آخرین مطالب

۲ مطلب با موضوع «زرد» ثبت شده است

شب به غم، بر شیشه‌ی پنجره نشسته، به تاریکی اتاق من چشم دوخته است. من به خیال، مات دیوار سفید مانده، چنان که از افق شانه‌اش هیچ فراتر نمی‌بینم. خال‌های کوچک قهوه‌ای نشسته بر پوست ساحلی رنگ پشتش و مو‌های خرمایی که تا کمی بالاتر از شانه، پایین ریخته. صورتش و جزئیات آن حالا زیر غبار زمان چنان کدر شده که او به آدمکی با صورتی ماسه‌ای ماننده شده و من حتما، با تمام وجود آن چه باقی مانده، همان صورت ماسه‌ای، را عمیقا دوست می‌دارم؛ تمام او، تمام تتمه‌ی او در عمیق‌ترین چاه -می‌نویسم چاه اما باید می‌نوشتم زخم- قلبم پنهان مانده و هیچکس هرگز نخواهد دانست که چقدر طول می‌کشد که چاه را با اشک پر کنی -خارج استعاره چطور می‌شود به کسی فهماند که با اشک بر زخم مرهم نهادن چه حالی دارد؟- و تصویر ماه را در آن بیندازی.

 

احساس هجوم و خفگی از هر سو مرا می‌فشارد؛ شب از یک سو، او از یک سو و دیوار از سویی دیگر. نفسم سنگین می‌آید و رفتنش حتی سنگین تر است؛ دمی فشرده و غلیظ و بازدمش به خشکی دریاچه‌ا‌ی مرده؛ رایحه‌ی غریب مرگ را احساس می‌کنم. با هر نفس، دندان‌هایم تیر می‌کشد؛ به امید تسکین، زبانم را روی لثه‌های ورم کرده‌ام، می‌گذارم. طعم خون، طعم آشنای خون در دهان خشکم می‌دود. احساس می‌کنم دندان‌هایم زیر زبانم لق می‌خورند؛ می‌فهمم که تا ریشه‌اش مسلط شده، پوسیدگی کهنه‌ی تدریجی؛ یک حبس فرسایشی تا تهی شدن کامل... دیوار اتاق، چطور هرگز تو را نمی‌دیدم؟

 

انگشت‌هایم بی اختیار بلند می‌شوند و می‌نوازند تنی را که طنینش به آواز فراموش شده‌ی دریا‌های دور شرقی نزدیک است. ماهی‌گیران آفتاب سوخته، نشسته بر قایق‌های کوچک چوبی که روی موج آرام، در بین ساقه‌های بلند و توخالی نی‌های مردابی، شناورند. چه دور است آواز قورباغه، چه بعید است آن تن و چه قریب مانده غربت سفید دیوار در هجوم سیاه شب؛ شبی که از سکوت سنگین اتاق، نعره می‌زند؛ تابی نمانده... حالا اندکی بالاتر از سر من، آسمان می‌بارد.

 

لب‌هایم رنگ پریده و خشک، زیر پوسته پوسته‌های هزاران پاییز دور، فرش شده است. امشب نیز یک پاییز دیگر است؟ آن وقت هم پاییز بود؟ من از پاییز آمده‌ام؟ او در پاییز رفته؟ صدای خش خش خرد شدن برگ‌های سرخ و مغرور زیر دو جفت کتانی -آبی و سفید- در صبحی خاموش، مسقف به انبوه ابر‌های خاکستری؛ آدمی نیست، تنها دو جفت کتانی که قدم‌زنان بر تن خاطره‌ای محو پرسه می‌زنند. لب‌هایم نبض می‌زند. آن پاییز نمی‌بارد. لب‌هایم مرده می‌مانند. امشب پاییز نیست!

