خاکستر نقره ای

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۵ ب.ظ

سر آغازی برای خاکستر نقره ای...


«شعله های آتش؛ قرمز، نارنجی، زرد... رقصشان در باد؛ قرمز، نارنجی، زرد... فریاد های چوب؛ قرمز، نارنجی، زرد... خنده های مرد؛ قرمز، نارنجی، زرد... قهقهه در میان سکوت تا بی هوشی؛ سیاه؛ درخشش؛ خاکستر...»

 

هر شبش را کابوس زرد می دید و در میان شعله های آتش از خواب می پرید. از شدت گرما، تمام تنش را دانه های درشت عرق می پوشاند. احساس خفگی می کرد. چند سرفه ی خشک و شعله ها آرام آرام محو می شدند. کم کم به خاطر می آورد که همه چیز یک کابوس بوده؛ اما دردش تسکین نمی یافت. صدای زجه های درخت درون گوشش اوج می گرفت. موسیقی خارج و فالش خنده های نفرت انگیز مرد پس زمینه ای ترسناک برای کابوسی بود که خود را از واقعیت به خواب و از خواب به واقعیت می کشاند. 

 

گوش هایش را با دست می پوشاند تا شاید نشنود، چشم هایش را می بست تا شاید نبیند، نفس نمی کشید تا شاید بوی دود را احساس نکند اما کابوس زردش در امتداد خواب و بیداری پیش می رفت. از روزی که آن کاج لعنتی را آتش زده بود، سایه ی زرد این کابوس هر شبش را تاریک تر کرده بود. شعله های آتش ... قرمز، نارنجی، زرد ...

                                                                                                          

فریاد کشید، دوباره بمب بغضش منفجر شد. کاغذ های نیمه پر خط خطی و گاه نیمه مچاله، به هوا پرواز کردند؛ تکه تکه شدند و او فقط فریاد می کشید و موسیقی پس زمینه همچنان در مغزش نواخته می شد. درون سه کنج اتاق فرو رفت. زانو هایش را جمع کرد و دست هایش را روی صورتش گذاشت، خیس بود؛ از عرق یا اشک خودش هم دیگر نمی دانست؛ فرقی هم نمی کرد.

 

 بعضی شب ها نمی خوابید. شب هایی که می خواست از آن کابوس فرار کند. سطل های رنگ را از حیاط بالا می آورد و روی بوم سفید نقاشی می کرد. قلم مو درون دستانش می رقصید. در خلسه ساعت ها می کشید. قرمز، نارنجی، زرد... بعد به خودش که می آمد گریه می کرد. کابوس شومش، سایه ی زردش را روی بوم انداخته بود. نقاشی یک جنگل در پس زمینه ای زرد بدون کاج... فریاد می کشید، گریه می کرد. بوم را تکه تکه می کرد و دوباره در سه کنج اتاقش فرو می رفت، تا خوابش ببرد دوباره همان کابوس تکراری را ببیند.


 چند شبی را هم تا صبح با کاغذ هایش خلوت کرد. با کاغذ ها حرف می زد؛ حرف ها را از دلشان بیرون می کشید و بیشتر وقت ها، هنوز حرف های آن بیچاره ها تمام نشده، یا با بی رحمی روی تمام تن سفیدشان را با خط های ریز و درشت می پوشاند یا با کاغذ ها دست به یقه می شد و بدجور مچاله اشان می کرد یا اینکه تکه تکه اشان می کرد. بعد با بغض می خندید، همان طور که وقتی روی تنه ی کاج نفت می ریخت، می خندید. همانطور که وقتی شعله ها زبانه می کشیدند، می خندید. همانطور که وقتی شعله ها به خود او می رسیدند، قهقهه می زد. روی ملودی ترسناک همان کابوس...


دیشب هم از همان شب های بی خوابی بود. نه نقاشی کشید نه کاغذی را خط خطی کرد. همان جا درون سه کنج اتاق فرو رفت. یاد فردای روز آتش سوزی افتاد. اشک هایش ناخود آگاه روی گونه هایش لغزیدند. سیاه، درخشش، خاکستر... با گریه به زمین چنگ می زد؛ به خاکستر های باقیمانده از کاج چنگ می زد. کابوسش از همان صبح زرد کم رنگ آغاز شده بود که لحظه به لحظه پر رنگ تر می شد. زرد، نارنجی، قرمز...

 

 از جایش بلند شد و به سمت بوم سفید رفت. قلم و قلم مویش را برداشت. طرح تازه ای کشید. یک جنگل بدون کاج اما این بار نه زرد بلکه نقره ای! همرنگ آخرین بازمانده از دیدار هایش با کاج. بعد متنی نوشت، بی هیچ خط خوردگی؛ بی آنکه کاغذش مچاله شود. انگار بعد از مدت ها توانسته بود حرف های کاغذ را تحمل کند. نیم نگاهی به خاکستر روی تاقچه انداخت. آخرین یادگار کاج سوخته. کاغذ را روی میز گذاشت بعد از چند ماه از اتاقش بیرون رفت؛ کاغذ ماند. سر آغازی برای خاکستر نقره ای...



نوشته شده توسط امیر کاج
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب

سر آغازی برای خاکستر نقره ای...

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۵ ب.ظ


«شعله های آتش؛ قرمز، نارنجی، زرد... رقصشان در باد؛ قرمز، نارنجی، زرد... فریاد های چوب؛ قرمز، نارنجی، زرد... خنده های مرد؛ قرمز، نارنجی، زرد... قهقهه در میان سکوت تا بی هوشی؛ سیاه؛ درخشش؛ خاکستر...»

 

هر شبش را کابوس زرد می دید و در میان شعله های آتش از خواب می پرید. از شدت گرما، تمام تنش را دانه های درشت عرق می پوشاند. احساس خفگی می کرد. چند سرفه ی خشک و شعله ها آرام آرام محو می شدند. کم کم به خاطر می آورد که همه چیز یک کابوس بوده؛ اما دردش تسکین نمی یافت. صدای زجه های درخت درون گوشش اوج می گرفت. موسیقی خارج و فالش خنده های نفرت انگیز مرد پس زمینه ای ترسناک برای کابوسی بود که خود را از واقعیت به خواب و از خواب به واقعیت می کشاند. 

 

گوش هایش را با دست می پوشاند تا شاید نشنود، چشم هایش را می بست تا شاید نبیند، نفس نمی کشید تا شاید بوی دود را احساس نکند اما کابوس زردش در امتداد خواب و بیداری پیش می رفت. از روزی که آن کاج لعنتی را آتش زده بود، سایه ی زرد این کابوس هر شبش را تاریک تر کرده بود. شعله های آتش ... قرمز، نارنجی، زرد ...

                                                                                                          

فریاد کشید، دوباره بمب بغضش منفجر شد. کاغذ های نیمه پر خط خطی و گاه نیمه مچاله، به هوا پرواز کردند؛ تکه تکه شدند و او فقط فریاد می کشید و موسیقی پس زمینه همچنان در مغزش نواخته می شد. درون سه کنج اتاق فرو رفت. زانو هایش را جمع کرد و دست هایش را روی صورتش گذاشت، خیس بود؛ از عرق یا اشک خودش هم دیگر نمی دانست؛ فرقی هم نمی کرد.

 

 بعضی شب ها نمی خوابید. شب هایی که می خواست از آن کابوس فرار کند. سطل های رنگ را از حیاط بالا می آورد و روی بوم سفید نقاشی می کرد. قلم مو درون دستانش می رقصید. در خلسه ساعت ها می کشید. قرمز، نارنجی، زرد... بعد به خودش که می آمد گریه می کرد. کابوس شومش، سایه ی زردش را روی بوم انداخته بود. نقاشی یک جنگل در پس زمینه ای زرد بدون کاج... فریاد می کشید، گریه می کرد. بوم را تکه تکه می کرد و دوباره در سه کنج اتاقش فرو می رفت، تا خوابش ببرد دوباره همان کابوس تکراری را ببیند.


 چند شبی را هم تا صبح با کاغذ هایش خلوت کرد. با کاغذ ها حرف می زد؛ حرف ها را از دلشان بیرون می کشید و بیشتر وقت ها، هنوز حرف های آن بیچاره ها تمام نشده، یا با بی رحمی روی تمام تن سفیدشان را با خط های ریز و درشت می پوشاند یا با کاغذ ها دست به یقه می شد و بدجور مچاله اشان می کرد یا اینکه تکه تکه اشان می کرد. بعد با بغض می خندید، همان طور که وقتی روی تنه ی کاج نفت می ریخت، می خندید. همانطور که وقتی شعله ها زبانه می کشیدند، می خندید. همانطور که وقتی شعله ها به خود او می رسیدند، قهقهه می زد. روی ملودی ترسناک همان کابوس...


دیشب هم از همان شب های بی خوابی بود. نه نقاشی کشید نه کاغذی را خط خطی کرد. همان جا درون سه کنج اتاق فرو رفت. یاد فردای روز آتش سوزی افتاد. اشک هایش ناخود آگاه روی گونه هایش لغزیدند. سیاه، درخشش، خاکستر... با گریه به زمین چنگ می زد؛ به خاکستر های باقیمانده از کاج چنگ می زد. کابوسش از همان صبح زرد کم رنگ آغاز شده بود که لحظه به لحظه پر رنگ تر می شد. زرد، نارنجی، قرمز...

 

 از جایش بلند شد و به سمت بوم سفید رفت. قلم و قلم مویش را برداشت. طرح تازه ای کشید. یک جنگل بدون کاج اما این بار نه زرد بلکه نقره ای! همرنگ آخرین بازمانده از دیدار هایش با کاج. بعد متنی نوشت، بی هیچ خط خوردگی؛ بی آنکه کاغذش مچاله شود. انگار بعد از مدت ها توانسته بود حرف های کاغذ را تحمل کند. نیم نگاهی به خاکستر روی تاقچه انداخت. آخرین یادگار کاج سوخته. کاغذ را روی میز گذاشت بعد از چند ماه از اتاقش بیرون رفت؛ کاغذ ماند. سر آغازی برای خاکستر نقره ای...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۳
امیر کاج

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی