خاکستر نقره ای

چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۳۶ ق.ظ

حفره ی آبی

خودمان را از دور دست ها می دیدم، وقتی بین درخت های بلند گردو قدم می زدیم. انگار روحم دو تکه شده بود. یکی برای قدم زدن با او و دیگری برای تماشای خوشرنگ ترین رویای این دنیا؛ رویایی به رنگ آبی. او پیش می رفت و بوی موج مو هایش، من مسخ شده را در پی خود می کشید. دیگر خودم نبودم. دریای آبی مرا عوض کرده بود، انگار بیشتر از همیشه آدم شده بودم و لب های سرخش، زمزمه ی وسوسه انگیز و کهن چیدن سیب ممنوعه را در سرم منعکس می کرد.

 

مه آرام آرام پایین می آمد؛ تصویرش با غلیظ تر شدن مه، محو تر می شد، ناگهان شروع به دویدن کرد، مو های خوش رنگش در باد تاب می خورد و چند ثانیه بعد، دیگر نمی دیدمش. با وحشت دست دراز کردم تا رد مو هایش را بگیرم؛ نوک انگشتانم خیس شد؛ بله... دریا از همینجا عبور کرده بود. چند قدم جلوتر، او آرام و بی حرکت ایستاده بود. انگار به مقصدش رسیده باشد، کنار یک بید مجنون. مو های مجعدش را کنار زدم. گونه اش مانند صدف سفیدی که تازه از دریا بیرون کشیده باشند، خنک و مرطوب بود. زمزمه ی کهن در سرم اوج گرفت. لب هایم را به او نزدیک کردم و چشمانم را بستم. تمام تنم خیس شده بود و خیلی آرام می لرزید. نیوتن اشتباه کرده، بی شک جاذبه ی عطر سیب بیشتر از زمین است. حرکت آرام روح من اثبات این نظریه بود.

 

چشم هایم را باز کردم. لبم هیچوقت به مقصدش نرسید. عطر سیب هنوز فضای بینی ام را پر کرده بود. روح من هم همانجا سر جای خودش بود، درون تنم. سقف چوبی بالای سرم، می گفت که کجا هستم. برایم مهم نبود، آخر لب های خشکم بدجور درد می کرد؛ شاید از تصور شدت بوسه ای که در ادامه ی رویای آبی رنگم می زدم، شاید هم از خماری ندیدن همان بوسه. نمی دانم! تنها حفره ی تنگی را وسط سینه ام احساس می کردم. قلبم بود، می شناختمش، هر چند رنگش به طرز عجیبی عوض شده بود. آبی شده بود و این مرا خیلی می ترساند.

 

دیگر خوابم نمی آمد اما چیزی در اعماق وجودم عاجزانه از من می خواست که بخوابم. دلتنگی مرض بدیست، دنیای خودش را دارد. آدم دلتنگ دنیای آدم ها را رها می کند، بعد با هر بهانه ای به  دنیای موهوم دلتنگی هایش پا می گذارد و در نهایت یک روز در دنیای دلتنگی هایش گم می شود. آن وقت دیگر هیچ کس نمی تواند او را به دنیای آدم ها برگرداند. چند باری در تختم سرفه کردم، با خودم فکر کردم: «نکند مریض شده باشم؟» نه! نباید می خوابیدم. نمی توانستم خودم را میان خواب ها غم کنم.

 

صبحم را شبیه تمام صبح های این بهار شروع کردم؛ "هیچ ایمیل تازه ای دریافت نشده." آهی کشیدم؛ هنوز هم جواب نداده و تقریبا یک ماه شده بود! یعنی ارزش یک نقطه را هم نداشته ام؟ شاید هم نو شدن سالم مهم نبود! پوزخند زدم، احمق ترین موجودی شده بودم که می شناختم. دیگر خودم را درک نمی کردم. چه بلایی سرم آمده بود؟ انگار واقعا عاشق آبی شده بودم. نه نمی خواهم چنین چیزی را باور کنم! با خودم فکر می کردم:«فقط کمی دلتنگی، همین! یک دوش آب سرد حلش می کند.» و تقریبا یک ماه می شد که هر روز به آب سرد درمانی پناه می بردم و به جای بیداری، هر روز خواب آبی رنگم عمیق تر می شد.

