خاکستر نقره ای

جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۵۶ ب.ظ

دختری که موهاش آبی بود

زیر پا هایم پر از شن های نرم بود، هوا بس ناجوانمردانه گرم بود. آری نشسته بودم زیر تیغ تیز آفتاب تیر. راستی تیر بود یا مرداد؟ چه فرقی می کند حالا... داشتم می گفتم، غرق بودم در تصویر روبرویم، آبی دریا. امواج با هر باد از جای خود بر می خاستند و می رقصیدند. صدای آب از هر موسیقی دلچسب تر بود. ساحل چنان آرام و خلوت بود که شبیه واقعیت نبود، آن همه زیبایی نمی توانست واقعی باشد ولی حقیقت داشت. نگاه من از روی امواج پر پیچ و تاب آبی منحرف نمی شد.

 

آنقدر در خودم و دریا غرق بودم که دیگر گرما را حس نمی کردم، تنم خیس بود، انگار روی آب خوابیده ام و موج می زند. ناگهان آن لبخند سرخ ظاهر شد. دریا کنار رفت و صورت سفید یک دختر جوان ظاهر شد. لب هایی به سرخی انار، چشم هایی به سیاهی شب. ناخودآگاه لبخند زدم.

-سلام...

 

دست و پایم را گم کردم، احتمالا متوجه این شده بود که به جای آبی دریا به مو های پیچ خورده ی آبیش خیره شدم. مو هایی که در دست باد والس می رقصیدند. از مکث من لبخند زد. دندان های سفید و ردیفش، چنان براق بود که یادم رفت، جواب سلام چیست. سرش را یک وری کرد و دریا ریخت به آبشاری بلندتر از آنجل.

-فکر کنم تا حالا هیچکسی بهت سلام نکرده یا شایدم هنوز غرقی.

 

و دستی درون مو هایش برد و تکانی به آن ها داد.

-سلام... خوبین؟

 

خندید و دوباره دندان های سفیدش پیدا شد. مروارید هایی که پشت سد شراب پناه گرفته بودند.

-فکر کنم با این طوفان دست ساز از بین موجا در اومدی.

-گره ها...

 

خیلی غریزی این را گفتم و بعد با خودم فکر کردم، یعنی چه! این چه حرفی بود که زدی. چطور به خودت اینقدر جرئت دادی؟ توی همین فکر ها بودم که صدای دلنشینش نگاهم را دزدید.

-عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! که اینطور پس گره ها، زبونتم که باز شده...

 

نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم پس سرم را پایین انداختم و با خنده گفتم: «بله گره ها!»

-خب حالا چرا سرتو انداختی پایین، دزدکی نگاه کردن که خیلی بدتر از نگاه کردن رو در روئه.

 

سرم را که بالا آوردم، فاصله ی زیادی با هم نداشتیم، حتی متوجه جلو آمدنش نشده بودم. با چشم های سیاهش به من می خندید.

-قدم می زنی؟

-من؟!

 

خم شد و یک دانه ی شن از کنارم برداشت و گفت:«نه با شما نبودم با ایشون بودم. جناب شن، شما افتخار یه هم گامی رو به بنده می دین، آخه آدمای واقعی این اطراف وقتی حواست نیست نگاهت می کنن ولی وقتی بهشون نزدیک می شی، زمین رو نگاه می کنن...»

 

از جایم بلند شدم. دانه ی شن را روی نوک انگشتش گرفته بود و همچنان حرف می زد. دانه ی شن را از روی دستش فوت کردم. برگشت و به من نگاه کرد و گفت:«داشتم با اون آقای محترم حرف می زدم فوتش کردی، رفت!»

-فکر کردم دوست داری قدم بزنیم؟

-نه تو زبونت حسابی وا شده. بریم. بریم ببینیم چی می گی.

 

و شروع کردیم به قدم زدن روی نوار ساحلی. صدای امواج موسیقی متن قصه ی ما بود و مو های آبی او که در دست باد تاب می خورد، بهترین سوژه برای عکاسان. چند لحظه ای در سکوت گذشت حتی همدیگر را نگاه نمی کردیم. البته به ظاهر، من در این مدت متوجه مچ بند آبی دور دست چپش شدم و همین طور لاک آبی روی انگشتان دستش. رنگ بندی لباس هایش چنان هماهنگ بود که توجه هر کسی را به خودش جلب می کرد.(البته من از ابتدا چنان غرق دریای مو هایش بودم که حتی متوجه این هماهنگی نشدم.) احتمالا او هم زیرزیرکی متوجه خیلی چیز ها در موردم شده بود.