 

نعره‌ی شب سهمگین‌تر می‌شود. صدای کوبیده شدن زنجیر بر سر اتاق. شانه‌های او بین دستانم و ندای آرامش و لذتش؛ صدایش نیست، حتما آن هم مابین شن‌های زمان در کویری که از من باقی مانده، گم شده اما واژه‌ها را عینا در خاطر دارم."اوخیش، خستگیش رفت." تا انتهای افق دنیا، تا آنجا که چشم‌هایم می‌دید را در دست داشتم... حالا؟ دیوار مانده با صدای ممتد زنجیر. دمی دم کرده از یاس را می‌نوشم و با شمایلی از یک آه خشک، از تنم بیرون می‌دود؛ حتی یاس هم از تنم گریزان است! لعنت به یاد هر آنچه از خاطرم رفته و هر شبحی که در حافظه‌ام سرگردان است!

 

اتاق تنگ‌تر می‌شود یا من به آرامی از خودم باز‌ می‌شوم. واژه‌ها همچون عابران نخوانده‌ی یک خیابان متروک در سرم پرسه می‌زنند. "داستان همیشه همین می‌بود." "انکار و تلقین دردی دوا نمی‌کنه." "رنگی که به مرور زمان از روی نقاشی محو می‌شه دیگه هیچوقت پررنگ نمیشه." کاش چند سطل رنگ داشتم؛ کاش دیوار اتاق را رنگ زده بودم. این بار صدا را هم می‌شنوم:"تو میری من جا می‌مونم." احساس می‌کنم نوک دماغم دیوار سفید را لمس می‌کند. این همه سفیدی غریب مثل لباس یک نو عروس... چشم‌هایم را می‌بندم. شب به ناگاه از درون من تکثیر می‌شود... نعره می‌کشد... می‌بارد... صدای او نیست؛ صدا غریبه است.

 

"حالا تو خودت رو گول بزن." انگار کسی مرا به سختی در آغوش خود می‌فشارد، اما نه یک آغوش گرم؛ چنگالی سرد، تنگ و نفس‌گیر مرا در خود حبس کرده؛ چنگالی به سپیدی دندان‌های لقم یا انتهای شبی که از پشت پنجره تا درونم پیش آمده. آخر شب حالا از من جدا نیست، شب در تنم نشسته، مثل مه در جاده‌های کوهستانی، مثل شن در آب، مثل او در وجودم... غلیظ، مجتمع، متراکم.

 

"تو خودت اینو می‌خواستی" نعره‌ای دیگر، این بار از درون می‌لرزم. انگار ذرات وجودم از هم گسسته می‌شوند، من مثل ماسه‌های ساحل، مثل شن‌های کویر در اتاق پخش می‌شوم. "باور کن فرقی نمی‌کرد." "حتی مسیح روی صلیب هم واقعا از مرگ برنگشته و تو اینو از یه مسیحی سر سخت می‌شنوی."صدای نعره شب کر کننده می‌شود؛ زنجیر دائما توی سرم می‌کوبد. به ناله و التماس فریاد می‌زنم: "نگذار برم!" پنجره‌ی اتاق می‌شکند.

 

سکوت... با مکثی طولانی؛ انگار جهان برای لحظه‌ای می‌میرد. سیاهی کاملا مسلط شده، در دهانم اثری از دندان نیست و تنها یک حفره مانده. صدای او می‌آید."رنگی که به مرور زمان از روی نقاشی محو می‌شه دیگه هیچوقت پررنگ نمی‌شه. باور کن فرقی نمی‌کرد. انکار و تلقین دردی دوا نمی‌کنه. حتی مسیح روی صلیب هم واقعا از مرگ برنگشته و تو اینو از یه مسیحی سر سخت می‌شنوی. حالا تو خودت رو گول بزن. اما داستان همیشه همین می‌بود. تو میری من جا می‌مونم. تو خودت اینو می‌خواستی."