 

زیر دوش هر وقت چشم هایم را می بستم، عطر سیب فضا را پر می کرد. بعضی وقت ها سریع چشم هایم را باز می کردم و بعضی اوقات... چقدر شرم آور! رویای دیشبم را در سرم امتداد می دادم. آب سرد باز هم جواب نداد، این بیمار رقت انگیز درمان شدنی نبود. از حمام بیرون آمدم. حوله ی گرم دور تنم بود و من قبل از هر چیز گوشی ام از روی تخت برداشتم. "هیچ ایمیل تازه ای دریافت نشده." رو به صفحه ی گوشی زمزمه کردم:«چرا جوابمو نمی دی؟ مگه چی کار کردم؟ حداقل بگو چی شده؟» بعد گوشی را روی تخت پرت کردم و به خودم فحش دادم. از دور که به خودم نگاه می کردم، فقط یک ابله می دیدم. این اندازه وابستگی به کسی که حتی تبریک عیدم را پاسخ نداده، نفرت انگیز و منزجر کننده بود.

 

به تختم برگشتم. نه نمی خواستم بخوابم؛ خواب فقط یک تله ی خطرناک بود، دنیایی که او از آن قدرت می گرفت. از روی عادت، شاید هم فقط برای اینکه حواس خودم را پرت کنم، به سقف اتاقم نگاه می کردم. طرح های بی نظم روی آن، از ابتدا برای من جالب بود. هر خال سیاه، هر چین خوردگی در چوب، هر تغییر رنگ جزیی... همه اشان برای من معنایی به خصوص داشت. حفره ی بزرگی روی سقف نظرم را جلب کرد؛ حفره ای که دیگر خوب می شناختم. حفره ای که مرا حتی از اتاق خودم متنفر می کرد؛ من خرافاتی نیستم ولی یک نفر داستان زندگی من را روی سقف اتاقم پاشیده. به حفره ی روی سقف خیره شدم... رنگش آبی بود.

 

وحشت زده فرار کردم. از خوابیدن فرار کردم. از آب سرد فرار کردم. از حفره ی آبی روی سقف اتاقم فرار کردم. از هر چه درباره ی او بود فرار کردم. یا خودش باشد یا یادش هم گورش را غم کند. من به یاد کسی احتیاج ندارم. نوار فکر هایم با صدای بوق ممتد ماشین پاره شد.

-عه گاو! خیابان تی پر شین نیه کی...

 

هیچ ایده ای نداشتم که چطور از خیابان سر در آورده بودم؛ راستش وقت فکر کردن به آن را هم نداشتم. سریعا با سر عذر خواهی کردم و رد شدم. باید آبی را پیدا می کردم. این تنها راه بود. یک جور خوش خیالی ابلهانه به من امید می داد که او هم دلتنگ من شده. گاهی قبول کردن احتمال یک طرفه بودن احساساتمان سخت است، بنابراین ترجیح می دهیم واقعیت را نادیده بگیریم و خوش خیال باشیم. با خودم فکر کردم که همین حالا در ساحل نشسته و به یاد من لبخند می زند، یا شاید در آن کافه باشد، با یک موکا برای رفع دلتنگیش. ناخودآگاه لبخند زدم. این خیال باور نکردنی را باور کرده بودم که او یا آنجا منتظر من نشسته یا برای دیدنم به کافه رفته. پس وقت را تلف نکردم و برای دیدن آبی به آن کافه رفتم.

 

فضای کافه آرام بود. صدای نواخته شدن پیانو به آرامی به گوش می رسید. دکور چوبی و بوی قهوه و همان کافه چی خنده روی همیشگی.

-میز برای دو نفر.

-بله... میزی که همیشه روش می شینین خوبه؟

-آره دو تا نوشیدنی هم برام بیار. یکیش موکا باشه اون یکیشم... نمی دونم، هر چی آوردی، سورپرایزم کن.

 

کافه چی با تعجب به من نگاه کرد و سری تکان داد. پوزخندی زدم و گفتم:

-من حالم خوبه، فقط قراره یه دوستی رو ببینم و از این بابت خیلی هیجان زده ام.

 

معلوم بود که گیج شده، یک نیم لبخند زورکی تحویلم داد. خنده ام گرفته بود، کافه چی هم متوجه شده بود که به سرم زده. چه خوش خیالی مضحک و رقت انگیزی بود! از پنجره ی کافه بیرون را نگاه می کردم، آدمها و ماشین ها در رفت و آمد بودند. آبی می توانست یکی از همین آدم ها باشد یا با یکی از همین ماشین ها برای دیدن من بیاید. خودم را با این فکر سرگرم نگه داشته بودم که...