-خب آقا... حرفی نمی زنی؟

-چرا چرا، اتفاقا زیاد حرف می زنم. فقط نمی دونم در مورد چی باید حرف بزنیم.

-پیشنهاد خودت چیه؟

-دوست داری یکم در مورد جهان بینیامون حرف بزنیم؛ اینکه تو نگاهمون چی درسته، چی غلطه، چی...

 

خندید. بلند خندید. با اینکه به من می خندید، اینقدر خنده اش جذاب بود که من را هم به خنده واداشت. در بین خنده هایم پرسیدم:«به چی می خندی؟»

 

دستش را بین مو هایش برد و در حالی که خنده اش قطع نمی شد بریده بریده گفت:« به تو! به پیشنهادت!»

-خب خانوم پیشنهاد خودت چیه؟

-چرا به من نگاه می کردی؟ این سوال خوبیه!

 

شوکه شدم. اصلا انتظار چنین سوالی را نداشتم.

-من؟! من به تو نگاه نمی کردم.

 

جلویم ایستاد و راهم را برید. همچنان داشت می خندید. دو انگشت اشاره اش را بالا سرش گذاشت و گفت:« مـــــــــــــــــــــــــا...مـــــــــــــــــــــــــــــا...»

 

خنده هایمان بیشتر اوج گرفت.

-باشه، قبول! داشتم نگات می کردم ولی باور کن حواسم به تو نبود. من اصلا تو رو نمی دیدم. داشتم دریا رو نگاه می کردم. داشت می رقصید، خیلی زیبا بود. دوست داشتم...

 

 و ادامه ندادم. خنده اش متوقف شد، خنده ی من هم. در چشم هایم نگاه کرد با آن چشم های درشت براقش.

-داشت جالب می شد! دوست داشتی چی؟

-بیخیال... حالا من می پرسم، تو چرا یهویی اومدی سراغم؟

 

توی جیب هایش را گشت.

-سیگار داری؟

-نه سیگار واسه سلامتی خوب نیست![با خنده]

-عــــــــــــــه دکتری شما؟ از کودوم دانشگاه؟

 

همچنان جیب هایش را می گشت.

-نه من مهندسم...

-نگفتم چیکاره ای که! تازه به قیافه ات می خوره جوجه دانشجو باشی مندس! جدی سیگار نداری؟

-بله من دانشجو هستم و نه واقعا سیگار ندارم، حالا اینقدر نسخی!

-اولا تو نمی دونی نسخی یعنی چی! دوما تو حتی دانشجو هم نیستی وقتی یه سیگار تو جیبت نیست!

 

جلوی راهش را بستم و با صورتی نسبتا جدی به او نگاه کردم و گفتم:«واقعا به نظرت این درسته که دانشجو های ما فاز روشنفکری بر می دارن و الکی دود می کنن تو ریه اشون؟»

-جامعه شناسم هستی مندس! این چه فازیه آخه؟![با خنده ی شدید] اسمت چیه راستی؟

 

تازه به خاطر آوردم که اصلا خودم را معرفی نکردم. همینطور متوجه شدم که مدت نسبتا زیادیست که با کسی حرف میزنم که حتی اسمش را نمی دانم. تجربه ی عجیب و تازه ای بود.

-هوووم من کاج هستم...

-منم چنارم! خوشبختم.

 

و دستش را به سمتم دراز کرد. لبخند پهنی زده بود. برق دندان هایش خیلی جذاب بود. به دستش نگاهی کردم. بعد به تیله های تاریکی خیره شدم.

-ولی من جدا کاجم، امیر کاج.

-دستم خشک شد مندس! می تونم امیر صدات کنم دیگه؟

 

دست دادیم. دست هایش گرم بود. شبیه نگاهش. آنقدر گرم که آفتاب در مقابلش کم می آورد. گرمای تابستان کنار رفته بود، دیگر مهم نبود تیر است یا مرداد و یا حتی چله ی زمستان، او خیلی گرمتر از چیزی بود که از دور به نظر می آمد.

