آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

خورشید ملتمسانه چنگ طلاییش را بر سینه ی آسمان می‌کشید؛ تن ریش ریش ابر‌ها و چکه‌های خون بر دامن افق. شب نحس با لبخندی شوم، از شرق طلوع می‌کرد.  شبی که ستارگان روشن ضمیر را به اسارت گرفته بود؛ ستارگانی که با هر بار طلوع شب، خود را به آتش می‌کشیدند، دردشان را نعره می‌زدند،  تا شاید یک منجی خفته را بیدار کنند  اما افسوس... مردم با انگشت به آن‌ها اشاره می‌کردند و تفسیرشان از خودسوزی ستارگان... عشوه و چشمک بود. احمق‌ها! آخر چه کسی در قلب تاریکی عشوه می‌کند؟!

 

تق... تق... صدا‌های مکرر، نوار افکارم را می‌برید. با هر انفجار، پیکر ناقص متنی که واژه‌هایش را به زور کنار هم چیده بودم، متلاشی می‌شد. تق... تق... این تنها صدایی نبود که مرا آزار می‌داد. بوق ماشین‌ها... خنده‌ی آدم‌ها... آژیر... شیهه‌ی موتور‌های دلواپس...  همه‌اشان! آه که چقدر من از این شب متنفرم. کارناوال مسخره‌ی چند هزار ساله. با خودم فکر می‌کردم: «چه اهمیتی داره که امشب آخرین چهارشنبه‌ی ساله؟! مگه اون همه چهارشنبه، چه گلی به سر ما زده، که این یکی بزنه؟!»

 

به نوشته‌ام نگاه کردم. چقدر مزخرف و منزجر کننده بود. خوب به خاطر دارم که وقتی مچاله‌اش می‌کردم، آنقدر فشارش دادم که تمام سر‌انگشتانم درد گرفت.-هنوز هم می توانم دردشان را احساس کنم.- نه حوصله‌ی نوشتن داشتم، نه حوصله‌ی خانه ماندن. باید از خانه می‌رفتم. پالتوی سیاهم را پوشیدم و چند دقیقه‌ی بعد وسط نمایش مضحک سیرک بودم.

 

ماشین‌ها پشت هم صف بسته بودند. درون هر کوچه‌ای که سر می‌کشیدم، کپه‌های کاهی را می‌دیدم که بی هیچ جرمی می‌سوختند. می‌سوختند تا آدم‌ها شاد باشند. "زردی من از تو، سرخی تو از من!" چقدر احمقانه! اگر قرار بود زردی آدم‌ها با پریدن از روی آتش سرخ شود که... هعی، بگذریم... فقط مطمئن بودم و هستم که زردی این دنیا را نمی‌توان با هیچ آتش سرخی سوزاند. این زردی لعنتیی که به ما زده، یک چهارشنبه که هیچ، اگر تمام چهارشنبه‌های سال را هم به آتش بکشیم، ریشه کن نمی‌شود. زردی این دنیا که با کسی شوخی ندارد!

 

به آسمان نگاه کردم. قرمز، نارنجی، زرد... سرمه‌ای، نیلی، آبی، زرد... فسفری، فیروزه‌ای، سبز، زرد... تمام رنگ‌ها در آسمان تیره‌ی شهر می‌رقصیدند و آرام آرام کمرنگ‌تر و قبل از محو شدن، زرد می‌شدند. همه چیز در آخر زرد می‌شود. تمام سرخی‌ها زرد می‌شوند. من هنوز صورت پدر را به یاد می‌آورم، سرخ‌ترین بود. وقتی مرد را هم به خاطر می‌آورم. اسکندر گفت که آنقدر زرد شده که نمی‌توان تشخیصش داد. من همان روز فهمیدم که هیچ سرخی پایدار نیست و همه چیز یک روز زرد می‌شود.

 

از کنار یک سانتافه ی سفید رد شدم. بوق زد. توجهی نکردم. دوباره بوق زد. با خودم فکر کردم: «نکنه آشناست؟!» برگشتم و دیدم با ماشین جلویی درگیر شده. لبخند زدم و به راهم ادامه دادم. صدای ترقه‌ها تمامی نداشت؛ شهر بد‌جور عصبی شده بود. درون کوچه‌ها، جوانان سر‌مست، گوش مردم آرام درون خانه‌ها را گاز می گرفتند، انگار کمی هار شده بودند. نمی‌خواستند کسی آرام بگیرد، یکسال دیگر گذشته بود، یکسال لعنتی دیگر! حق داشتند؛ سال مزخرف دیگری رو به پایان بود... افسوس که صدای پای سال مزخرف بعدی را نمی‌شنیدند. تعجبی هم نداشت؛ هر صدایی هم بود در میان این همه صدای انفجار، خفه می‌شد.

 

بی ام دبلیوی آبی تیره... با شیشه‌های دودی. وقتی آبی گل آلود باشد، همیشه می‌شود بهترین ماهی‌ها را از آن گرفت. دو دختر قد بلند با مو های زرد و چکمه های چرم، پشت من با عشوه راه می‌رفتند. بی ام دبلیو بوق زد و من لبخند زدم. دوباره بوق زد. این سناریو را خوب می‌شناختم؛ صدای پایین کشیدن... نیش من باز‌تر از قبل شد و به راهم ادامه دادم.

-یه نگا به ما بکنی بد نیستا... مندس با توئم!

 

آن صدا را می‌شناختم. دو دختر با خنده‌های زیرزیرکی از کنارم رد شدند. آبی راننده‌ی بی ام دبلیوی آبی تیره.

-تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

-راستش چهارشنبه سوری بود، گفتم بیام شهرتون یه دوری بزنم. تو کجا میری؟ بیا تا یه جایی برسونمت.

-نه ممنون! راستش جایی نمی‌رفتم. حالم خوب نبود، گفتم یکم قدم بزنم.

-سوار شو بینم! یکم با هم قدم می زنیم، حالت بهتر می‌شه، اصا هر کی با ماشین من قدم بزنه، حالش بهتر می‌شه!

 

خندیدم و سوار شدم. ماشین کاملا بوی تازگی می‌داد. عجیب بود. بی ام دبلیو 325 آی مدل سال دو هزار بود، این مدل را خوب می‌شناختم. چطور هنوز بوی تازگی می داد؟!