-امیر!

 

می توانستم قسم بخورم که هیچ وقت اسمم را اینقدر دوست نداشتم. مو های تنم همه خبر دار ایستاده بودند. گوش هایم به خاطر شنیدن صدایش به خودشان افتخار می کردند. من با پهن ترین لبخند ممکن چرخیدم... او نبود! گوش هایم از خجالت سرخ شدند. چشم هایم آرزو می کردند اشتباه کنند. دهانم باز مانده بود. دختری دوستش را صدا زده بود تا به درون کافه بیاید. پکر شدم؛ نه هیچ کس مقصر نبود، فقط آدم های امیدوار صدایی را می شنوند که می خواهند نه آن صدایی که واقعا به گوششان رسیده. با انگشتم روی میز چوبی دایره می کشیدم و به ساعتم نگاه می کردم؛ انگار کمی برای قرار نگذاشته اش دیر کرده بود.

-نوشیدنی هاتون!

-موکا رو بذار اونور اون یکی مال خودمه.

 

نگاهم بیرون کافه را می پایید. نه بی ام دبلیوی آبی رنگ، نه دختری که مو هایش آبی باشد. کمی از نوشیدنیم چشیدم. چقدر طعم سیب می داد... ناگهان تمام سلول های تنم عطر سیب گرفت و من از کوره در رفتم. اصلا نمی فهمیدم چرا اما عصبانی بودم. صدای خنده ای را می شنیدم. یک نفر به من و دلتنگی هایم می خندید. من زردی دندان هایش را خوب احساس می کردم.

-این چیه؟! ورداشتی واسه من چی آوردی؟!

 

همه جا ساکت شد، فقط صدای پیانو به آرامی ادامه می یافت.

-نوشیدنی جدیدمونه، "بوسه ی ممنوعه" مشکلش چیه جناب؟ انتقادات شما...

-طعم سیب می ده! من از سیب قرمز متنفرم!

-جناب این سلیقه ی شخصی شماست و چیزی راجع بهش...

-حق با شماست، شما نمی دونستین منو ببخشید. از همه عذر می خوام.

 

سنگینی نگاه ها را روی تنم حس می کردم. دلم می خواست خودم را شکنجه کنم، صدای خنده در سرم ادامه داشت. بدجور عصبیم می کرد. چطور به اینجا رسیده بودم. چشم هایم را بستم. او را می دیدم، نزدیک بید مجنون، مو های آبیش در دست باد تاب می خورد.

-دلم برات تنگ شده.

 

جوابی نداد. ساکت ایستاده بود. چشم های سیاهش به من خیره شده بود. حس کردم گونه هایم خیس شده. دلتنگی مرض بدیست، آبریزش چشم می آورد. از خودم بدم آمده بود، من احتیاجی به دوست داشتنش نداشتم. می توانستم او را از یاد ببرم. باید او را از یاد می بردم اما اگر... فقط اگر او هم بیاید و روی این صندلی به یاد من احمقانه اشک بریزد چه؟ ذهنم خیلی به هم ریخته، باید یک طوری منظمش کند. شاید نوشتن بهترین راه باشد. نوشتن درباره ی عشق،دلتنگی، جنون و البته مرگ!

-جناب ببخشید. دوست من مسیج داده که امروز نمیاد.می دونین اون یه دختریه با مو های آبی... اگر اومد یه لطفی به من بکنین. این شماره ی منه، این شماره بهش بدین بگید حتما به من زنگ بزنه، بگید مندس با هات کار واجب داره. امیر می خواد ببیندت. یه موکا هم براش ببرین. این کار رو برای من انجام می دید؟

 

اطمینان خاصی را پشت قرنیه هایش مخفی کرده بود. او مطمئن بود کسی نخواهد آمد، مخصوصا کسی که بدون داشتن شماره مسیج می دهد! فکر کنم دلش برایم سوخت که سری تکان داد و گفت:

-حتما.



نوشته شده توسط امیر کاج
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب

حفره ی آبی

چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۳۶ ق.ظ

خودمان را از دور دست ها می دیدم، وقتی بین درخت های بلند گردو قدم می زدیم. انگار روحم دو تکه شده بود. یکی برای قدم زدن با او و دیگری برای تماشای خوشرنگ ترین رویای این دنیا؛ رویایی به رنگ آبی. او پیش می رفت و بوی موج مو هایش، من مسخ شده را در پی خود می کشید. دیگر خودم نبودم. دریای آبی مرا عوض کرده بود، انگار بیشتر از همیشه آدم شده بودم و لب های سرخش، زمزمه ی وسوسه انگیز و کهن چیدن سیب ممنوعه را در سرم منعکس می کرد.

 

مه آرام آرام پایین می آمد؛ تصویرش با غلیظ تر شدن مه، محو تر می شد، ناگهان شروع به دویدن کرد، مو های خوش رنگش در باد تاب می خورد و چند ثانیه بعد، دیگر نمی دیدمش. با وحشت دست دراز کردم تا رد مو هایش را بگیرم؛ نوک انگشتانم خیس شد؛ بله... دریا از همینجا عبور کرده بود. چند قدم جلوتر، او آرام و بی حرکت ایستاده بود. انگار به مقصدش رسیده باشد، کنار یک بید مجنون. مو های مجعدش را کنار زدم. گونه اش مانند صدف سفیدی که تازه از دریا بیرون کشیده باشند، خنک و مرطوب بود. زمزمه ی کهن در سرم اوج گرفت. لب هایم را به او نزدیک کردم و چشمانم را بستم. تمام تنم خیس شده بود و خیلی آرام می لرزید. نیوتن اشتباه کرده، بی شک جاذبه ی عطر سیب بیشتر از زمین است. حرکت آرام روح من اثبات این نظریه بود.

 

چشم هایم را باز کردم. لبم هیچوقت به مقصدش نرسید. عطر سیب هنوز فضای بینی ام را پر کرده بود. روح من هم همانجا سر جای خودش بود، درون تنم. سقف چوبی بالای سرم، می گفت که کجا هستم. برایم مهم نبود، آخر لب های خشکم بدجور درد می کرد؛ شاید از تصور شدت بوسه ای که در ادامه ی رویای آبی رنگم می زدم، شاید هم از خماری ندیدن همان بوسه. نمی دانم! تنها حفره ی تنگی را وسط سینه ام احساس می کردم. قلبم بود، می شناختمش، هر چند رنگش به طرز عجیبی عوض شده بود. آبی شده بود و این مرا خیلی می ترساند.

 

دیگر خوابم نمی آمد اما چیزی در اعماق وجودم عاجزانه از من می خواست که بخوابم. دلتنگی مرض بدیست، دنیای خودش را دارد. آدم دلتنگ دنیای آدم ها را رها می کند، بعد با هر بهانه ای به  دنیای موهوم دلتنگی هایش پا می گذارد و در نهایت یک روز در دنیای دلتنگی هایش گم می شود. آن وقت دیگر هیچ کس نمی تواند او را به دنیای آدم ها برگرداند. چند باری در تختم سرفه کردم، با خودم فکر کردم: «نکند مریض شده باشم؟» نه! نباید می خوابیدم. نمی توانستم خودم را میان خواب ها غم کنم.

 

صبحم را شبیه تمام صبح های این بهار شروع کردم؛ "هیچ ایمیل تازه ای دریافت نشده." آهی کشیدم؛ هنوز هم جواب نداده و تقریبا یک ماه شده بود! یعنی ارزش یک نقطه را هم نداشته ام؟ شاید هم نو شدن سالم مهم نبود! پوزخند زدم، احمق ترین موجودی شده بودم که می شناختم. دیگر خودم را درک نمی کردم. چه بلایی سرم آمده بود؟ انگار واقعا عاشق آبی شده بودم. نه نمی خواهم چنین چیزی را باور کنم! با خودم فکر می کردم:«فقط کمی دلتنگی، همین! یک دوش آب سرد حلش می کند.» و تقریبا یک ماه می شد که هر روز به آب سرد درمانی پناه می بردم و به جای بیداری، هر روز خواب آبی رنگم عمیق تر می شد.

 

زیر دوش هر وقت چشم هایم را می بستم، عطر سیب فضا را پر می کرد. بعضی وقت ها سریع چشم هایم را باز می کردم و بعضی اوقات... چقدر شرم آور! رویای دیشبم را در سرم امتداد می دادم. آب سرد باز هم جواب نداد، این بیمار رقت انگیز درمان شدنی نبود. از حمام بیرون آمدم. حوله ی گرم دور تنم بود و من قبل از هر چیز گوشی ام از روی تخت برداشتم. "هیچ ایمیل تازه ای دریافت نشده." رو به صفحه ی گوشی زمزمه کردم:«چرا جوابمو نمی دی؟ مگه چی کار کردم؟ حداقل بگو چی شده؟» بعد گوشی را روی تخت پرت کردم و به خودم فحش دادم. از دور که به خودم نگاه می کردم، فقط یک ابله می دیدم. این اندازه وابستگی به کسی که حتی تبریک عیدم را پاسخ نداده، نفرت انگیز و منزجر کننده بود.

 

به تختم برگشتم. نه نمی خواستم بخوابم؛ خواب فقط یک تله ی خطرناک بود، دنیایی که او از آن قدرت می گرفت. از روی عادت، شاید هم فقط برای اینکه حواس خودم را پرت کنم، به سقف اتاقم نگاه می کردم. طرح های بی نظم روی آن، از ابتدا برای من جالب بود. هر خال سیاه، هر چین خوردگی در چوب، هر تغییر رنگ جزیی... همه اشان برای من معنایی به خصوص داشت. حفره ی بزرگی روی سقف نظرم را جلب کرد؛ حفره ای که دیگر خوب می شناختم. حفره ای که مرا حتی از اتاق خودم متنفر می کرد؛ من خرافاتی نیستم ولی یک نفر داستان زندگی من را روی سقف اتاقم پاشیده. به حفره ی روی سقف خیره شدم... رنگش آبی بود.

 

وحشت زده فرار کردم. از خوابیدن فرار کردم. از آب سرد فرار کردم. از حفره ی آبی روی سقف اتاقم فرار کردم. از هر چه درباره ی او بود فرار کردم. یا خودش باشد یا یادش هم گورش را غم کند. من به یاد کسی احتیاج ندارم. نوار فکر هایم با صدای بوق ممتد ماشین پاره شد.

-عه گاو! خیابان تی پر شین نیه کی...

 

هیچ ایده ای نداشتم که چطور از خیابان سر در آورده بودم؛ راستش وقت فکر کردن به آن را هم نداشتم. سریعا با سر عذر خواهی کردم و رد شدم. باید آبی را پیدا می کردم. این تنها راه بود. یک جور خوش خیالی ابلهانه به من امید می داد که او هم دلتنگ من شده. گاهی قبول کردن احتمال یک طرفه بودن احساساتمان سخت است، بنابراین ترجیح می دهیم واقعیت را نادیده بگیریم و خوش خیال باشیم. با خودم فکر کردم که همین حالا در ساحل نشسته و به یاد من لبخند می زند، یا شاید در آن کافه باشد، با یک موکا برای رفع دلتنگیش. ناخودآگاه لبخند زدم. این خیال باور نکردنی را باور کرده بودم که او یا آنجا منتظر من نشسته یا برای دیدنم به کافه رفته. پس وقت را تلف نکردم و برای دیدن آبی به آن کافه رفتم.

 

فضای کافه آرام بود. صدای نواخته شدن پیانو به آرامی به گوش می رسید. دکور چوبی و بوی قهوه و همان کافه چی خنده روی همیشگی.

-میز برای دو نفر.

-بله... میزی که همیشه روش می شینین خوبه؟

-آره دو تا نوشیدنی هم برام بیار. یکیش موکا باشه اون یکیشم... نمی دونم، هر چی آوردی، سورپرایزم کن.

 

کافه چی با تعجب به من نگاه کرد و سری تکان داد. پوزخندی زدم و گفتم:

-من حالم خوبه، فقط قراره یه دوستی رو ببینم و از این بابت خیلی هیجان زده ام.

 

معلوم بود که گیج شده، یک نیم لبخند زورکی تحویلم داد. خنده ام گرفته بود، کافه چی هم متوجه شده بود که به سرم زده. چه خوش خیالی مضحک و رقت انگیزی بود! از پنجره ی کافه بیرون را نگاه می کردم، آدمها و ماشین ها در رفت و آمد بودند. آبی می توانست یکی از همین آدم ها باشد یا با یکی از همین ماشین ها برای دیدن من بیاید. خودم را با این فکر سرگرم نگه داشته بودم که...

-امیر!

 

می توانستم قسم بخورم که هیچ وقت اسمم را اینقدر دوست نداشتم. مو های تنم همه خبر دار ایستاده بودند. گوش هایم به خاطر شنیدن صدایش به خودشان افتخار می کردند. من با پهن ترین لبخند ممکن چرخیدم... او نبود! گوش هایم از خجالت سرخ شدند. چشم هایم آرزو می کردند اشتباه کنند. دهانم باز مانده بود. دختری دوستش را صدا زده بود تا به درون کافه بیاید. پکر شدم؛ نه هیچ کس مقصر نبود، فقط آدم های امیدوار صدایی را می شنوند که می خواهند نه آن صدایی که واقعا به گوششان رسیده. با انگشتم روی میز چوبی دایره می کشیدم و به ساعتم نگاه می کردم؛ انگار کمی برای قرار نگذاشته اش دیر کرده بود.

-نوشیدنی هاتون!

-موکا رو بذار اونور اون یکی مال خودمه.

 

نگاهم بیرون کافه را می پایید. نه بی ام دبلیوی آبی رنگ، نه دختری که مو هایش آبی باشد. کمی از نوشیدنیم چشیدم. چقدر طعم سیب می داد... ناگهان تمام سلول های تنم عطر سیب گرفت و من از کوره در رفتم. اصلا نمی فهمیدم چرا اما عصبانی بودم. صدای خنده ای را می شنیدم. یک نفر به من و دلتنگی هایم می خندید. من زردی دندان هایش را خوب احساس می کردم.

-این چیه؟! ورداشتی واسه من چی آوردی؟!

 

همه جا ساکت شد، فقط صدای پیانو به آرامی ادامه می یافت.

-نوشیدنی جدیدمونه، "بوسه ی ممنوعه" مشکلش چیه جناب؟ انتقادات شما...

-طعم سیب می ده! من از سیب قرمز متنفرم!

-جناب این سلیقه ی شخصی شماست و چیزی راجع بهش...

-حق با شماست، شما نمی دونستین منو ببخشید. از همه عذر می خوام.

 

سنگینی نگاه ها را روی تنم حس می کردم. دلم می خواست خودم را شکنجه کنم، صدای خنده در سرم ادامه داشت. بدجور عصبیم می کرد. چطور به اینجا رسیده بودم. چشم هایم را بستم. او را می دیدم، نزدیک بید مجنون، مو های آبیش در دست باد تاب می خورد.

-دلم برات تنگ شده.

 

جوابی نداد. ساکت ایستاده بود. چشم های سیاهش به من خیره شده بود. حس کردم گونه هایم خیس شده. دلتنگی مرض بدیست، آبریزش چشم می آورد. از خودم بدم آمده بود، من احتیاجی به دوست داشتنش نداشتم. می توانستم او را از یاد ببرم. باید او را از یاد می بردم اما اگر... فقط اگر او هم بیاید و روی این صندلی به یاد من احمقانه اشک بریزد چه؟ ذهنم خیلی به هم ریخته، باید یک طوری منظمش کند. شاید نوشتن بهترین راه باشد. نوشتن درباره ی عشق،دلتنگی، جنون و البته مرگ!

-جناب ببخشید. دوست من مسیج داده که امروز نمیاد.می دونین اون یه دختریه با مو های آبی... اگر اومد یه لطفی به من بکنین. این شماره ی منه، این شماره بهش بدین بگید حتما به من زنگ بزنه، بگید مندس با هات کار واجب داره. امیر می خواد ببیندت. یه موکا هم براش ببرین. این کار رو برای من انجام می دید؟

 

اطمینان خاصی را پشت قرنیه هایش مخفی کرده بود. او مطمئن بود کسی نخواهد آمد، مخصوصا کسی که بدون داشتن شماره مسیج می دهد! فکر کنم دلش برایم سوخت که سری تکان داد و گفت:

-حتما.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۰۸
امیر کاج

نظرات  (۱)

هشت تا پاراگراف اول رو از بقیه ش بیشتر دوست داشتم. دلم میخواد توضیح بیشتر و علمی تر بدم ولی بعید میدونم از پس بیانش بر بیام.
پاسخ:
می تونی توضیحات علمی ترت رو با خودم در میون بذاری(مسلط بر بیان دوستان) مثلا تو هنگ اوت:-؟ (دیشب گفتم یه چیزی راجع به این کار مشکوکه تو فکر کردی شوخیه، ترتر خندیدی الکی!)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی