آخرین مطالب

۸ مطلب با موضوع «نقره ای» ثبت شده است

یک بطری شیشه‌ای آبجو، از یخچال بر‌می‌دارم؛ درش را با تکیه به کانتر چوبی آشپزخانه و ضربه‌ی محکم کف دست باز می‌کنم؛ یک خراش دیگر، برای ابد روی چوب می‌ماند. سرد است، شاید 6 7 درجه؛ عجیب است که چطور هر چقدر آبجو سردتر باشد، مرا بیشتر از درون گرم می‌کند. اگر می‌شد، بگذارمش بیرون چه غوغایی می‌شد!
 

روی مبل لم می‌دهم و پاهایم را روی میز شیشه‌ای می‌گذارم. الکل زود توی تنم اثر می‌کند؛ آرام آرام گرما را که از تنم بالا می‌رود، احساس می‌کنم. ساعت 11:28 است. جرعه‌ای دیگر... حالا سرم گرم است اما گاهی قدرت گوش‌هایم مرا به وحشت می‌اندازند؛ من، صدای شنای حباب‌های کف را به راحتی از صدای سر خوردن مایع تلخ روی شیشه تمیز می‌دهم و گاهی شنیدن و داشتن همچین توانایی، تجربه‌ای عمیق و دهشتناک است.
 

بطری زودتر از آن که باید لخت می‌شود. لبخند می‌زنم، چشم‌هایم را می‌بندم. مکثی کوتاه در این تعلیق تاریک؛ نفسم را حبس می‌کنم. صدای تیک تاک ساعت دقیقا با صدای تپش‌های قلبم هماهنگ است؛ یک هارمونی کم نظیر... با لبخند، چشم باز می‌کنم؛ همین لحظه‌های تاریک نسبتا ساکت، همین‌ها معنای صرف زنده بودن‌اند. از درون گرم می‌شوم؛ زندگی درون من شعله می‌کشد.
 

در رو به دریاچه‌ی یخ زده باز می شود. افق تا آنجا که چشم کار می‌کند، صحرای سفیدِ یخ است و اتصالش با آسمان منجمد. سوز سرما مثل خنجری روی پوست دستم خط می‌کشد. من لبخند می‌زنم. از چپ و راست، ویلا‌های رنگارنگ کنار هم قطار شده‌اند اما هیچ آدمی توی خیابان نیست. به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کنم، دما منفی 24؛ انگار امروز قرار نیست، روز خیلی سردی باشد. آرام به سمت صندوق پستیِ زیر چند پله‌ می‌روم. تعداد نامه‌هایم بیشتر از هر روز دیگریست، شاید 14 یا 15 نامه‌ی غیر تبلیغاتی؛ برای یک روز کمی زیاد به نظر می‌رسد.

-aren't you cold mate?
 

دختری جوان است که خودش را حسابی توی کاپشن پُفی و خز‌دارِ آبی نفتی مخفی کرده؛ چهره‌اش کمی آفتاب سوخته است و هیکل نسبتا  درشتی دارد، شاید حتی چند سانتی متری از من بلندتر باشد. من به خودم نگاهی می‌اندازم، یک شلوار گرم کرم رنگ که بیشتر مناسب داخل خانه است تا بیرون، به همراه یک پلیور اسکاچ کرم و قهوه ای به تن دارم که آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده‌ام. شاید برای تابستان اینجا پوشش نسبتا مناسبی باشد.

-Io non ho freddo.


لبخند پهنی می‌زند، طوری که تمام دندان‌های سفید و منظمش معلوم می‌شود. لبخندش به طرز شگفت آوری زیباست.

-Oh you are Italian, I know a bit of Italian myself!
 

مکث می‌کند، احتمالا می‌خواهد جمله یا کلمه‌ای به خاطر بیاورد. من هم لبخند می‌زنم و می‌گویم:

-Je n'ai pas de patrie mademoiselle!
 

کمی صورتش را در هم می‌کشد، انگار گیج شده است. من به پا های نیمه برهنه‌ام نگاه می‌کنم و ادامه می‌دهم:

-Do you find me weird? cause I think I am not; but do you know what I find so weird?
 

مکث کوتاهی می‌کنم و می‌گویم:

-استلا آرتوا، خنجر زرد، دریاچه‌ی بزرگ برده، این اسامی بانو... این اسامی...
 

سرم را که بلند می‌کنم، دیگر آنجا نیست. شاید به قدر کافی زمان دادم که برود، شاید تا سرم را پایین انداختم پا فرار گذاشت، شاید اصلا هیچوقت آنجا نبود. مهم نیست... حالا من تنها مانده‌ام، با یک دسته پاکت نامه در دستم... سوز روی صورتم را می‌خراشد. من به افق نگاه می‌کنم. تمام شب‌هایی که شعله‌های رنگارنگ را در این آسمان منجمد و تاریک تماشا کردم از ذهن می‌گذرانم. لبخند می‌زنم.
 

در را پشت سرم می‌بندم. پاکت نامه‌ها را روی میز مستطیلی شیشه‌ای رها می‌کنم و می‌روم در یخچال را باز می‌کنم، آخرین بطری آبجو را بر می‌دارم... یک خراش ابدی دیگر. کمی از سرمایی که روی پوستم نشسته آب می‌شود. روی مبل لم می‌دهم، پاکت‌ها را یکی یکی، با چاقوی جیبی زرد رنگم باز می‌کنم. دست خط‌های آشنا... لبخند می‌زنم. چشم‌هایم را می‌بندم؛ مکثی کوتاه در این تعلیق تاریک؛ اما این بار تمام آدم‌ها از درون آن پاکت نامه‌ها به من هجوم می‌آورند؛ تمام‌اشان در تاریکی تنها و ساکتم شریک می‌شوند. تک تک با تیک تاک ساعت اتاق، می‌تپند. از درون گرم می‌شوم؛ زندگی درون من شعله می‌کشد. شمع‌ها را فوت می‌کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۸ ، ۰۶:۵۴
امیر کاج

I've always been silver ashes, but I still stuck in flesh and bones... So my stories are not over yet.

***

انگلیسی؛ چون دوست دارم.

از نو می‌نویسم اگر بشود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۶ ، ۱۷:۲۷
امیر کاج

این یکی با بقیه فرق داره... نمی دونم چرا، اما حس کردم باید بنویسم. جمعه باشه، 13 فروردین هم باشه، خونه هم باشی، الحمد الله تنها هم باشی! اصلا نور الی(الا؟ علی؟ علا؟ فرقی هم می کند؟!) نور می شه. می افتی روی تختت؛ از این پهلو به اون پهلو... از این فکر به اون فکر... پووووووف.


قبلا سیزده فروردین برام خیلی مهم بود. تا همین دو سال پیش... فکر می کردم چه سنت قشنگ و عظیمیه؛ می ری طبیعت رو بغل می کنی، علف هاشو بو می کنی و بر می گردی و از فرداش دوباره زندگی شهریت شروع می شه. یه جور تجدید پیمان مادر و فرزندی بین طبیعت و بشریت. شبیه روز مادر که میری پیش مادرت که یعنی مامان هنوز تو رو یادم میاد، اومدم بهت بگم دوست دارم، بهت احتیاج دارم، هر چی دارم از تو دارم و... و از فرداش دوباره مادرِ باید قبله اش بشه در، که شاید این جمعه بیاید شاید و تو توی زندگی شهریت و کار و کوفت و زهر مار غرق می شی. اینم واسم مثه همون می موند. اینم یه جور تجدید دیداره، یه جور، ببین هنوز تو رو یادمه، ببین دوست دارم، ببین بهت احتیاج دارم...


حالا دیگه سیزده فروردین هم شده یه روز مثه بقیه روزا. دیگه نمی خوام برم طبیعت رو بغل کنم، علفاشو بو کنم، بهش بگم دوست دارم، بهش بگم بهت احتیاج دارم... راستش دیگه دوستش ندارم؛ راستش دیگه حالم ازش بهم می خوره! راستش جدیدا حالم از همه چیز بهم می خوره. این بهار شاید بدترین بهار زندگیم بود.-یه چیزی تو سرم می گه همه ی بهار ها بدترینن زود قضاوت نکن! اصلا همه ی روزا بدترینن چرا بینشون فرق می ذاری؟! تبعیض تا کی؟!- هر سال وقتی عید میومد خواه ناخواه یه شوقی توم زنده می شد؛ یه حس زندگی، پویایی، تازگی... یه چیزی مثه اینکه ببین این سالم با تموم بدیاش تموم شد و حالا دیگه سال تغییر کرده، روزگار تغییر کرده، همه چیز تغییر کرده.(نه به این معنی که یکی بهترش اومده، به این معنی که صرفا تغییر کرده.) اما امسال حتی وقتی سال تحویل شد، حتی وقتی توپو در کردن... من یه ثانیه ام حس نکردم چیزی تغییر کرده. مامان گفت سال نو مبارک، آتوسا پاشد و سرمو بغل کرد ولی من شوک زده بودم. با خودم می گفتم: چرا حسش نکردم؟! چرا هیچی تغییر نکرد؟! لعنتی اینجا چه خبره؟!


هر چی روزا جلوتر رفت وضع بدتر شد. انگاری سایه ی سنگین سال قبل هنوز رو سرم سنگینی می کرد. هیچ چیز برام عوض نشده بود؛ 95؟! واقعا؟! من که حس نمی کردم. من هیچی حس نمی کردم! هر چی نگاه می کردم هیچ شکوفه ای حالمو عوض نمی کرد. هیچ آدمی که بعد از یه سال می دیدم، تغییری نکرده بود. خونه ها همون شکلی بودن، آدمای تو خیابون... هیچی عوض نشده بود. بهار دیگه خوشگلیاشو نداشت!


پرت می شم رو تختم... هندزفری جدیدِ تو گوشم. یعنی واقعا بهار نیومده؟! یعنی واقعا هیچی تغییر نکرده؟! یا فقط منم که بهارم نیومده؟! یا فقط منم که هیچی برام تغییر نکرده؟! نمی دونم بهار من گذشته شاید...


***


پی نوشت 1: این متن با بقیه فرق داره! شاید دیگه هرگز اینطوری ننویسم.


پی نوشت 2:بین آهنگای خشن متال و راک و هارد راکی که این روزا دائما  گوش می دادم این آهنگه(بهار من گذشته شاید) یه فاز خوبی داشت.(متنش تو ادامه ی مطلب هست و پیشنهادم اینکه اگر خواستید گوش کنید با صدای ستار گوش کنید نه عماد رام.) انگاری هنوز یکمی موسیقی پاپ سنتی اصیل ایرانی توم ریشه داره.


پی نوشت 3: یه دیالوگ معروفی هست از در امتداد شب، من تمام امشب رو به شرق وایسادم دارم این دیالوگ رو فریاد می زنم: نتاب خورشید! نتاب کثافت! این همه تابیدی چه گوهی خوردی؟!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۴
امیر کاج

...

-می دونی کاش حیوون بودم. انگار خیلی سخته از پس انسان بودن بر بیام!


+اگر می تونستی انتخاب کنی چی انتخاب می کردی؟


-از بین حیوونا؟


+آره.


-دایی من انتخاب می کردم کلا نباشم! همیشه نبودن  بهتر از بودنه.


+ولی اگه فقط تصمیم انتهابش با هات بود چی؟


-هوووم... دارم فکر می کنم... تو چی؟ تو اگه می خواستی یه حیوون باشی انتخابت چی بود؟


+کلاغ.


-نه مال من مطمئنا کلاغ نیست.


+من تشنه ی اطلاعاتم.


-می دونی من دلم می خواد یه حیوونه باشم که طبیعتش خون خوار باشه. یه جورایی پرنده بودنم دوست دارم ولی اینا با هم نمی دونم چی میشه؟


+کرکس؟


-نه اون مردار می خوره!


+خب توش خونم داره!


-البته کرکس بودنم خوبه، می دونی کرکس همیشه منتظر مرگه. مرگ براش بهترین اتفاقه؛ یکی بمیره کرکس خوشحاله. ولی کرکس نه! گرگ هم نه! به زندگی گروهی اعتقادی ندارم.


+شغال؟


-نه شغال موجود ضعیفیه، سگ بودن شاید خوب باشه ولی خیلی رامه. البته منم خیلی رامم ولی سگ...


-نه من سگم! انگاری نمی تونم تو سرشتم تاثیری بذارم. از یه نژادی مثل گریت دین.


+کلاغ رو ببین بی دردسر، همه چیو می بینه.


-من اصلا مطمئن شدم. من واقعا سگم!!!


+تو مغزت!!!


-می دونی چیش خیلی بده؟! باز من به بشر وابسته می شم و یه جورایی در خدمتش قرار می گیرم و تمام خوی حیوانیم روی آدمایی خالی می شه که بهشون وابستگی احساسی ندارم و برام مهم نیستن. در حالی که آدما تقریبا همه اشون یه چیزن! من نمی خوام سگ باشم!


+سگ ها نژادی از گرگ ها بودن که به تسلیم خودشون به هم زیستی با انسان روی آوردن.


-دقیقا. به فرد زندگی کردن و نتونستن از پسش بر بیان و به انسان ها چراغ سبز نشون دادن!


+به نظرم تو گرگ تنهایی، شاید باید گله ات رو پیدا کنی.


-نمی خوام سگ باشم ولی متاسفانه انتخاب بهتری ندارم. می دونی گله ای که من توش فیت شم وجود نداره!


+همیشه یه گله هست! فقط سخته پیدا کردنش. ولی ببین کلاغا نه گله می خوان، نه وابستگی دارن. حتی اگه داستانی در جریان نباشه خودشونو سرگرم می کنن.


-ولی اونا بدبختن و از مردار تغذیه می کنن! شبیه کرکسا.


+چیش بدبختیه؟!


-من با هاش کنار نمیام.


+با مردار خوردن؟


-آره. بعید می دونم تو هم با هاش کنار بیای. دقیق تر بگم با تغذیه شدن از فساد، فکر کنم کل بحث اونجایی شروع شد که نخواستم دیگه آدم باشم. فکر کنم کل بدبختیم با انسان بودن اینکه همه اشون دارن شبیه کلاغا میشن!


+تعریفت از کلاغ افراطیه!


-شاید تو هم داری کلاغ میشی!


+اگه کلاغ رو دانای کل در نظر بگیری آره!


-باشه کرکس ها هم همینطورین دقیقا. اونقدر زندگی یه نفر رو دنبال می کنن تا بمیره. سایه ی سرد مرگن! کلاغا... اونا حتی اینم نیستن.


+کرکس فقط دنبال مرگه، کلاغ دنبال همه چیزه!


-کلاغ دنبال هیچی نیست. صرفا فضوله!


+نه صرفا بیشتر از بقیه اتون و بهتر از بقیه اتون می بینه!


-چون هیچ هدفی تو زندگیش نداره!


+چون دنبال کردن هدف رو بی ارزش می دونه!


-هووم... شاید حق با کلاغا باشه. شاید هدف بی ارزش تر از اونه که دنبالش کنی.


+همیشه حق با کلاغاست."تایلر دردن"

 

***

 

پی نوشت 1: همون موقعم علاوه بر سگ سه تا حیوون دیگه هم تو ذهنم بود. مار، روباه، کوسه... ولی انگاری سگ از همه سینک تره. بدبختانه!

پی نوشت 2: چرا اینطوری نگاه می کنین؟! خب شبه خوابمون میومد. بحث قشنگیم بود، به عمقش توجه کنین. دیوونه خودتونید!

پی نوشت 3: همچنان دیوونه خودتونید!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۳۵
امیر کاج

...

+ نه من منظورم اینکه...

+ واقعا ارزشش رو داره؟

-نمیدونم.

-But we only live once

(شکلک خنده می ذاره.)

+If they had asked me about this one too, I would have gladly said no thanks 

-You wanna know why because you are amir

+Yes, I am

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۰۱
امیر کاج
می گویی بی آنکه اتفاقی افتاده باشد
دلشوره داری
دستت می لرزد
می گویی مدام به من فکر می کنی
مگر فکر کردن به من اتفاق نیست؟


نه عادت است
عادتی شبانه روزی
خیالت مثل مسکن است
حالا تفاوتی ندارد که با ضمه بخوانی یا فتحه
می دانی زیبای من
من از رعشه ی دستم
من از دلشوره ها و لرزش قلبم
می فهمم که هنوز زنده ام
که بی احساس تو من
 مرده ای بیش نخواهم بود!
حالا باز می پرسی
مگر فکر کردن به من اتفاق نیست؟

این حرفهای جدید را کنار بگذار
میخواهم مثل آدمهای قدیمی با تو سخن بگویم
مثل آدمهای قدیمی عاشقت باشم
می خواهم خودم باشم
خود قدیمیم
میدانی ما قدیمی ها
بهتر عاشق می شویم
بیشتر عاشق می مانیم
کمتر دنبال کلمات می گردیم


راست می گویی ولی
من با این که تازه ام
خودت می دانی چقدر قدیمی شده ام
کهنه و خسته
پوسیده!
اینها را فقط تو می دانی
فقط تو می فهمی
ما قدیمی هستیم
ما عتیقه ایم بانوی من
رویمان نمی توان قیمتی گذاشت
ارزشمان تخمین زدنی نیست

می دانی
گاهی چیزی از پستوی ذهن موهمم
می خواهد عاقل باشم
لحظه هایی که از گرفتن تصمیمی عاقلانه نگران می شوم
تو
خیالم را
با دیوانگی ات
راحت می کنی


چند بار بگویم من دیوانه نیستم...
مجنونم!!!

***

ماجرای این نوشته... هیچی پویا داشت کتاب می خوند از یه بخشی خوشش اومده بود، برای من می فرسته. منم اجازه ندادم بگه چیه، کیه، یه جوابیه نوشتم.(والا واژه ها یهویی اومدن منم گفتم خوش اومدن!) هیچی شروع کردیم، یه چند تا رفت و برگشت شد، چیزی که می بینین. ویرایش نشده و همینطوری بوده از اول... نوشتن کلشم ده دقیقه طول کشید. یه دیالوگم هست که خوندنش خالی از لطف نیست.

-پویا حال می کنی رفیقت چه دیوانه ایه؟؟؟!!!
+دیوانه نیست!!! چند بار بگم؟؟؟ مجنونه!!!

پی نوشت یک: واضحه مخاطب متن پویا نیست دیگه! پویا بانوی من نیست دوستان سریع شایعه درست نکنین!
پی نوشت دو: آقا متنه خیلی یهویی بود، با یهویی بودنش حال کردیم، گذاشتیم. دنبال حواشی نباشین...
پی نوشت سه: APA یک گروه تلگرام متشکل از سه نفر است. من و پویا و علی. درش، چیزای عمیقی می گیم! چیزای عمیق...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۴
امیر کاج

بیدار می شوم، بی هیچ حس خاصی. شب هنوز به پنجره ی اتاقم تکیه زده. به ساعتم نگاه می کنم. عقربه هایش... بی حالت در صفحه ی دایره ای شکل سیاه می چرخند؛ انگار مذاب باشند. من از جایم بلند می شوم و این اتاق برایم نا آشناست. نقاشی های قاب شده روی دیوار، در زمینه ی سیاه و تاریک اتاق با رنگ های مختلفشان خود نمایی می کنند. قرمز، نارنجی، زرد... سرمه ای، نیلی، آبی... فسفری، سبز،فیروزه ای...

 

طرح های عجیب و پیچیده. طرح هایی که هیچ شکلی ندارند، در هیچ قالبی نمی گنجند. انگار کسی رنگ ها را روی بوم ها پاشیده. بین این طرح ها قدم می زنم. صدای گام هایم سکوت اتاق را می شکند. ناگهان باد زوزه می کشد، پنجره اتاق باز می شود و رنگ ها از روی تابلو ها به پرواز در می آیند. قرمز، نارنجی، زرد... سرمه ای، نیلی، آبی... بنفش، ارغوانی، صورتی...

 

صدای نواختن سازی از دور دست ها به گوشم می رسد. صدایی شبیه صدای پیانویی ناکوک؛ رنگ ها در فضا می رقصند، دور من می چرخند. من هنوز نمی دانم این اتاق کجاست. دنیای اطرافم به نظر واقعی نمی آید. صدای پیانو بلند تر می شود؛ رنگ ها به رقصیدن ادامه می دهند. قرمز؛ صدای یک فریاد را در پستوی ذهنم می شنوم، آشناست! منظورش را می دانم، پیشتر خودش را معرفی کرده و دیگر نیاز به معرفی ندارد. نارنجی؛ گرم است، شبیه شعله های آتش، خوشبوست مثل پوست پرتقال، دوست داشتنیست شاید یا شاید... زرد؛ زیباست و مریض، شبیه نور است در لحظه ی غروب. بوی یاس می دهد و طعم اندوه...

 

یک ویالون در کنار پیانو شروع به نواختن می کند. رنگ ها از من دور می شوند. آبی آرامش مثل موجی از من می گریزد. سبز امید پشت زرد پنهان می شود. صورتی روشن آرام در سیاهی پیش می رود و خودش را تکثیر می کند. سرمه ای دوست داشتنی در بین سیاهی ها محو می شود. رنگ ها با موسیقی ناکوک دو نوازنده، رقصی نامانوس و عجیب را ادامه می دهند و گاه در هم می روند و تلفیق می شوند.

 

من  از پنجره ی اتاق به بیرون نگاه می کنم. آسمان ابری و خاکستریست؛ رنگی که سایه اش را روی سر زمین انداخته، گیتاریست به آرامی به گروه اضافه می شود. نسیم روی صورتم می لغزد. عطری آشنا را استشمام می کنم. عطری شبیه عطر برگ های یک درخت نارنگی که در کودکی از آن بالا می رفتم. چشم هایم را می بندم. صدای خنده در رنگی ما بین کرم و قهوه ای و زرد می پیچد. لبخند می زنم. هارمونیکا آهسته نواخته می شود.

 

کودکی یک بسته مداد رنگی بیست و چهار رنگ جایزه گرفته؛ دلیل تشویق شدنش را حتی خودش هم نمی داند. رنگ ها را نگاه می کند. قرمز، نارنجی، زرد... فسفری، سبز، فیروزه ای... قهوه ای، کرم، سفید... می پرسد:«این چه رنگیه؟» صدای مهربان زنانه ای می گوید:«آبی» بچه به مداد رنگی نگاهی دقیق تر می اندازد. بعد مداد رنگی دیگری را بیرون می کشد و می پرسد:«این یکی چی؟» صدا دوباره با مهربانی پاسخ می دهد:«اون مشکیه» پسر بچه زیر لب می گوید:«قشنگه...» و لبخندی کودکانه می زند. بعد دوباره به سمتی که برای من تار و محو است،نگاه می کند و با کنجکاوی می پرسد:«مامان فرقشون چیه؟ آبی و مشکی و مثلا این یکی؟» لبخند زن را نمی بینم اما با تمام وجود حسش می کنم.

 

-هر رنگی معنی خودشو داره، هر رنگی یه مفهومه عزیزم. نمیشه خورشید رو مشکی کنیم.(من زیر لب می گویم که این شهر سالهاست در کسوف گیر کرده و حتی خورشیدش سیاه است.) نمیشه روداشو زرد کنیم.(من زیر لب می پرسم که پس این همه دریای زرد نا امیدی از کدام رود تغذیه می کند؟) نمیشه آسمونش رو قهوه ای کنیم، نمیشه زمین رو قرمز کنیم.نمی شه کوه ها رو صورتی کنیم. نمیشه سنگ ها را سبز کنیم...(نه اینکه حرفی نداشتم، ترجیح دادم این کودکانه را خراب نکنم!) بزرگتر که بشی معنی هر رنگ رو می فهمی...

 

با اولین جیغ کلارینت چشم هایم باز می شود. نگاهی به پشت سرم می اندازم. رقص رنگ ها با این موسیقی فالش چه تماشایی شده! مفاهیم رقصانی که گاه در هم فرو می روند. نگاهم را دوباره به آسمان می دوزم. ابر ها خیلی آرام کنار می روند و آینه ی گرد نقره ای در بین ابر های خاکستری ظاهر می شود. صورت خودم را درونش می بینم. این تصویر واقعیترین تصویریست که در این دنیای اوهام می بینم. من در پس زمینه ی نقره ای... درامر با جنون می نوازد.

 

رنگ ها دیوانه وار به در و دیوار اتاق می پاشد. تار های ویالون به زوزه می افتند. سیم های گیتار پاره می شوند. کلاویه های پیانو زیر مشت های نوازنده خرد می شوند. کلارینت صدای بوق می دهد و هارمونیکا زیر دندان های نوازنده اش تکه تکه می شوند. درامر همچنان با تمام قدرت می نوازد. این آشفتگی، این انهدام، چه آشناست به اتاق که نگاه می کنم، تازه می فهمم کجا هستم. همه چیز را از درون رنگ ها می خوانم. این اتاق دیگر برایم نا آشنا نیست. من این اتاق را خوب می شناسم. اینجا ذهن آشفته ی من است، به ذهن آشفته ی من خوش آمدید!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۶
امیر کاج


«شعله های آتش؛ قرمز، نارنجی، زرد... رقصشان در باد؛ قرمز، نارنجی، زرد... فریاد های چوب؛ قرمز، نارنجی، زرد... خنده های مرد؛ قرمز، نارنجی، زرد... قهقهه در میان سکوت تا بی هوشی؛ سیاه؛ درخشش؛ خاکستر...»

 

هر شبش را کابوس زرد می دید و در میان شعله های آتش از خواب می پرید. از شدت گرما، تمام تنش را دانه های درشت عرق می پوشاند. احساس خفگی می کرد. چند سرفه ی خشک و شعله ها آرام آرام محو می شدند. کم کم به خاطر می آورد که همه چیز یک کابوس بوده؛ اما دردش تسکین نمی یافت. صدای زجه های درخت درون گوشش اوج می گرفت. موسیقی خارج و فالش خنده های نفرت انگیز مرد پس زمینه ای ترسناک برای کابوسی بود که خود را از واقعیت به خواب و از خواب به واقعیت می کشاند. 

 

گوش هایش را با دست می پوشاند تا شاید نشنود، چشم هایش را می بست تا شاید نبیند، نفس نمی کشید تا شاید بوی دود را احساس نکند اما کابوس زردش در امتداد خواب و بیداری پیش می رفت. از روزی که آن کاج لعنتی را آتش زده بود، سایه ی زرد این کابوس هر شبش را تاریک تر کرده بود. شعله های آتش ... قرمز، نارنجی، زرد ...

                                                                                                          

فریاد کشید، دوباره بمب بغضش منفجر شد. کاغذ های نیمه پر خط خطی و گاه نیمه مچاله، به هوا پرواز کردند؛ تکه تکه شدند و او فقط فریاد می کشید و موسیقی پس زمینه همچنان در مغزش نواخته می شد. درون سه کنج اتاق فرو رفت. زانو هایش را جمع کرد و دست هایش را روی صورتش گذاشت، خیس بود؛ از عرق یا اشک خودش هم دیگر نمی دانست؛ فرقی هم نمی کرد.

 

 بعضی شب ها نمی خوابید. شب هایی که می خواست از آن کابوس فرار کند. سطل های رنگ را از حیاط بالا می آورد و روی بوم سفید نقاشی می کرد. قلم مو درون دستانش می رقصید. در خلسه ساعت ها می کشید. قرمز، نارنجی، زرد... بعد به خودش که می آمد گریه می کرد. کابوس شومش، سایه ی زردش را روی بوم انداخته بود. نقاشی یک جنگل در پس زمینه ای زرد بدون کاج... فریاد می کشید، گریه می کرد. بوم را تکه تکه می کرد و دوباره در سه کنج اتاقش فرو می رفت، تا خوابش ببرد دوباره همان کابوس تکراری را ببیند.


 چند شبی را هم تا صبح با کاغذ هایش خلوت کرد. با کاغذ ها حرف می زد؛ حرف ها را از دلشان بیرون می کشید و بیشتر وقت ها، هنوز حرف های آن بیچاره ها تمام نشده، یا با بی رحمی روی تمام تن سفیدشان را با خط های ریز و درشت می پوشاند یا با کاغذ ها دست به یقه می شد و بدجور مچاله اشان می کرد یا اینکه تکه تکه اشان می کرد. بعد با بغض می خندید، همان طور که وقتی روی تنه ی کاج نفت می ریخت، می خندید. همانطور که وقتی شعله ها زبانه می کشیدند، می خندید. همانطور که وقتی شعله ها به خود او می رسیدند، قهقهه می زد. روی ملودی ترسناک همان کابوس...


دیشب هم از همان شب های بی خوابی بود. نه نقاشی کشید نه کاغذی را خط خطی کرد. همان جا درون سه کنج اتاق فرو رفت. یاد فردای روز آتش سوزی افتاد. اشک هایش ناخود آگاه روی گونه هایش لغزیدند. سیاه، درخشش، خاکستر... با گریه به زمین چنگ می زد؛ به خاکستر های باقیمانده از کاج چنگ می زد. کابوسش از همان صبح زرد کم رنگ آغاز شده بود که لحظه به لحظه پر رنگ تر می شد. زرد، نارنجی، قرمز...

 

 از جایش بلند شد و به سمت بوم سفید رفت. قلم و قلم مویش را برداشت. طرح تازه ای کشید. یک جنگل بدون کاج اما این بار نه زرد بلکه نقره ای! همرنگ آخرین بازمانده از دیدار هایش با کاج. بعد متنی نوشت، بی هیچ خط خوردگی؛ بی آنکه کاغذش مچاله شود. انگار بعد از مدت ها توانسته بود حرف های کاغذ را تحمل کند. نیم نگاهی به خاکستر روی تاقچه انداخت. آخرین یادگار کاج سوخته. کاغذ را روی میز گذاشت بعد از چند ماه از اتاقش بیرون رفت؛ کاغذ ماند. سر آغازی برای خاکستر نقره ای...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۵
امیر کاج