-و شما؟

-حدس بزن مندس!

 

یک ابرویم را بالا انداختم.

-یعنی چی؟ اسمت رو بگو دیگه؟

-نچ، نچ! حدس بزن. چی بهم میاد؟

-چه می دونم دریا، ساحل، آرام...

-نه مندس اسم ما سه حرفیه!

-سحر؟

 

ابرو هایش را بالا انداخت و گفت:«نه مندس اسم ما هم مثل اسم شما همچین هنریه، یه رنگه، ولی خوبه نزدیک شدی.»

-آبی![با صورتی در هم کشیده]

-باریکلا مندس!

-ولی من دوست داشتم اسم واقعیت رو بدونم.

 

در حالی که جلوتر از من راه می رفت، گفت:«قانع باش مثلا منم دوست داشتم بیشتر حرف بزنیم ولی دیگه باید برم. خوشحال شدم، شاید بازم همدیگه رو دیدیم.»

-ولی...

 

از دور انگشت اشاره اش را روی بینیش گذاشت و در امتداد دریا شروع به دویدن کرد. گام های بلند سریعش روی شن های نرم شبیه به نوعی رقص بود. من سر جایم خشکم زد. محو رفتنش شدم، بی آنکه دنبال او را بگیرم. بی آن که ردی از او داشته باشم، نه شماره ای نه حتی اسمی. بی آن که حتی به پاسخ تنها سوالم از او برسم. از آن روز تا حالا، با خودم کلنجار می روم، دنبال یک پاسخ می گشتم. باید بفهمم... باید بفهمم که چرا آبی آن روز به سمت من آمد؟



نوشته شده توسط امیر کاج
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب

دختری که موهاش آبی بود

جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۵۶ ب.ظ

زیر پا هایم پر از شن های نرم بود، هوا بس ناجوانمردانه گرم بود. آری نشسته بودم زیر تیغ تیز آفتاب تیر. راستی تیر بود یا مرداد؟ چه فرقی می کند حالا... داشتم می گفتم، غرق بودم در تصویر روبرویم، آبی دریا. امواج با هر باد از جای خود بر می خاستند و می رقصیدند. صدای آب از هر موسیقی دلچسب تر بود. ساحل چنان آرام و خلوت بود که شبیه واقعیت نبود، آن همه زیبایی نمی توانست واقعی باشد ولی حقیقت داشت. نگاه من از روی امواج پر پیچ و تاب آبی منحرف نمی شد.

 

آنقدر در خودم و دریا غرق بودم که دیگر گرما را حس نمی کردم، تنم خیس بود، انگار روی آب خوابیده ام و موج می زند. ناگهان آن لبخند سرخ ظاهر شد. دریا کنار رفت و صورت سفید یک دختر جوان ظاهر شد. لب هایی به سرخی انار، چشم هایی به سیاهی شب. ناخودآگاه لبخند زدم.

-سلام...

 

دست و پایم را گم کردم، احتمالا متوجه این شده بود که به جای آبی دریا به مو های پیچ خورده ی آبیش خیره شدم. مو هایی که در دست باد والس می رقصیدند. از مکث من لبخند زد. دندان های سفید و ردیفش، چنان براق بود که یادم رفت، جواب سلام چیست. سرش را یک وری کرد و دریا ریخت به آبشاری بلندتر از آنجل.

-فکر کنم تا حالا هیچکسی بهت سلام نکرده یا شایدم هنوز غرقی.

 

و دستی درون مو هایش برد و تکانی به آن ها داد.

-سلام... خوبین؟

 

خندید و دوباره دندان های سفیدش پیدا شد. مروارید هایی که پشت سد شراب پناه گرفته بودند.

-فکر کنم با این طوفان دست ساز از بین موجا در اومدی.

-گره ها...

 

خیلی غریزی این را گفتم و بعد با خودم فکر کردم، یعنی چه! این چه حرفی بود که زدی. چطور به خودت اینقدر جرئت دادی؟ توی همین فکر ها بودم که صدای دلنشینش نگاهم را دزدید.

-عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! که اینطور پس گره ها، زبونتم که باز شده...

 

نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم پس سرم را پایین انداختم و با خنده گفتم: «بله گره ها!»

-خب حالا چرا سرتو انداختی پایین، دزدکی نگاه کردن که خیلی بدتر از نگاه کردن رو در روئه.

 

سرم را که بالا آوردم، فاصله ی زیادی با هم نداشتیم، حتی متوجه جلو آمدنش نشده بودم. با چشم های سیاهش به من می خندید.

-قدم می زنی؟

-من؟!

 

خم شد و یک دانه ی شن از کنارم برداشت و گفت:«نه با شما نبودم با ایشون بودم. جناب شن، شما افتخار یه هم گامی رو به بنده می دین، آخه آدمای واقعی این اطراف وقتی حواست نیست نگاهت می کنن ولی وقتی بهشون نزدیک می شی، زمین رو نگاه می کنن...»

 

از جایم بلند شدم. دانه ی شن را روی نوک انگشتش گرفته بود و همچنان حرف می زد. دانه ی شن را از روی دستش فوت کردم. برگشت و به من نگاه کرد و گفت:«داشتم با اون آقای محترم حرف می زدم فوتش کردی، رفت!»

-فکر کردم دوست داری قدم بزنیم؟

-نه تو زبونت حسابی وا شده. بریم. بریم ببینیم چی می گی.

 

و شروع کردیم به قدم زدن روی نوار ساحلی. صدای امواج موسیقی متن قصه ی ما بود و مو های آبی او که در دست باد تاب می خورد، بهترین سوژه برای عکاسان. چند لحظه ای در سکوت گذشت حتی همدیگر را نگاه نمی کردیم. البته به ظاهر، من در این مدت متوجه مچ بند آبی دور دست چپش شدم و همین طور لاک آبی روی انگشتان دستش. رنگ بندی لباس هایش چنان هماهنگ بود که توجه هر کسی را به خودش جلب می کرد.(البته من از ابتدا چنان غرق دریای مو هایش بودم که حتی متوجه این هماهنگی نشدم.) احتمالا او هم زیرزیرکی متوجه خیلی چیز ها در موردم شده بود.

-خب آقا... حرفی نمی زنی؟

-چرا چرا، اتفاقا زیاد حرف می زنم. فقط نمی دونم در مورد چی باید حرف بزنیم.

-پیشنهاد خودت چیه؟

-دوست داری یکم در مورد جهان بینیامون حرف بزنیم؛ اینکه تو نگاهمون چی درسته، چی غلطه، چی...

 

خندید. بلند خندید. با اینکه به من می خندید، اینقدر خنده اش جذاب بود که من را هم به خنده واداشت. در بین خنده هایم پرسیدم:«به چی می خندی؟»

 

دستش را بین مو هایش برد و در حالی که خنده اش قطع نمی شد بریده بریده گفت:« به تو! به پیشنهادت!»

-خب خانوم پیشنهاد خودت چیه؟

-چرا به من نگاه می کردی؟ این سوال خوبیه!

 

شوکه شدم. اصلا انتظار چنین سوالی را نداشتم.

-من؟! من به تو نگاه نمی کردم.

 

جلویم ایستاد و راهم را برید. همچنان داشت می خندید. دو انگشت اشاره اش را بالا سرش گذاشت و گفت:« مـــــــــــــــــــــــــا...مـــــــــــــــــــــــــــــا...»

 

خنده هایمان بیشتر اوج گرفت.

-باشه، قبول! داشتم نگات می کردم ولی باور کن حواسم به تو نبود. من اصلا تو رو نمی دیدم. داشتم دریا رو نگاه می کردم. داشت می رقصید، خیلی زیبا بود. دوست داشتم...

 

 و ادامه ندادم. خنده اش متوقف شد، خنده ی من هم. در چشم هایم نگاه کرد با آن چشم های درشت براقش.

-داشت جالب می شد! دوست داشتی چی؟

-بیخیال... حالا من می پرسم، تو چرا یهویی اومدی سراغم؟

 

توی جیب هایش را گشت.

