شبانه 2
این نیز برای تو.
خواستم که خودت آگاه به آنچه در خلوت، خودت را با آن روبرو میکنی و تماما مختار قصه را پی بگیری، نه از جنبش کنجکاوانهی چشم به دنبال قطار واژههای تو خالی که باز نمیگویند آنچه من به دیده نه، بلکه به ذهن زیست میکنم؛ نه هر روز و هر ثانیه، که هر بار، بیش از حد ظرفیتم از هشیاری دور میشوم؛ و ببین و بدان که تو هر بار آنجا ایستادی در پس مستی ممتد و بیداری شبانه.
سالهای کذایی زیادی از پی هم دویدهاند و این حق مطلب را ادا نمیکند، باید مینوشتم it's been so many fucking years که تو ببینی و ترش کنی؛ از همان که همیشه تا مرز انزجار آزارت میداد... خم بر ابرو، چین بر پیشانی؛ و من لبخند بشکفم، از لذت ترش و شیرین چهرهات که چه طعم نابی دارد این رویای ملس آزار تا سر حد انزجارت! و این لبخند دگر آزار بر پهنای چهرهام، که تو دوستش نداری، همانطور که نوشتههایم را دیگر دوست نداری.
پس با اصرار به بیعلاقگی پیش میروی در سیال ذهنیتم و همه چیز کشیده میشود به زیر یک سوال؛ تو بیش از حد خود آزاری یا من در دگر آزاری بیش از حد نخبه؟ پاسخ پیداست که هیچ و این علامت سوال است که پا بر جا میماند در سیلان واژگان من و ذهنیت تو. این همان نقطهی اتصالیست که متزلزلترین مای تاریخ را زنده نگه داشته. یک علامت مبهم مانده بر تن مردهای به نام ما که درکش برای هیچکس ممکن نبود و نیست و همه بر سبیل اتفاقات نادر با عوالم رایج خود دست به تحلیل آن زده، نتایج خطرناکی از آن گرفتند و نسخه پیچیدهاند؛ این است که سالهاست تحت نظرشان قرصهای رنگارنگ نشخوار میکنیم؛ قرمز، نارنجی، زرد... سرمه ای، نیلی، آبی... سیاه، خاکستری، سفید...
بگذریم... من که دستم نرفت به انشای یک کلام ناآشنا و تو هم که نبودی که بر جبین چین بیندازی، پس هر آنچه رفت بیهوده بود مثل بیداریهای مکرر شبانهی من و بغضهای تو قبل از قهوهی صبحانه؛ آن وقت که خورشید سایه از دوش اتاقت بر میدارد و سبک میکند تنش را و تو تاریکی عمیق را تنها در قلب خودت مییابی یا که تنهایی را تاریکنای عمیق قلبت. فرقی هم نمیکند، سالهای کذایی زیادی از پی هم دویدهاند، تو حتما آن قلبت را در لابلای برگهای یک دفتر یا سطرهای یک نوشته مخفی کردی و حالا هم یادت نمیآید که این کس از چه حرف میزند؛ باک نیست، حالا که همه چیز با ضرب آهنگ دیگری تپش دارد اما ما را که آشنایی با آهنگ خوش ناکوک شبهای... ننویسم ادامه اش را! به کلام آمدنش بس موجب بازآفرینی تاریخ است و آدمهای جا مانده در برگهای کتب تاریخ همگی مرده!
حیف است اما نگویم، این آخرین سطرهای جا مانده از درازترین قصهی شب را؛ از آنجا که همه چیز رفت بین کتابهای تاریخ و نسخه ادبیش را در محافل با سوز و گداز خواندند و گریستند، من شروع کردم به دور شدن، از تو، از خودم، از همه چیز؛ رفتم برای یافتن حقیقت، نه به مفهوم عام... نه آن که تو و دیگران میگفتید من در بیانش چنان چیره دستم که با واقعیت چنان سیلی بر صورتهاتان مینوازم که سرخ میشوید و زیبا؛ هیچکس اما ندانست نوایی که من به از هر صدایی مینوازم نوای آشنای دروغ است و سالهاست سیر میکنم در یک واقعیت دروغین با دیوارهای محکمی به دور خود، که مبادا هیچ حقیقتی عارض شود و از هم بدرد، تصویر حقیقی آن فریبندهترین دروغ را...
دور شدم از آخرین گفته و به درازا کشید این آخرین سخن؛ خلاصه که من دنبال حقایقی از این دست نبودم و نیستم و احتمالا در آیندههای نزدیک و دور هم گذرم به کوچههای پر پیچ و خم چنین حقیقتهایی نمیافتد. آنچه مرا به سوی خود میخواند، حقیقتی هنری بود. آنچه در نگاه عوام میشود آویخته به دیوار گالریها و پشت قفسههای شیشهای موزهها یافت. آنچه در شهر من جاریتر از رود سن است و در هر پس کوچهای از آن، یک لوور یا نوتردام خسته با قوزی بر پشت نشسته و غمگین به چهرهی شگفت زدهی مسافران گذرای شهر عشق و هنر مینگرند و مثل من منتظر عبور دوبارهی معجزهی حقیقت هنر؛ آنچه من به یکبار مثل درخشش یک ستارهی دور دنبالدار در رویایی دور، در شهری دور و در داستانی دور از داستان خودم دیدم، اینکه در پاریس حرف از دوری هنر بزنی آنقدر ساده نیست و من هشت سال است هنر را در خیابانهای منتهی به شانزلیزه میکاوم و دریغ که دیگر عبور نمیکنی، با آن غم ناب نشسته بر صندلی سبز آهنی، چشمان شیشهای خیره به زمین و قطرهای اشک آماده به رزم با جاذبه که نچکد که زیبایی از تصویر نشت نکند. آری این آخری سطر از این واقعیتها و دروغهای در هم تنیده بود که من امشب در ذهن زیست کردم و آنچه مهم باقی میماند، خوانش دوبارهی تو از تمام واقعیات و دروغهایی است که برایت پشت هم چیدهام. حال اما چشم بر هم گذاشته به امید عبور دوبارهات از مقابل طاق پیروزی، در هم میشکنم.
امضا:کاجماهی گرفتار آمده در سن.