عسل
خوب به خاطر دارم، روزی که تو را برای اولین بار در آن پالتوی سیاه دیدم. ایستاده بودی در کنار سنگ سیاهی، کلاغ های سیاه در آسمان پرواز می کردند و مو های سیاهت در باد تاب می خورد. هماهنگی تیره و غمناکی فضا را پر کرده، احتمالا به خاطر بغضت بود. به سنگ خیره شده بودی. بی حرکت، بی حس و حال؛ به نظر می شد فهمید که چرا.
مدتی به تو خیره ماندم، تصویرت رودی از مرثیه های ناسروده و صامت بود، می شد درونشان غوطه خورد و غرق شد. وقتی سر بلند کردی، لحظه ای به خود لرزیدم، درون چشم هایت، صد ها خورشید جوان خود را دار زده بودند یا شاید صد ها جوان زرد پوست توسط چنگیز سلاخی شده یا حتی شاید تمام پاییز های دنیا آنجا جمع شده بودند. نمی دانم! چنین غم ناشناخته ای در چشم های زردت سایه انداخته بود. چه عجیب بود رنگشان، زرد... زرد... زرد... بغضم گرفت. تا آن روز هیچ نگاهی چنین احساسی را به من منتقل نکرده بود اما آن چشم ها... آن چشم ها... دیگر نمی توانستم بغضم را فرو بخورم.
مرا دیدی، آرام شبیه قویی به سمتم آمدی،دستمال نیمه مچاله را از جیبت به من دادی و گفتی:
-خدا بیامرزه، تمیزه چشماتون رو پاک کنید.
چشم هایت به آفتاب رنگ می داد، این را همان لحظه که در چشم هایت برای تشکر نگاه کردم، فهمیدم. آن گرما، آن روشنایی، آن رنگ... بی شک خورشید رنگش را مدیون چشم های تو بود. چشمانت خود خورشید بودند. خورشیدی که با هر نگاه آن غم عجیب را می تاباند. نگاه تلخی داشتی، اما وقتی نگاهمان برخورد کرد، شیرینی خاصی را در وجودم احساس کردم. چشم هایت جمع اضداد بود. تلخ و شیرین، گرم و بی حس، زرد و زنده.
لحظه ای که در چشمانم چشم دوختی، با خود گفتم: «حیف از رود عسلی که بر خاک بریزد.» نگاهم را دزدیدم و رفتم. تو ماندی و پالتوی سیاهت در محاصره ی سنگ های سیاه زیر آسمانی که کلاغ های سیاه بر آن حکمرانی می کردند.
امروز که دیدمت نمی توانستم باور کنم. چشم هایت را سیاه تراشیده بودند اما من آن نگاه را می شناختم. تلخیش را می شناختم، همان که طعم شیرین مرگ می داد. زردیشان را حس کردم با اینکه سنگ سیاهی شده بودند. روی سنگت شعر زیبایی نوشته بود. اما من اگر سنگتراشت بودم، بی شک روی سنگت می نوشتم: «حیف از عسلی که در خاک ریخت.»
تقدیم به عسلی که در خاک ریخت.