 

"ولی من..." نمی‌توانم حرفم را کامل کنم. دانه‌های شن، از پنجره فرار می‌کنند؛ کویر را باد می‌برد؛ موج به ماسه‌های شناور نمی‌رسد؛ در اتاق هیچ نمی‌ماند. با طلوع صبح یک ماشین معمولی سفید، با چند تاج گل به تنش، از کوه بالا می‌آید. زنی با مو‌های خرمایی کوتاه که تا کمی بالاتر از شانه پایین ریخته، از درب سمت راست پیاده می‌شود. مردی که نفسش بوی زندگی می‌دهد، با لبخندی پهن از پشت فرمان به تماشا نشسته؛ او حدس می‌زند که دیشب طوفان آمده. آفتاب روی پشت برهنه زن رنگ تازه‌ای -رنگی شبیه یک ساحل طلایی- ایجاد می‌کند. دانه‌های شن با بغض، به نهایت سرعت، در تمام دنیا پخش می‌شوند.

 

***

 

پی‌نوشت: به هزار واژه نوشتم و تو سه حرفم نخواندی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۰۵:۲۹
امیر کاج

خوب به خاطر دارم، روزی که تو را برای اولین بار در آن پالتوی سیاه دیدم. ایستاده بودی در کنار سنگ سیاهی، کلاغ های سیاه در آسمان پرواز می کردند و مو های سیاهت در باد تاب می خورد. هماهنگی تیره و غمناکی فضا را پر کرده، احتمالا به خاطر بغضت بود. به سنگ خیره شده بودی. بی حرکت، بی حس و حال؛ به نظر می شد فهمید که چرا.

 

مدتی به تو خیره ماندم، تصویرت رودی از مرثیه های ناسروده و صامت بود، می شد درونشان غوطه خورد و غرق شد. وقتی سر بلند کردی، لحظه ای به خود لرزیدم، درون چشم هایت، صد ها خورشید جوان خود را دار زده بودند یا شاید صد ها جوان زرد پوست توسط چنگیز سلاخی شده یا حتی شاید تمام پاییز های دنیا آنجا جمع شده بودند. نمی دانم! چنین غم ناشناخته ای در چشم های زردت سایه انداخته بود. چه عجیب بود رنگشان، زرد... زرد... زرد... بغضم گرفت. تا آن روز هیچ نگاهی چنین احساسی را به من منتقل نکرده بود اما آن چشم ها... آن چشم ها... دیگر نمی توانستم بغضم را فرو بخورم.

 

مرا دیدی، آرام شبیه قویی به سمتم آمدی،دستمال نیمه مچاله را از جیبت به من دادی و گفتی:

-خدا بیامرزه، تمیزه چشماتون رو پاک کنید.

 

چشم هایت به آفتاب رنگ می داد، این را همان لحظه که در چشم هایت برای تشکر نگاه کردم، فهمیدم. آن گرما، آن روشنایی، آن رنگ... بی شک خورشید رنگش را مدیون چشم های تو بود. چشمانت خود خورشید بودند. خورشیدی که با هر نگاه آن غم عجیب را می تاباند. نگاه تلخی داشتی، اما وقتی نگاهمان برخورد کرد، شیرینی خاصی را در وجودم احساس کردم. چشم هایت جمع اضداد بود. تلخ و شیرین، گرم و بی حس، زرد و زنده.

 

لحظه ای که در چشمانم چشم دوختی، با خود گفتم: «حیف از رود عسلی که بر خاک بریزد.» نگاهم  را دزدیدم و رفتم. تو ماندی و پالتوی سیاهت در محاصره ی سنگ های سیاه زیر آسمانی که کلاغ های سیاه بر آن حکمرانی می کردند.

 

امروز که دیدمت نمی توانستم باور کنم. چشم هایت را سیاه تراشیده بودند اما من آن نگاه را می شناختم. تلخیش را می شناختم، همان که طعم شیرین مرگ می داد. زردیشان را حس کردم با اینکه سنگ سیاهی شده بودند. روی سنگت شعر زیبایی نوشته بود. اما من اگر سنگتراشت بودم، بی شک روی سنگت می نوشتم: «حیف از عسلی که در خاک ریخت.»

 

 

تقدیم به عسلی که در خاک ریخت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۴
امیر کاج