-این ماشین مامانته نه؟ همونی که کادوی تولد گرفتی؟

-خودشه! می‌دونی لاستیکاش با آسفالت تازه آشنا شدن، بعد این همه سال، باورت می‌شه؟!

 

خندیدم. آبی در میان ترافیک می‌راند و مسیرش را بین ماشین ها پیدا می‌کرد. یک نفر کنار خیابان سیم می‌چرخاند.

-چرا حالت خوب نیست؟ خوب کردی اومدی بیرون؛ اصا آدم نباید چارشنبه سوری خونه بمونه. این همه رنگو ببین؛ اصا دل آدم باز میشه. بچه رو ببین چه خوشگل از رو آتیش می‌پره.

 

و با دست به کوچه ای تاریک اشاره کرد. پسر بچه‌ی کوچکی از روی آتش می‌پرید. بین هر آتش مکث می‌کرد و با ترس و لرز از کپه‌ی بعدی آتش می‌پرید. لبخند زدم. صدای ترقه‌ها... بوق ماشین‌ها... سرم بدجور درد گرفته بود.

-می‌دونی من از چهارشنبه سوری‌ها خوشم نمی آد. این همه سر و صدا منو عصبی می‌کنه. می‌دونی همش یه کارناوال مضحکه! یه مسخره بازی گنده! یه...

-چرا؟ مگه چارشنبه سوریا چه بلایی سرت آوردن؟! ببین مردم خوشحالن. این یه سنت چند هزار ساله اس! خیلی هم قشنگه.

 

پوزخند سردی زدم، از پنجره بیرون را نگاه کردم. جوانان شاد، دور آتش می رقصیدند. صدای ترقه ها... انگار شهر سرم زیر بمباران باشد.

-می‌دونی چرا خوشحالن؟ چون یه فرصت پیدا کردن که خوشحال باشن... یه فرصت که خودشون رو تخلیه کنن. رفتاراشون رو نگاه، انگاری هار شدن. تق... تق... که چی؟! اون پیرمرد بدبختی که تو خونه مریضه چی؟!

-اونجا رو ببین. اون پیرمرد رو ببین؛ داره از رو آتیش می‌پره. امروز کل ایران داره غماشو می‌سوزونه! حالا تو اینجا، فاز ورداشتی واسه ما؟! کاسه داغ‌تر از آش شدی؟!

-می‌دونی همراه با به اصطلاح غما چند نفرم می‌سوزنن؟!

-باشه بابا؛ باشه...]با خنده[ ولی خب می شه یه کاری کرد که اینطوری نشه ها! یه دریاچه هست، طرفای خونه ی ما؛ کومله اینا، وای که چقدر چارشنبه سوریاش خوشگله! اصلا باید بیای بریم ببینی، عجله داری برگردی خونه؟!

 

کمی فکر کردم. حوصله ی خانه را نداشتم. بودن کنار آبی احتمالا، حالم را بهتر می کرد. پرسیدم:

-کی بر‌می‌گردیم؟

-تا قبل دو می‌رسونمت خونه اتون.

-دو؟! چه خبره؟!

-مندس جاده‌ها شلوغه. تا بریم، تا بیایم. تازه من که هستم، دیگه چی می‌خوای؟

 

نیشش تا بناگوش باز شده بود، چه شیرین می خندید. تا ساعت دو؟! خیلی زیادی بود. خواستم دهن باز کنم که...

-امیر... لطفا!

-باشه قبوله!

 

انگار دست خودم نبوده، گفتم باشه، با این‌که با عقلم جور در نمی‌آمد. ولی چه اهمیتی داشت؟! مگر همه اعمال همیشه‌ام از روی عقل بوده؟!

-فقط حتما تا قبل دو برگردیم.

-چرا؟

-چون به قول یکی از دوستام هیچ اتفاق خوبی بعد از ساعت دو نمی‌افته!

-و این دوستت دختره یا پسر؟

-دختر.

-جالبه!

 

بعد زیرزیرکی شروع به خندیدن کرد. مسیرش را به سمت خارج شهر ادامه داد.

-چیش جالبه؟ چرا می ‌خندی؟

-هیچی. یاد یکی از دوستام افتادم. اونم همیشه اینو می‌گفت. راستی تو که می‌نوشتی، کتابم زیاد می‌خونی نه؟

-نه متاسفانه اصلا.

-حدس می‌زدم.

 

 لب هایش از هم فاصله گرفت و دندان های سفید و براقش در تاریکی درخشیدند. جاده نسبت به شهر ساکت خلوت بود. سر درد من کمی تسکین یافته بود. آبی یک سیگار از پاکت کنتش بیرون آورد و روی لبش گذاشت.

-تو که سیگار نمی‌کشی؟

-نه، تازه بکشمم فقط سیگار برگ یا کمل.

-چرا؟

-دلیل خاصی نداره، فقط ترجیح می‌دم اگر قرار به این باشه که دود بکنم تو ریه‌ام مال یکی از این دو تا باشه.

سیگارش را روشن کرد. شیشه را کمی پایین کشید و دود را به بیرون فوت کرد.

-الان خوبی ان شاء الله؟! داری از حضور سبز من لذت می‌بری؟!]با خنده[

-از حضور آبیت!

 

راستش حالم بهتر بود. فضا آرام گرفته بود. درد سرم کمتر شده بود. هنوز حوصله ی نوشتن نداشتم ولی اگر می‌خواستم می‌توانستم واژه‌ها را به زور کنار هم بچینم؛ دیگر هیچ صدایی پیکر نیمه جان نوشته هایم را چند پاره نمی‌کرد. آبی کنار من بود و این خودش کلی الهام‌بخش بود، کلی خوب بود. انگار دلم برایش تنگ شده بود. چند باری با خودم فکر کردم:«نکنه واقعا دیگه هیچوقت آبی رو نبینم!» بعد با خودم گفتم: «چه اهمیتی همه یه روز میان و یه روزم میرن.»  راستش چند شبی هم خوابش را دیده بودم. خودم هم نمی‌دانم چرا ولی حالا که کنار من بود کمی خوشحال تر بودم.

-پس لذت می‌بری!]با خنده[

 

منوری آبی در آسمان پدیدار شد. آبی لبخند زد و ادامه داد:

-چارشنبه سوری خیلی خوشگله چطور می‌تونی بگی دوستش نداری؟! چطوری حالت توی این روز بد می‌شه؟!

-می دونی چهارشنبه سوریا به من خوش نمی گذره. همش سر و صدائه. من کلی خاطره بد ازش دارم. کلی زخم، کلی سوختگی...

 

یاد پدرم افتادم. ناخودآگاه چشم هایم را بستم.

-به نظرم چارشنبه سوری تنها نشونه ی اینکه این شهر هنوز زنده‌اس! مردمش هنوز زنده‌ان. تنها نشونه‌ی اینکه ایران هنوز زنده‌اس و گاهی می‌تونه فریاد بزنه... بیا تهش منم خیلی فهمیده شدم!

 

خندید. ضبط ماشین روشن شد و صدای ادل تنها صدایی بود که سکوت ماشین را تا مدت ها همراهی می‌کرد.

 

***

-کم کم دیگه رسیدیم. همین جاست همین دریاچه اس!

 

مردم دور تا دور دریاچه حلقه زده بودند. شعله‌های آتش در باد می‌رقصید و انعکاسش در آب تماشایی بود. از ماشین پیاده شدیم، آسمان غرق آرزو های روشنی بود که در قلب تاریکی پیش می رفتند. نارنجی و سبز، آبی و بنفش، زرد و قرمز... انعکاسشان روی آب دریاچه، رویایی مجسم بود.

-قشنگه نه؟ بهت گفته بودم؛ بیا ما هم یه آرزو کنیم.

 

برگشتم و به آبی نگاه کردم. داشت یک بالن آبی رنگ را آماده می‌کرد. لبخند زدم. مردم دور آتش می‌رقصیدند. چند بچه ی کوچک از روی آتش می‌پریدند. پسر جوانی دستش را روی شانه ی دوست دخترش یا شاید زنش یا حتی شاید خواهرش گذاشته بود و به آتش رقصان جلوی رویش خیره شده بود. خیلی زیبا بود. چهارشنبه سوری آن دریاچه‌ی کوچک را دوست داشتم.

-می‌دونی خیلی به آرزو کردن اعتقاد ندارم ولی به خاطر تو، به خاطر این همه زیبایی اینجا... بیا آرزو کنیم.

-پس بیا یه ورشو بگیر تن آرزو هامون آتیش نگیره مندس.

 

با فندک اتمی، مربع سفید را آتش زد. من بالای بالن رو نگه داشته، مبادا تن آرزو های آبی آتش بگیرد. صدای خنده ی مردم، حس خوبی به من می داد. دیگر عصبیم نمی کرد. تماشای رقصشان دور آتش لذت بخش شده بود.

-داره پر می‌شه. من می‌خوام آرزو کنم که مشکل تو با چارشنبه سوریا حل بشه و از سال دیگه بری خوش بگذرونی امیر.

-واقعا؟! یعنی اینقدر آرزو هات بر آورده شده و بی آرزو موندی؟!

-نه... ولی خب خسته شدم از بس آرزو‌های تکراری کردم.

 

خندیدم. لب‌های شرابیش در روشنایی شعله‌های آتش... برق چشم‌های سیاهش... انعکاس آن همه زیبایی در دریاچه ی کوچک... چقدر دوست داشتم همه ی چهارشنبه سوری‌ها را همانجا کنار آبی باشم. دور همان دریاچه‌ی کوچک و در انتهای شب با هم بالن آرزو‌هایمان را به پرواز در آوریم.

-منم آرزو می‌کنم، یه دوست خوبی داشته باشم که هر روزمو، حتی بدتریناشو، با یه پیشنهاد، با یه همراهی، حتی با یه خنده... به بهترین روز تبدیل کنه؛ حتی چارشنبه سوری‌های لعنتی رو!

 

خندید و با لحن خاص و معنا داری گفت:

-فکر کنم یه دوست خوب این مدلی پیدا کردی!

 

به چشم‌هایش نگاه کردم. تیله های سیاهی که رنگشان را به رخ شب می کشیدند. لبخند زدم. حس عجیبی زیر رگ های من می دوید.

-نمی‌دونم... بالن دیگه پره، بیا ولش کنیم.

 

پرواز کرد. بالن آبی رنگ، آرام آرام از ما دور می‌شد و آبی لبخند به لب، با نگاه براقش بدرقه اش می کرد. از من پرسید:

-به نظرت تا کجا می‌ره؟

-نمی‌دونم... تو چی فکر می‌کنی؟

-اونقدر می‌ره بالا... اونقدر می‌ره بالا... که خدا با دست می‌گیرتش.

 

پوزخندی زدم. چشم‌هایم را بستم. لزومی نداشت، کودکانه ی قشنگش را خراب کنم.

-آره... حتما حق با توئه. بهتره تصور نکنیم، آرزو‌هامون چهار تا خیابون اونور‌تر با سر می‌خوره زمین.

 

با اخم به من نگاه کرد و من خندیدم. صورتش را برگرداند و به بالن آبی که در آسمان هر لحظه کوچک تر می شد، خیره شد. دستم بی اختیار روی شانه ی باریک و استخوانیش نشست. آن حس عجیب هر لحظه خونم را غلیظ تر می کرد. انگار سکته ام نزدیک باشد. آب دهانم را قورت دادم. ناگهان زبانم شروع کرد به تکان خوردن، انگار اختیارش با خودش است.

-چشم هایت، منور‌هایی سیاه که در قلب تاریکی می‌درخشند. صدایت، آواز دلچسب مکرری با طعم شکلاتی.حضورت، کپسولیست از اکسیژن. حرارتت، گرمای آتش و لب هایت، همان شعار مشهور چهارشنبه های آخر سال را برای لب‌های زردم زمزمه می‌کنند...

 

برگشت و با لبخند شیطنت آمیزی به من نگاه کرد. دستم را از روی شانه‌اش برداشتم. کمی هول شده بودم.

-فی البداهه، امیر کاج. ببین داره غیب می‌شه.

-آره، فکر کنم دیگه به خدا رسیدن. ما هم دیگه برگردیم. فکر کنم دیرت می‌شه.

 

نیشش باز بود، نمی‌دانستم برق دندان‌هایش گیرا تر است یا برق چشم‌هایش. به ساعتم نگاه کردم. نزدیک یک بود. آبی رفت و توی ماشین نشست. من هم کنارش نشستم. ماشین را روشن کرد.قبل از حرکت گفتم:

-می‌دونی توی یک ساعت اخیر، یکی از بهترین روزای زندگیمو سپری کردم. باید ازت بابتش تشکر کنم.

-خوشحالم که الان دیگه خوبی!

-به لطف تو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۶
امیر کاج

...

-می دونی کاش حیوون بودم. انگار خیلی سخته از پس انسان بودن بر بیام!


+اگر می تونستی انتخاب کنی چی انتخاب می کردی؟


-از بین حیوونا؟


+آره.


-دایی من انتخاب می کردم کلا نباشم! همیشه نبودن  بهتر از بودنه.


+ولی اگه فقط تصمیم انتهابش با هات بود چی؟


-هوووم... دارم فکر می کنم... تو چی؟ تو اگه می خواستی یه حیوون باشی انتخابت چی بود؟


+کلاغ.


-نه مال من مطمئنا کلاغ نیست.


+من تشنه ی اطلاعاتم.


-می دونی من دلم می خواد یه حیوونه باشم که طبیعتش خون خوار باشه. یه جورایی پرنده بودنم دوست دارم ولی اینا با هم نمی دونم چی میشه؟


+کرکس؟


-نه اون مردار می خوره!


+خب توش خونم داره!


-البته کرکس بودنم خوبه، می دونی کرکس همیشه منتظر مرگه. مرگ براش بهترین اتفاقه؛ یکی بمیره کرکس خوشحاله. ولی کرکس نه! گرگ هم نه! به زندگی گروهی اعتقادی ندارم.


+شغال؟


-نه شغال موجود ضعیفیه، سگ بودن شاید خوب باشه ولی خیلی رامه. البته منم خیلی رامم ولی سگ...


-نه من سگم! انگاری نمی تونم تو سرشتم تاثیری بذارم. از یه نژادی مثل گریت دین.


+کلاغ رو ببین بی دردسر، همه چیو می بینه.


-من اصلا مطمئن شدم. من واقعا سگم!!!


+تو مغزت!!!


-می دونی چیش خیلی بده؟! باز من به بشر وابسته می شم و یه جورایی در خدمتش قرار می گیرم و تمام خوی حیوانیم روی آدمایی خالی می شه که بهشون وابستگی احساسی ندارم و برام مهم نیستن. در حالی که آدما تقریبا همه اشون یه چیزن! من نمی خوام سگ باشم!


+سگ ها نژادی از گرگ ها بودن که به تسلیم خودشون به هم زیستی با انسان روی آوردن.


-دقیقا. به فرد زندگی کردن و نتونستن از پسش بر بیان و به انسان ها چراغ سبز نشون دادن!


+به نظرم تو گرگ تنهایی، شاید باید گله ات رو پیدا کنی.


-نمی خوام سگ باشم ولی متاسفانه انتخاب بهتری ندارم. می دونی گله ای که من توش فیت شم وجود نداره!


+همیشه یه گله هست! فقط سخته پیدا کردنش. ولی ببین کلاغا نه گله می خوان، نه وابستگی دارن. حتی اگه داستانی در جریان نباشه خودشونو سرگرم می کنن.


-ولی اونا بدبختن و از مردار تغذیه می کنن! شبیه کرکسا.


+چیش بدبختیه؟!


-من با هاش کنار نمیام.


+با مردار خوردن؟


-آره. بعید می دونم تو هم با هاش کنار بیای. دقیق تر بگم با تغذیه شدن از فساد، فکر کنم کل بحث اونجایی شروع شد که نخواستم دیگه آدم باشم. فکر کنم کل بدبختیم با انسان بودن اینکه همه اشون دارن شبیه کلاغا میشن!


+تعریفت از کلاغ افراطیه!


-شاید تو هم داری کلاغ میشی!


+اگه کلاغ رو دانای کل در نظر بگیری آره!


-باشه کرکس ها هم همینطورین دقیقا. اونقدر زندگی یه نفر رو دنبال می کنن تا بمیره. سایه ی سرد مرگن! کلاغا... اونا حتی اینم نیستن.


+کرکس فقط دنبال مرگه، کلاغ دنبال همه چیزه!


-کلاغ دنبال هیچی نیست. صرفا فضوله!


+نه صرفا بیشتر از بقیه اتون و بهتر از بقیه اتون می بینه!


-چون هیچ هدفی تو زندگیش نداره!


+چون دنبال کردن هدف رو بی ارزش می دونه!


-هووم... شاید حق با کلاغا باشه. شاید هدف بی ارزش تر از اونه که دنبالش کنی.


+همیشه حق با کلاغاست."تایلر دردن"

 

***

 

پی نوشت 1: همون موقعم علاوه بر سگ سه تا حیوون دیگه هم تو ذهنم بود. مار، روباه، کوسه... ولی انگاری سگ از همه سینک تره. بدبختانه!

پی نوشت 2: چرا اینطوری نگاه می کنین؟! خب شبه خوابمون میومد. بحث قشنگیم بود، به عمقش توجه کنین. دیوونه خودتونید!

پی نوشت 3: همچنان دیوونه خودتونید!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۳۵
امیر کاج

سیگار ناشتا

 

سیگار ناشتا...

 

نه سیرم می کند، نه دردم را تسکین می دهد، نه حتی خوش عطر می شوم. گاهی فقط نیاز دارم با بوسه از خواب بیدار شوم.

 

 ***

 

لب های سرطانی

 

می پرسند: چرا اینقدر سیگار می کشی؟

با لبخند گفتم: باید به یاد ایام قدیم کسی را ببوسم که لب هایش طعم سرطان میدهد.

 

***

 

خرچنگ جان

 

این هم آخرین نخ کنتم؛ درون فنجان چای خفه اش می کنم. امروز هم تمام شده و تو بیشتر درون من رشد کرده ای. احساس می کنم، هر لحظه بیشتر در قلمرو تنم پیش می روی، بیشتر مرا تسخیر می کنی. این بوسه های خرچنگی تنها راه ارتباطمان است. خودت خوب می دانی، وجودم از عقده هایت پر شده، خرچنگِ جانم!


***


پی نوشت: بنده مبتلا به سرطان نیستم، اقوامم خدا رو شکر سالمن، حالمم خوبه و در سلامت عقلم! صرفا نیاز داشتم همچین چیزی بنویسم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۰
امیر کاج

آخرین روز سفرم. خیلی خوشحال بودم؛ آن شادی مستانه ی وصف ناپذیر؛ انگار پیک های آسمان آبی خوش ترین اخبار را به من رسانده باشند. عطر خانه را احساس می کردم، بوی خاک نمناک رشت را. دلم چقدر برای تک تک خیابان هایش تنگ شده بود؛ منظریه، تختی، سعدی، بیستون، معلم، گلسار، کاکتوس، بلوار گیلان... همه اشان! دلم برای مردم شهرم تنگ شده بود، به قول استاد دانشگاه شب های روشن:«من از مردم همین شهرم،همه ی آدمای این شهرم دوست دارم؛ چون تقریبا هیچکودومشون رو نمی شناسم!»

 

برف های کنار خیابان هنوز کاملا آب نشده بودند. خوش شانس بودم که بارش برف یک روز قبل قطع شده بود، اگر نه ممکن بود، پروازم چند روزی به تعویق بیافتاد. اما روز آخر آسمان صاف بود و ابر های زیبای سپید پنبه ای، خیلی پراکنده در آسمان خودنمایی می کردند. همه چیز آن روز زیبا بود؛ همه چیز را آن روز زیبا می دیدم.

 

ساعت حوالی 5 بود و من نیمه شب پرواز داشتم. پس چند ساعتی وقت باقی مانده بود و من هنوز یک کار نیمه تمام داشتم؛ دیدن آبی. صبح روز آخر به من ایمیل زده بود که اگر هنوز استانبول هستم، دوباره همدیگر را در مکانی خاص ملاقات کنیم. من هم پیشنهادش را قبول کردم. وقتی به دنبال مکانی که آبی مرا به آن دعوت کرده بود، می گشتم، ناگهان چیزی محکم به گوشم خورد.

-سلام امیر! خوبی؟

 

توی گوشم پر از برف شده بود. سرما پوستم را می سوزاند، با این وجود، لبخند بر لب، چشم می چرخاندم تا آبی را بیابم. همانجا بود، درون ژاکت بنفش دست بافت، با همان شالگردن و دستکش آبی پر رنگ؛ یک کلاه کاموایی بنفش تیره هم بر سر داشت. سفیدی پوستش بین لباس های پر رنگ بیشتر جلب توجه می کرد. لب های شرابی زیبایش می خندید. چشم های پر شیطنتش مرا به خود جذب می کرد؛ آن سیاه چاله های انسانی!

-اصلا خوب نیست که آدم همینطوری برف رو بزنه تو صورت...

 

گلوله ی برف بعدی وسط صورتم نشست. سرمای سوزان پوستم را آزار می داد و قطرات آب از کنار گوشم به درون لباسم سر می خورد اما لبخندم از بین برف ها خودنمایی می کرد.

-این واسه این بود که بازم جواب سلامم رو ندادی! اصلا خیلی تو چیزی...

 

در حالی که صورتم را پاک می کردم، پرسیدم:«چیزم؟» دستش را درون مو هایش برد و دریای پر موج آرام را پریشان کرد و گفت:«بی ادب بی نزاکت مثلا؛ نمی دونم چیزی دیگه!»

-صحیح!

-خوبه حالا! انگاری با کامیون روش برف ریختن! دو تا گوله برف بود دیگه!

 

در حالی که انگشتم را توی گوشم می چرخاندم، گفتم:«دو تا هم طلب تو! بریم جایی که می خواستی؛ من خیلی وقت ندارما!»

-بریم آقای بد اخلاق!]با دهن کجی و حالتی لوس[

 

سالنی دایروی با فضایی نسبتا تاریک. کف پوش های سیاه، دیوار های تیره، میز و صندلی های سیاه و سفید؛ همگی به القای بیشتر تاریکی کمک می کردند. تنها روشنایی آن بار- دیسکو، همان نور های بنفش و ارغوانی و صورتی بودند که مخفیانه از شکاف های سقف و دیوار ها بیرون می آمدند. نور هایی که هماهنگی خاصی با رنگ لباس های آبی داشتند. انتهای سالن میزی برای ما دو نفر رزرو شده بود. ساعت هنوز به شش نمی رسید و خلوت بودن بیش از حد یک دیسکو کاملا منطقی و طبیعی به نظر می آمد. نه از دی جی خبری بود و نه رقصنده ای، تنها موسیقی راک قدیمیی به گوش می رسید.

-بیتلز، گوش دادی؟ این آهنگشون خیلی آرامش داره!

 

صدای آبی من را که خیلی مبهوت فضا بودم، به خود آورد.

-هووووم... بیتلز؟ نه، نه.

-چطوری می تونی؟! اصلا مگه میشه کسی گوش نده؟!

-فعلا که میشه.]حواسم کاملا پرت اطراف بود.[

-تا حالا دیسکو نرفتی؟! منو نگاه کن، دارم با تو حرف می زنم!

 

پوزخندی زدم. نفهمیدم چرا اما فضای دیسکو مرا خیلی به خودش مشغول کرده بود. نور های تیره ای که موذیانه از شکاف ها بیرون می آمدند. بنفش، ارغوانی، صورتی...

-هــــی آقا، با شما حرف می زنم! نوشیدنی چی می خوری؟

-هیچی ممنون، من الکلی نیستم.]همچنان به اطراف نگاه می کنم.[

 

دستش را روی میز کوبید و با لحنی نسبتا تند گفت:

-ببین دعوتت نکردم اینجا در و دیوار رو نگاه کنی، مشروب هم باید بخوری فقط بگو، وودکا، ویسکی، کنیاک، تکیلا، آبجو...

-اسکاچ. ترجیحم اینکه یه لیوان اسکاچ بخورم.

-منو نگاه کن!

 

به آبی نگاه کردم. چیزی درون چشم های سیاهش میدوید. آدمی که نمی شناختم. انگار پیکر سیاه خشمگینی از درون چشم هایش به من یورش می آورد.

-واقعا به نظرم طراحی و نورپردازی اینجا جالبه. به نظرت اینطور نیست؟

-آره مندس، خیلی! اوه پیشخدمت اومد.

و به انگلیسی به پیشخدمت گفت که یک بطری اسکای برای میز ما بیاورد.

-ولی اسکای، اسکاچ نیست! وودکائه!

-اوه ببخشید، همونقدری به حرفت توجه کردم که به حرفام توجه می کردی.

 

صورتم را در هم کشیدم و در صندلی فرو رفتم. مهم نبود، یک لیوان که بیشتر نمی نوشیدم. گذاشتم هر چه می خواست سفارش دهد.

-خب خانوم کم توجه، نیمه عصبانی، مهمونی خوب بود؟ کادو چی گرفتین؟

-نیشاتو ببند. هِه، اینقدر خوب بود که نگو، مامان به خاطر سورپرایز کردن من آنتونیو رو آورده بود ترکیه!

-آنتونیو کیه؟

-دوست پسر قبلیم، چطور؟ چرا اینطوری شدی؟]با خنده ای پر شیطنت[

 

انگار نگاه پرسشگر من احساسی بیشتر از یک کنجکاوی ساده را منتقل می کرد.ناگهان دلم ریخت! به نگاهم شک کردم. چشم ها که هیچوقت دروغ نمی گویند، پس چرا نگاهم چیزی بیشتر از احساس کنجکاوی ساده ی مرا منتقل می کرد؟ یا شاید من...

-هیچی یه کنجکاوی ساده، چطوری شدم؟

-هیچی، فقط مطمئنی؟

 

افکارم بهم ریخته بود. حتما کنجکاوی ساده بود، مگر چیز دیگری هم می توانست باشد؟ نه یقین داشتم! حتما از روی کنجکاوی بوده.

-آره مگه تو شک داری؟ چیز دیگه ای هم مگه می تونه باشه؟]با پوزخند[

-نمی دونم، یه طوری نگاه می کردی آخه.

-نگفتی چی کادو گرفتی؟

-مامان سوییچ ماشینش رو داد بهم! اون ماشینی رو که با من 14 سال پیش تنها گذاشت، داد به من... مسخره اس می دونی!

 

دوباره شادی روی گونه هایش پژمرده شد. صدای درامز خیلی آرام به گوش می رسید، انگار درامرش نفس بریده باشد. خودم را لعنت کردم. دوباره آبی را ناراحت کرده بودم. پیشخدمت بطری آبی رنگ اسکای را روی میز گذاشت. آبی از او خواست که به جای لیوان، دو شات خیلی کوچک بیاورد. درخواستش عجیب بود، پرسیدم:

-چرا؟

-امروز خیلی سوال داری، نه؟ حسابی کنجکاوی!

-خب سوال پیش میاد دیگه! قبول کن با لیوان هم میشد.

-آره ولی می خوایم احساس کنجکاوی تو رو ارضا کنیم؛ بازی دوست داری؟

 

گیج تر شده بودم. همه چیز به عجیب ترین شکل ممکن رخ می داد. از نگاه ها و حرف های آبی گرفته تا حتی نگاه های خود من! من حتی به خودم هم مشکوک شده بودم. آبی از چه حرف می زد؟ چه خوابی برای من دیده بود؟

-آره کلا، تا چه بازیی باشه!

-tell the truth or take the shot!

-یعنی؟!

-من از تو یه سوال می پرسم. تو یا واقعیت رو می گی، یا یه پیک از اسکای می خوری. بعد تو سوال می پرسی. قسم هم می خوریم که دروغ نگیم، قبول؟

 

دستش را دراز کرد. لاک های بنفش قشنگی زده بود که از انگشت کوچک تا شست پر رنگ تر می شد. هارمونی بنفش ادامه داشت. دستش در تاریک و روشن دیسکو مرا به خود می خواند. یک زمزمه ی وسوسه انگیز درونی... مگر می توانست چه بپرسد؟

-قبوله! اول کی بپرسه؟

-من و سوال اینه، چرا قرار امروز رو قبول کردی؟

 

پوزخندی زدم. واقعا چرا؟ چرا منی که تنها چند ساعت تا پروازم زمان باقی بود، پیشنهاد آبی را قبول کرده بودم؟

-نمی دونم، گفتم احتمالا خوش می گذره بهم.

-یعنی با من بهت خوش میگذره؟

-آره خب. تو آدم جالبی هستی. باهات به آدم خوش می گذره. نوبت منه. هوووم خواننده ی مورد علاقه ات کیه؟

-ادل. سوال بعدی من اینه؛ امروز که از در این دیسکو می ری بیرون، وقتی برگشتی ایران، دیگه هرگز آبی رو نخواهی دید. چند سال می گذره، از آبی چیزی یادت می مونه؟ اگر آره چی؟

 

 در آن لحظه، من تنها از یک چیز مطمئن بودم، "من تا ابد و حتی بعد از آن آبی را به یاد می آوردم." من همه را به خاطر خواهم آورد؛ هر کس که در زندگیم نقشی هر چند کم داشته. شاید حتی مردمی را که در همان زمان آرام آرام وارد دیسکو می شدند، بعد ها به خاطر بیاورم. من جنونی وصف ناپذیر در حفظ خاطراتم دارم؛ مگر ممکن است پر رنگ ترین عنصر خاطراتم یعنی آدم های خاطره ساز را از خاطر ببرم؟! اما چه چیز آبی را به خاطر می آوردم؟ اسمش که نمی دانستم؟ کار های دیوانه وار و خارج عادتش؟ چهره ی زیبا و دوست داشتنیش؟ چه چیزی او را برای من خاص می کرد؟ اصلا آبی برای من خاص بود؟ شاید مکثم برای فکر کردن بیش از حد به درازا کشید. زیرا آبی پیک مرا از وودکا پر کرده بود و به آن اشاره می کرد.

-مطمئنا به خاطر میارمت، اما واقعا می دونی...  چه چیزی از تو رو به خاطر میارم؟ نمی دونم. شاید روزی برسه که فقط از تو این جمله یادم بمونه. "دختری که مو هاش آبی بود". من حتی اسمت رو نمی دونم که با اسمت به خاطرت بیارم، راستی اسمت چیه؟

-اسم من آبیه.

-قرار شد به همدیگه دروغ نگیم. جواب سوال منو بده.

-مشکلت با اسمم چیه؟ چرا نمی تونی قبولش کنی؟ فیلم برتولوچی رو دیدی، آخرین تانگو در پاریس؟ اونجا کسی اسم نداشت و می دونی چرا؟ چون آدما احتیاج به اسم ندارن، چه فرقی می کنه که اسم من، عسل باشه یا سحر؟ رزا باشه یا صنم؟ من سعی کردم بیشتر از یه اسم باشم، سه حرفی باشم که کم کم منو بشناسن؛ با من واقعی درگیر شن فارغ از هر اسمی. من سعی می کنم آبــــــی باشم. چرا نمی تونی قبولش کنی؟

-اسم منو از من بگیر، تشنه ی معنی منم!

 

لبخند معنا داری زدم. حرف های آبی، دلچسب بود. حرفایش می گفت که من بیشتر از یک دختر پرشور با مو های آبیم. گرچه به هر حال باید پیکش را بالا می رفت.

-پیکت... تو جواب ندادی!

-اوکی. این اولیش... ] پیک را سر کشید [حالا تو بگو چرا اسمم واست مهمه؟ اصلا چه فرقی می کنه که اسمم چیه؟

-این خیلی ساده اس! طبعا هر کسی دوست داره بدونه اسم آدمی که با هاش حرف میزنه چیه؟ همش یه کنجکاوی ساده اس، اصلا خود تو اول اسمم رو پرسیدی، یادته؟

-ولی من نگفتم چرا اسمت کاجه! هر کسی باید فرد دیگه رو یه چیزی خطاب کنه بالاخره! با یه اسم یا حالا هر چی. اینکه اصرار داشته باشی بدونی دقیقا اسم فرد چیه، اینکه بخوای همه ی واقعیت رو در موردش بدونی... یکم بیشتر از کنجکاوی ساده اس، هر چند تو به همه چی می گی کنجکاوی ساده! سوال بعدیت؟

 

حرف های آبی مرا به فکر فرو برد. واقعا اسمش مهم بود؟ حالا خیلی هم فرقی نمی کرد، چه آبی، چه هر اسم دیگری! ولی چیزی در اعماق وجودم می خواست اسم واقعی آبی را بداند. یک حس کنجکاوی عمیق. چیزی شبیه حس قلقلک ریشه ی درخت وقتی می خواهد جای خود را در تن خاک باز کند.

-گفتی فیلم و اینا، راستی فیلم مورد علاقه ات چیه؟

-می دونی سوالات داره کسل کننده میشه. خیلی محافظه کاری! اسمت چیه؟ خواننده ی مورد علاقه ات؟ فیلم مورد علاقه ات؟ غذا چی دوست داری؟ نویسنده ی مورد علاقه ات؟ اینا همه اش کلیشه اس! از چی می ترسی؟ ببین من ترجیح می دم تا ته این بطری رو سر بکشم تا به این سوالای بی مزه و کلیشه ایت جواب بدم، اونطوری خیلی بیشتر هیجان داره، حداقل مست میشم.

 

دی جی شروع به کار کرد، آدمها میان انبوه خودشان تاب می خوردند و گم می شدند. آبی نگاهی به جمعیت کرد و پیکش را سرکشید، بعد ابرو هایش را بالا انداخت و گفت:

-خب حالا بگو چرا می ترسی یه سوال درست و حسابی و چالشی بپرسی؟

-سوال درست و حسابی یعنی چی؟ چی باید بپرسم؟ و کلیشه ها چه عیبی دارن؟ می دونی گاهی برای شناختن یه آدم باید بدونی چه غذایی دوست داره، چه خواننده ای رو دنبال می کنه، فیلم مورد علاقه اش چیه، دلش گرفت چیکار می کنه. آدما کلا کلیشه ان! اونم نه یکی دو خط، همشون قد یه دفتر هشتاد برگ کلیشه ان؛ شاید حتی بیشتر! کلا هم خیلی موافق نیستم که چیزی بپرسم که معذب بشی. این موقعیتی برای شناختن تو، نه برای اذیت کردنت!

-نترس! من اذیت نمی شم. هر سوالی دوست داشتی بپرس. من که هر چی دوست دارم می پرسم. اگر بخوایم بدون ریسک بازی کنیم جذابیتاش از بین میره. بالاخره چی؟  این بطری باید خالی شه یا نه؟

-هر سوالی دوست داشتم؟

 

سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. یک سوال در پستوی ذهن من چشمک می زد. همانی که از اولین دیدار تا همان لحظه در موردش با خودم کلنجار می رفتم. راز بی پاسخی که مدت ها بود مرا به خود مشغول کرده.

-اون روز کنار دریا... چرا اومدی سمت من؟  

 

ابرویش را بالا انداخت، خندید و بعد سکوت کرد. سکوت چند ثانیه ای که با صدای ریختن وودکا درون شات شکست.

-خوشم اومد، داریم گرم می شیم. امیر تو چشم های من نگاه کن و بهم بگو... چرا عاشق منی؟

 

شاتش را سر کشید. شبیه آن حس را تا آن زمان تجربه نکرده بودم. تمام مو های تنم خبردار ایستاده بودند، در مقابل فرمانده ی ترسناک زیبایی که با لب هایی شرابی می خندید. رگ های سبزم خشک شده بود، هر چند قلبم هر لحظه خودش را خالی می کرد. سرم چقدر سنگین شده بود، این خون لعنتی چرا به دادش نمی رسید! شوک عجیبی بود! عشق به آبی؟! عشق؟! عشق اصلا وجود ندارد! حداقل من اینطور فکر می کنم.  

-ببین... می تونم جواب بدم... ولی می دونی... جواب دادنش همیشه عواقب داره! ]پوزخند[ بنابراین ترجیح میدم یه پیک بزنم، بالاخره تو که نباید تا ته این بطری آبی رو سر بکشی!

 

و گرمای بازی قطره قطره، از طریق اولین پیک آسمان آبی در رگ های خشکم تزریق شد. حالا نوبت من رسیده بود که بپرسم.

-خب حالا که تو اینطوری دوست داری، در مورد آنتونیو جان بگو ببینم، چرا اومدنش سورپرایزه واست؟]با خنده]

 

یکی از ابرو هایش را بالا داد، بعد پوزخند زد و گفت:

-تو مخته ها...! من نمی دونم والا، مامانم فکر کرده بود آنتونیو سورپرایزه... اون موقع که دبیرستان می رفتم جذاب ترین پسر کالج سانفرانسیسکو، آنتونیو بود، بدون شک! با اون مو های تابدار و نیمه بلندش که تو نور می درخشیدند، با چشای کشیده ی قهوه ای روشنش که همیشه برق شیطنت داشت و وقتی می خندید، انگار تموم دنیا جشن گرفتن...

 

لبخند زده بود و چشم های سیاهش در تاریکی رقصان دیسکو می درخشید. در موسیقی گفتارش صدای هزار نوازنده ی مست دورگه می آمد. ناخودآگاه لبخند زدم، او هنوز هم آنتونیو را دوست داشت، این را خوب می فهمیدم.

-دیروز حتی خوشتیپ تر هم شده بود، مو هاشو کوتاه کرده بود، یه ریش پروفسوری گذاشته بود با کت و شلوار آبی روشن. وقتی با هم حرف می زدیم، می فهمیدم چقدر تغییر کرده، عاقل تر شده، ولی هنوز اون آنتونیوی شیطون رو توش می دیدم. دانشجوی ترم آخر مامانمه و داره روی سازه های عثمانی تحقیق می کنه، به ظاهر واسه این اینجا بود ولی من که فهمیدم یه جور باجه از طرف مامان. مخصوصا وقتی آخر شب بهم گفت: «آنتونیو پسر خوبیه، اگر برگردی امریکا می تونی با هاش یه زندگی خوب رو شروع کنی، توی آزادی که همه دوست دارن. هر صبح پاشی از پنجره ی اتاقت، گلدن گیت رو تماشا کنی مثل همون وقتا. منم کمکتون می کنم آبی من!» و اون جمله ها شاید نفرت انگیز ترین چیزایی بود که می تونستم بشنوم.

و تمام نوازنده های مست روی ساز هایشان جان سپردند. دیگر هیچ نوازنده ای در صدایش نمی نواخت، فقط طعم تلخ نفرت بود که در بین صدای مهیب آهنگ های دی جی گم می شد.

-چرا اینقدر از مامانت بدت می آد؟! اون داره سعی می کنه اشتباهاتش رو جبران کنه!

-نوبت تو نیست! نوبت منه، فقط بدون که از مامانم بدم نمی آد، من عاشق مامانمم ولی اگر یه روزی اشتباه کرد پاش وایسه. هر کس اشتباه کرد پاش وایسه! نمی تونی روی تن یه نفر تا ابد یه زخمی بذاری و بهش بگی ببخشید بیا این آب نبات رو بخور! نمیشه! می فهمی؟

-می فهمم، ببخشید!

-به بخشش اعتقاد ندارم! تو چیزی رو پرسیدی که دوست داشتی، منم می تونستم شاتمو برم بالا، پس وقتی جواب دادم یعنی همه چیز اوکیه!  چقدر صدا ها زیاده!

-دیسکوئه خب!

-درسته ولی... مهم نیست. ببین سوال بعدی من اینه، کسی که عاشقشی رو انتخاب می کنی یا کسی که عاشقته؟

-عشق وجود نداره!

-چی؟!

 

لبخند پهنی زدم. تعجب به وضوح نور های بنفش و صورتی درون چشمانش دیده می شد. پاسخ من هم واضح بود، عشق وجود ندارد!

-ببین باید بپرسی کسی که دوستت داره و کسی که دوستش داری، عشق یه مفهوم بزرگه! آدما از پسش بر نمیان اما مطمئنا کسی که دوستش دارم، این سوالا چیه می پرسی!

-یعنی اصلا واست مهم نیست یکی چندین سال عاشقت باشه؟!

-کسی ازش نخواسته دوستم داشته باشه!

-و اگر یه روزی کسی که دوستش داری همچین چیزی رو به تو بگه؟

-به اون ربطی نداره که من چه احساسی دارم!]به ساعتم نگاه کردم.[

-منطقی نیست!

 

زمان به سرعت سپری شده بود، حالا دیگر فرصت زیادی نداشتم. شاید به اندازه ی چند سوال دیگر.

-من سوالاتو جواب دادم آبی. داره دیرم می شه، باید کم کم برم.

-اوکی نفری یه سوال دیگه! اول تو بپرس.

-چرا منو امروز به اینجا دعوت کردی؟

-واضح نیست؟! که با هات بازی کنم... این بازی خیلی با حاله و من دوست داشتم، با تو انجامش بدم. به همون دلیلی که تو اومدی اینجا، من دعوتت کردم. برای اینکه بهمون خوش بگذره.

سکوت کردیم، هر چند میان آن همه سر و صدای کر کننده ی جمعیت و دی جی دیگر به سختی می توانستیم صدای یکدیگر را بشنویم.

-خب... به نظرت... چرا اون روز کنار دریا من اومدم سمتت؟

 

حالا سر من اتوبانی پر ترافیک از افکار شده بود. در میان سر و صدای بوق ها هیچ راننده ی منطقی را نمی یافتم. دی جی به سرعت دیسک ها را می چرخاند. شات روی میز به من لبخند می زد. موج های آبی که در باد می رقصیدند... گرمای تیر یا مرداد... لبخند اناری... گام های قوی سفید... چرا؟ چرا؟ همه ی افکارم به بی نظم ترین شکل ممکن در جاده ی مغزم می راندند. یعنی ممکن است آبی...

-خب! دیگه تموم شد. نمی خواد فشار بیاری!

 

و پیک را بالا رفت. افکار در هم ریخته ام در جای خودشان متوقف شده اند. فقط یک چراغ روشن و خاموش می شد؟ چرا؟ چرا؟

-حالا که شاتت رو من خوردم و تو رو نجات دادم، می شه قبل رفتن افتخار یه رقص رو به بنده بدین جناب مندس امیر خان؟

 

لبخند زدم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. دستش را گرفتم و با هم در میان انبوه جمعیت گم شدیم. من از آن به بعد چیز خاصی را به خاطر نمی آورم، او می رقصید من از تماشای موج آبی آسمانی مو هایش مست می شدم. از تماشای صورت آرامش زیر نور های بنفش، ارغوانی، صورتی...

 

 نیمه شب که درون هواپیما نشسته بودم، وقتی استانبول را در لباس نورش تماشا می کردم که بین دریا ها آرام گرفته، احساس کردم این بهترین سفرم به ترکیه بوده که شاید بد نبود تنها چند روز طولانی تر می شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۴۳
امیر کاج