون وسطایی آقا رو.  "همه عیبه داشت می نام دکفت، انه پیشه دندانم بکفت!"

 

موفق شد. مرا به خنده وا داشت.

-گیل کر... چی گی تو؟

-اهم... گیل لاکوی. و مگه دروغ می گم، نوشته هات فقط چون هوا بارونیه نمیرن یه قدمی بزنن. تازه با خودکار قرمزم نوشتی، اصلا چشو بد می زنه.

-ببخشید خودکار دیگه ای دم دستم نبود.

 

انگشت اشاره اش را به معنای یه لحظه صبر کن بالا آورد. دریای مواج مو هایش پشت شال مهار نشده بود هر از چند گاهی به ساحل سبز خوش رنگ می کوبید. درون کیف کوچک چرمیش را می گشت.

-شیکتون جناب...

-برای خانومه.

 

چاره ای نبود ادب اینطور حکم می کرد. پیشخدمت لیوان را جلوی آبی گذاشت و بعد پرسید:

-چیزی احتیاج ندارین؟

-یه موکا واسه من بیار، نمی دونستم باید زورکی شیک شکلات بخورم! بیا اینم خودکار از این به بعد با این بنویس. شاید یه بدبختی خواست بخونه، شماره چشش دو تا نیفته.

 

و خودکاری را روی میز گذاشت و لیوان شیک شکلات را هم به سمتم هل داد.

-ممنونم، شیک رو واسه تو گرفتم و راستی یه بدبخت نباید توی چیزی که بهش مربوط نیست، دخالت کنه.]با پوزخند[

-اهم... حالا اومدیم و فضول بود! اینکه در مورد شیک... ببین، خودتی...

-بی ادب!

 

چشم هایش را تنگ کرد و زیر لب چیزی گفت. من خودکار را برداشتم که مثلا چیز تازه ای بنویسم.

و...

-اینم که قرمزه!

 

و بلند بلند خندیدم. آبی درون کیفش را گشت و خودکار دیگری را روی میز گذاشت.

-ببخشید من همه چیزو تو قاب آبی می ذارم، این یکی رو امتحان کن.

-ببین شاید سرنوشت می خواد که من متنامو با خودکار قرمز بنویسم، چه اصراری داری!]با خنده[

-مطمئنا تقدیر نمی خواد چش و چال خواننده هاتو در آره، بعدشم این خودکار یه هدیه اس، یه یادگاری. نکنه می خوای ردش کنی؟!

 

سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم و خودکار را برداشتم. برق دندان هایش را حتی وقتی سرم پایین بود، حس می کردم. با خودکار آبی  نوشتم:

و آتش "آذر" تنها با دست های آبی فصل جدید خاموش می شود. دنیایی که از عشق پاییز مرده به کمای آبی می رود. خوابی شیرین که بزودی همه اشان را جانی دوباره می بخشد. آبی بخشنده ی زمستان...

-موکاتون.

-ممنون.

 

و لبخند های روی صورت هامان، گرم تر از هر قهوه ای بود که در آن کافه ی خلوت سرو می شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۱
امیر کاج

زیر پا هایم پر از شن های نرم بود، هوا بس ناجوانمردانه گرم بود. آری نشسته بودم زیر تیغ تیز آفتاب تیر. راستی تیر بود یا مرداد؟ چه فرقی می کند حالا... داشتم می گفتم، غرق بودم در تصویر روبرویم، آبی دریا. امواج با هر باد از جای خود بر می خاستند و می رقصیدند. صدای آب از هر موسیقی دلچسب تر بود. ساحل چنان آرام و خلوت بود که شبیه واقعیت نبود، آن همه زیبایی نمی توانست واقعی باشد ولی حقیقت داشت. نگاه من از روی امواج پر پیچ و تاب آبی منحرف نمی شد.

 

آنقدر در خودم و دریا غرق بودم که دیگر گرما را حس نمی کردم، تنم خیس بود، انگار روی آب خوابیده ام و موج می زند. ناگهان آن لبخند سرخ ظاهر شد. دریا کنار رفت و صورت سفید یک دختر جوان ظاهر شد. لب هایی به سرخی انار، چشم هایی به سیاهی شب. ناخودآگاه لبخند زدم.

-سلام...

 

دست و پایم را گم کردم، احتمالا متوجه این شده بود که به جای آبی دریا به مو های پیچ خورده ی آبیش خیره شدم. مو هایی که در دست باد والس می رقصیدند. از مکث من لبخند زد. دندان های سفید و ردیفش، چنان براق بود که یادم رفت، جواب سلام چیست. سرش را یک وری کرد و دریا ریخت به آبشاری بلندتر از آنجل.

-فکر کنم تا حالا هیچکسی بهت سلام نکرده یا شایدم هنوز غرقی.

 

و دستی درون مو هایش برد و تکانی به آن ها داد.

-سلام... خوبین؟

 

خندید و دوباره دندان های سفیدش پیدا شد. مروارید هایی که پشت سد شراب پناه گرفته بودند.

-فکر کنم با این طوفان دست ساز از بین موجا در اومدی.

-گره ها...

 

خیلی غریزی این را گفتم و بعد با خودم فکر کردم، یعنی چه! این چه حرفی بود که زدی. چطور به خودت اینقدر جرئت دادی؟ توی همین فکر ها بودم که صدای دلنشینش نگاهم را دزدید.

-عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! که اینطور پس گره ها، زبونتم که باز شده...

 

نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم پس سرم را پایین انداختم و با خنده گفتم: «بله گره ها!»

-خب حالا چرا سرتو انداختی پایین، دزدکی نگاه کردن که خیلی بدتر از نگاه کردن رو در روئه.

 

سرم را که بالا آوردم، فاصله ی زیادی با هم نداشتیم، حتی متوجه جلو آمدنش نشده بودم. با چشم های سیاهش به من می خندید.

-قدم می زنی؟

-من؟!

 

خم شد و یک دانه ی شن از کنارم برداشت و گفت:«نه با شما نبودم با ایشون بودم. جناب شن، شما افتخار یه هم گامی رو به بنده می دین، آخه آدمای واقعی این اطراف وقتی حواست نیست نگاهت می کنن ولی وقتی بهشون نزدیک می شی، زمین رو نگاه می کنن...»

 

از جایم بلند شدم. دانه ی شن را روی نوک انگشتش گرفته بود و همچنان حرف می زد. دانه ی شن را از روی دستش فوت کردم. برگشت و به من نگاه کرد و گفت:«داشتم با اون آقای محترم حرف می زدم فوتش کردی، رفت!»

-فکر کردم دوست داری قدم بزنیم؟

-نه تو زبونت حسابی وا شده. بریم. بریم ببینیم چی می گی.

 

و شروع کردیم به قدم زدن روی نوار ساحلی. صدای امواج موسیقی متن قصه ی ما بود و مو های آبی او که در دست باد تاب می خورد، بهترین سوژه برای عکاسان. چند لحظه ای در سکوت گذشت حتی همدیگر را نگاه نمی کردیم. البته به ظاهر، من در این مدت متوجه مچ بند آبی دور دست چپش شدم و همین طور لاک آبی روی انگشتان دستش. رنگ بندی لباس هایش چنان هماهنگ بود که توجه هر کسی را به خودش جلب می کرد.(البته من از ابتدا چنان غرق دریای مو هایش بودم که حتی متوجه این هماهنگی نشدم.) احتمالا او هم زیرزیرکی متوجه خیلی چیز ها در موردم شده بود.

-خب آقا... حرفی نمی زنی؟

-چرا چرا، اتفاقا زیاد حرف می زنم. فقط نمی دونم در مورد چی باید حرف بزنیم.

-پیشنهاد خودت چیه؟

-دوست داری یکم در مورد جهان بینیامون حرف بزنیم؛ اینکه تو نگاهمون چی درسته، چی غلطه، چی...

 

خندید. بلند خندید. با اینکه به من می خندید، اینقدر خنده اش جذاب بود که من را هم به خنده واداشت. در بین خنده هایم پرسیدم:«به چی می خندی؟»

 

دستش را بین مو هایش برد و در حالی که خنده اش قطع نمی شد بریده بریده گفت:« به تو! به پیشنهادت!»

-خب خانوم پیشنهاد خودت چیه؟

-چرا به من نگاه می کردی؟ این سوال خوبیه!

 

شوکه شدم. اصلا انتظار چنین سوالی را نداشتم.

-من؟! من به تو نگاه نمی کردم.

 

جلویم ایستاد و راهم را برید. همچنان داشت می خندید. دو انگشت اشاره اش را بالا سرش گذاشت و گفت:« مـــــــــــــــــــــــــا...مـــــــــــــــــــــــــــــا...»

 

خنده هایمان بیشتر اوج گرفت.

-باشه، قبول! داشتم نگات می کردم ولی باور کن حواسم به تو نبود. من اصلا تو رو نمی دیدم. داشتم دریا رو نگاه می کردم. داشت می رقصید، خیلی زیبا بود. دوست داشتم...

 

 و ادامه ندادم. خنده اش متوقف شد، خنده ی من هم. در چشم هایم نگاه کرد با آن چشم های درشت براقش.

-داشت جالب می شد! دوست داشتی چی؟

-بیخیال... حالا من می پرسم، تو چرا یهویی اومدی سراغم؟

 

توی جیب هایش را گشت.

-سیگار داری؟

-نه سیگار واسه سلامتی خوب نیست![با خنده]

-عــــــــــــــه دکتری شما؟ از کودوم دانشگاه؟

 

همچنان جیب هایش را می گشت.

-نه من مهندسم...

-نگفتم چیکاره ای که! تازه به قیافه ات می خوره جوجه دانشجو باشی مندس! جدی سیگار نداری؟

-بله من دانشجو هستم و نه واقعا سیگار ندارم، حالا اینقدر نسخی!

-اولا تو نمی دونی نسخی یعنی چی! دوما تو حتی دانشجو هم نیستی وقتی یه سیگار تو جیبت نیست!

 

جلوی راهش را بستم و با صورتی نسبتا جدی به او نگاه کردم و گفتم:«واقعا به نظرت این درسته که دانشجو های ما فاز روشنفکری بر می دارن و الکی دود می کنن تو ریه اشون؟»

-جامعه شناسم هستی مندس! این چه فازیه آخه؟![با خنده ی شدید] اسمت چیه راستی؟

 

تازه به خاطر آوردم که اصلا خودم را معرفی نکردم. همینطور متوجه شدم که مدت نسبتا زیادیست که با کسی حرف میزنم که حتی اسمش را نمی دانم. تجربه ی عجیب و تازه ای بود.

-هوووم من کاج هستم...

-منم چنارم! خوشبختم.

 

و دستش را به سمتم دراز کرد. لبخند پهنی زده بود. برق دندان هایش خیلی جذاب بود. به دستش نگاهی کردم. بعد به تیله های تاریکی خیره شدم.

-ولی من جدا کاجم، امیر کاج.

-دستم خشک شد مندس! می تونم امیر صدات کنم دیگه؟

 

دست دادیم. دست هایش گرم بود. شبیه نگاهش. آنقدر گرم که آفتاب در مقابلش کم می آورد. گرمای تابستان کنار رفته بود، دیگر مهم نبود تیر است یا مرداد و یا حتی چله ی زمستان، او خیلی گرمتر از چیزی بود که از دور به نظر می آمد.

-و شما؟

-حدس بزن مندس!

 

یک ابرویم را بالا انداختم.

-یعنی چی؟ اسمت رو بگو دیگه؟

-نچ، نچ! حدس بزن. چی بهم میاد؟

-چه می دونم دریا، ساحل، آرام...

-نه مندس اسم ما سه حرفیه!

-سحر؟

 

ابرو هایش را بالا انداخت و گفت:«نه مندس اسم ما هم مثل اسم شما همچین هنریه، یه رنگه، ولی خوبه نزدیک شدی.»

-آبی![با صورتی در هم کشیده]

-باریکلا مندس!

-ولی من دوست داشتم اسم واقعیت رو بدونم.

 

در حالی که جلوتر از من راه می رفت، گفت:«قانع باش مثلا منم دوست داشتم بیشتر حرف بزنیم ولی دیگه باید برم. خوشحال شدم، شاید بازم همدیگه رو دیدیم.»

-ولی...

 

از دور انگشت اشاره اش را روی بینیش گذاشت و در امتداد دریا شروع به دویدن کرد. گام های بلند سریعش روی شن های نرم شبیه به نوعی رقص بود. من سر جایم خشکم زد. محو رفتنش شدم، بی آنکه دنبال او را بگیرم. بی آن که ردی از او داشته باشم، نه شماره ای نه حتی اسمی. بی آن که حتی به پاسخ تنها سوالم از او برسم. از آن روز تا حالا، با خودم کلنجار می روم، دنبال یک پاسخ می گشتم. باید بفهمم... باید بفهمم که چرا آبی آن روز به سمت من آمد؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۶
امیر کاج