-سیگار داری؟

-نه سیگار واسه سلامتی خوب نیست![با خنده]

-عــــــــــــــه دکتری شما؟ از کودوم دانشگاه؟

 

همچنان جیب هایش را می گشت.

-نه من مهندسم...

-نگفتم چیکاره ای که! تازه به قیافه ات می خوره جوجه دانشجو باشی مندس! جدی سیگار نداری؟

-بله من دانشجو هستم و نه واقعا سیگار ندارم، حالا اینقدر نسخی!

-اولا تو نمی دونی نسخی یعنی چی! دوما تو حتی دانشجو هم نیستی وقتی یه سیگار تو جیبت نیست!

 

جلوی راهش را بستم و با صورتی نسبتا جدی به او نگاه کردم و گفتم:«واقعا به نظرت این درسته که دانشجو های ما فاز روشنفکری بر می دارن و الکی دود می کنن تو ریه اشون؟»

-جامعه شناسم هستی مندس! این چه فازیه آخه؟![با خنده ی شدید] اسمت چیه راستی؟

 

تازه به خاطر آوردم که اصلا خودم را معرفی نکردم. همینطور متوجه شدم که مدت نسبتا زیادیست که با کسی حرف میزنم که حتی اسمش را نمی دانم. تجربه ی عجیب و تازه ای بود.

-هوووم من کاج هستم...

-منم چنارم! خوشبختم.

 

و دستش را به سمتم دراز کرد. لبخند پهنی زده بود. برق دندان هایش خیلی جذاب بود. به دستش نگاهی کردم. بعد به تیله های تاریکی خیره شدم.

-ولی من جدا کاجم، امیر کاج.

-دستم خشک شد مندس! می تونم امیر صدات کنم دیگه؟

 

دست دادیم. دست هایش گرم بود. شبیه نگاهش. آنقدر گرم که آفتاب در مقابلش کم می آورد. گرمای تابستان کنار رفته بود، دیگر مهم نبود تیر است یا مرداد و یا حتی چله ی زمستان، او خیلی گرمتر از چیزی بود که از دور به نظر می آمد.

-و شما؟

-حدس بزن مندس!

 

یک ابرویم را بالا انداختم.

-یعنی چی؟ اسمت رو بگو دیگه؟

-نچ، نچ! حدس بزن. چی بهم میاد؟

-چه می دونم دریا، ساحل، آرام...

-نه مندس اسم ما سه حرفیه!

-سحر؟

 

ابرو هایش را بالا انداخت و گفت:«نه مندس اسم ما هم مثل اسم شما همچین هنریه، یه رنگه، ولی خوبه نزدیک شدی.»

-آبی![با صورتی در هم کشیده]

-باریکلا مندس!

-ولی من دوست داشتم اسم واقعیت رو بدونم.

 

در حالی که جلوتر از من راه می رفت، گفت:«قانع باش مثلا منم دوست داشتم بیشتر حرف بزنیم ولی دیگه باید برم. خوشحال شدم، شاید بازم همدیگه رو دیدیم.»

-ولی...

 

از دور انگشت اشاره اش را روی بینیش گذاشت و در امتداد دریا شروع به دویدن کرد. گام های بلند سریعش روی شن های نرم شبیه به نوعی رقص بود. من سر جایم خشکم زد. محو رفتنش شدم، بی آنکه دنبال او را بگیرم. بی آن که ردی از او داشته باشم، نه شماره ای نه حتی اسمی. بی آن که حتی به پاسخ تنها سوالم از او برسم. از آن روز تا حالا، با خودم کلنجار می روم، دنبال یک پاسخ می گشتم. باید بفهمم... باید بفهمم که چرا آبی آن روز به سمت من آمد؟

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۰۱
امیر کاج

نظرات  (۱)

واقعاً ی جور خوبی بود این آپ... و خب، خیلی مبهم شاید... خیلی هم واضح شاید... نیدونم.

منم ترجیح میدم کامنتمو تو سه حرف خلاصه کنم و اینا...
عجب!

آبی اوون روز و تو!
چرا واقعن؟ دی:

+ چ کامنت الکی پلکی‌ و ارزشی‌ای شد! دی: :-" 
پاسخ:
آبی اون روز و من!:-"
ادامه دارد...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی