خاکستر نقره ای

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۶ ب.ظ

رقص رنگ ها

بیدار می شوم، بی هیچ حس خاصی. شب هنوز به پنجره ی اتاقم تکیه زده. به ساعتم نگاه می کنم. عقربه هایش... بی حالت در صفحه ی دایره ای شکل سیاه می چرخند؛ انگار مذاب باشند. من از جایم بلند می شوم و این اتاق برایم نا آشناست. نقاشی های قاب شده روی دیوار، در زمینه ی سیاه و تاریک اتاق با رنگ های مختلفشان خود نمایی می کنند. قرمز، نارنجی، زرد... سرمه ای، نیلی، آبی... فسفری، سبز،فیروزه ای...

 

طرح های عجیب و پیچیده. طرح هایی که هیچ شکلی ندارند، در هیچ قالبی نمی گنجند. انگار کسی رنگ ها را روی بوم ها پاشیده. بین این طرح ها قدم می زنم. صدای گام هایم سکوت اتاق را می شکند. ناگهان باد زوزه می کشد، پنجره اتاق باز می شود و رنگ ها از روی تابلو ها به پرواز در می آیند. قرمز، نارنجی، زرد... سرمه ای، نیلی، آبی... بنفش، ارغوانی، صورتی...

 

صدای نواختن سازی از دور دست ها به گوشم می رسد. صدایی شبیه صدای پیانویی ناکوک؛ رنگ ها در فضا می رقصند، دور من می چرخند. من هنوز نمی دانم این اتاق کجاست. دنیای اطرافم به نظر واقعی نمی آید. صدای پیانو بلند تر می شود؛ رنگ ها به رقصیدن ادامه می دهند. قرمز؛ صدای یک فریاد را در پستوی ذهنم می شنوم، آشناست! منظورش را می دانم، پیشتر خودش را معرفی کرده و دیگر نیاز به معرفی ندارد. نارنجی؛ گرم است، شبیه شعله های آتش، خوشبوست مثل پوست پرتقال، دوست داشتنیست شاید یا شاید... زرد؛ زیباست و مریض، شبیه نور است در لحظه ی غروب. بوی یاس می دهد و طعم اندوه...

 

یک ویالون در کنار پیانو شروع به نواختن می کند. رنگ ها از من دور می شوند. آبی آرامش مثل موجی از من می گریزد. سبز امید پشت زرد پنهان می شود. صورتی روشن آرام در سیاهی پیش می رود و خودش را تکثیر می کند. سرمه ای دوست داشتنی در بین سیاهی ها محو می شود. رنگ ها با موسیقی ناکوک دو نوازنده، رقصی نامانوس و عجیب را ادامه می دهند و گاه در هم می روند و تلفیق می شوند.

 

من  از پنجره ی اتاق به بیرون نگاه می کنم. آسمان ابری و خاکستریست؛ رنگی که سایه اش را روی سر زمین انداخته، گیتاریست به آرامی به گروه اضافه می شود. نسیم روی صورتم می لغزد. عطری آشنا را استشمام می کنم. عطری شبیه عطر برگ های یک درخت نارنگی که در کودکی از آن بالا می رفتم. چشم هایم را می بندم. صدای خنده در رنگی ما بین کرم و قهوه ای و زرد می پیچد. لبخند می زنم. هارمونیکا آهسته نواخته می شود.

 

کودکی یک بسته مداد رنگی بیست و چهار رنگ جایزه گرفته؛ دلیل تشویق شدنش را حتی خودش هم نمی داند. رنگ ها را نگاه می کند. قرمز، نارنجی، زرد... فسفری، سبز، فیروزه ای... قهوه ای، کرم، سفید... می پرسد:«این چه رنگیه؟» صدای مهربان زنانه ای می گوید:«آبی» بچه به مداد رنگی نگاهی دقیق تر می اندازد. بعد مداد رنگی دیگری را بیرون می کشد و می پرسد:«این یکی چی؟» صدا دوباره با مهربانی پاسخ می دهد:«اون مشکیه» پسر بچه زیر لب می گوید:«قشنگه...» و لبخندی کودکانه می زند. بعد دوباره به سمتی که برای من تار و محو است،نگاه می کند و با کنجکاوی می پرسد:«مامان فرقشون چیه؟ آبی و مشکی و مثلا این یکی؟» لبخند زن را نمی بینم اما با تمام وجود حسش می کنم.

 

-هر رنگی معنی خودشو داره، هر رنگی یه مفهومه عزیزم. نمیشه خورشید رو مشکی کنیم.(من زیر لب می گویم که این شهر سالهاست در کسوف گیر کرده و حتی خورشیدش سیاه است.) نمیشه روداشو زرد کنیم.(من زیر لب می پرسم که پس این همه دریای زرد نا امیدی از کدام رود تغذیه می کند؟) نمیشه آسمونش رو قهوه ای کنیم، نمیشه زمین رو قرمز کنیم.نمی شه کوه ها رو صورتی کنیم. نمیشه سنگ ها را سبز کنیم...(نه اینکه حرفی نداشتم، ترجیح دادم این کودکانه را خراب نکنم!) بزرگتر که بشی معنی هر رنگ رو می فهمی...

 

با اولین جیغ کلارینت چشم هایم باز می شود. نگاهی به پشت سرم می اندازم. رقص رنگ ها با این موسیقی فالش چه تماشایی شده! مفاهیم رقصانی که گاه در هم فرو می روند. نگاهم را دوباره به آسمان می دوزم. ابر ها خیلی آرام کنار می روند و آینه ی گرد نقره ای در بین ابر های خاکستری ظاهر می شود. صورت خودم را درونش می بینم. این تصویر واقعیترین تصویریست که در این دنیای اوهام می بینم. من در پس زمینه ی نقره ای... درامر با جنون می نوازد.

 

رنگ ها دیوانه وار به در و دیوار اتاق می پاشد. تار های ویالون به زوزه می افتند. سیم های گیتار پاره می شوند. کلاویه های پیانو زیر مشت های نوازنده خرد می شوند. کلارینت صدای بوق می دهد و هارمونیکا زیر دندان های نوازنده اش تکه تکه می شوند. درامر همچنان با تمام قدرت می نوازد. این آشفتگی، این انهدام، چه آشناست به اتاق که نگاه می کنم، تازه می فهمم کجا هستم. همه چیز را از درون رنگ ها می خوانم. این اتاق دیگر برایم نا آشنا نیست. من این اتاق را خوب می شناسم. اینجا ذهن آشفته ی من است، به ذهن آشفته ی من خوش آمدید!



نوشته شده توسط امیر کاج
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب

رقص رنگ ها

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۶ ب.ظ

بیدار می شوم، بی هیچ حس خاصی. شب هنوز به پنجره ی اتاقم تکیه زده. به ساعتم نگاه می کنم. عقربه هایش... بی حالت در صفحه ی دایره ای شکل سیاه می چرخند؛ انگار مذاب باشند. من از جایم بلند می شوم و این اتاق برایم نا آشناست. نقاشی های قاب شده روی دیوار، در زمینه ی سیاه و تاریک اتاق با رنگ های مختلفشان خود نمایی می کنند. قرمز، نارنجی، زرد... سرمه ای، نیلی، آبی... فسفری، سبز،فیروزه ای...

 

طرح های عجیب و پیچیده. طرح هایی که هیچ شکلی ندارند، در هیچ قالبی نمی گنجند. انگار کسی رنگ ها را روی بوم ها پاشیده. بین این طرح ها قدم می زنم. صدای گام هایم سکوت اتاق را می شکند. ناگهان باد زوزه می کشد، پنجره اتاق باز می شود و رنگ ها از روی تابلو ها به پرواز در می آیند. قرمز، نارنجی، زرد... سرمه ای، نیلی، آبی... بنفش، ارغوانی، صورتی...

 

صدای نواختن سازی از دور دست ها به گوشم می رسد. صدایی شبیه صدای پیانویی ناکوک؛ رنگ ها در فضا می رقصند، دور من می چرخند. من هنوز نمی دانم این اتاق کجاست. دنیای اطرافم به نظر واقعی نمی آید. صدای پیانو بلند تر می شود؛ رنگ ها به رقصیدن ادامه می دهند. قرمز؛ صدای یک فریاد را در پستوی ذهنم می شنوم، آشناست! منظورش را می دانم، پیشتر خودش را معرفی کرده و دیگر نیاز به معرفی ندارد. نارنجی؛ گرم است، شبیه شعله های آتش، خوشبوست مثل پوست پرتقال، دوست داشتنیست شاید یا شاید... زرد؛ زیباست و مریض، شبیه نور است در لحظه ی غروب. بوی یاس می دهد و طعم اندوه...

 

یک ویالون در کنار پیانو شروع به نواختن می کند. رنگ ها از من دور می شوند. آبی آرامش مثل موجی از من می گریزد. سبز امید پشت زرد پنهان می شود. صورتی روشن آرام در سیاهی پیش می رود و خودش را تکثیر می کند. سرمه ای دوست داشتنی در بین سیاهی ها محو می شود. رنگ ها با موسیقی ناکوک دو نوازنده، رقصی نامانوس و عجیب را ادامه می دهند و گاه در هم می روند و تلفیق می شوند.

 

من  از پنجره ی اتاق به بیرون نگاه می کنم. آسمان ابری و خاکستریست؛ رنگی که سایه اش را روی سر زمین انداخته، گیتاریست به آرامی به گروه اضافه می شود. نسیم روی صورتم می لغزد. عطری آشنا را استشمام می کنم. عطری شبیه عطر برگ های یک درخت نارنگی که در کودکی از آن بالا می رفتم. چشم هایم را می بندم. صدای خنده در رنگی ما بین کرم و قهوه ای و زرد می پیچد. لبخند می زنم. هارمونیکا آهسته نواخته می شود.

 

کودکی یک بسته مداد رنگی بیست و چهار رنگ جایزه گرفته؛ دلیل تشویق شدنش را حتی خودش هم نمی داند. رنگ ها را نگاه می کند. قرمز، نارنجی، زرد... فسفری، سبز، فیروزه ای... قهوه ای، کرم، سفید... می پرسد:«این چه رنگیه؟» صدای مهربان زنانه ای می گوید:«آبی» بچه به مداد رنگی نگاهی دقیق تر می اندازد. بعد مداد رنگی دیگری را بیرون می کشد و می پرسد:«این یکی چی؟» صدا دوباره با مهربانی پاسخ می دهد:«اون مشکیه» پسر بچه زیر لب می گوید:«قشنگه...» و لبخندی کودکانه می زند. بعد دوباره به سمتی که برای من تار و محو است،نگاه می کند و با کنجکاوی می پرسد:«مامان فرقشون چیه؟ آبی و مشکی و مثلا این یکی؟» لبخند زن را نمی بینم اما با تمام وجود حسش می کنم.

 

-هر رنگی معنی خودشو داره، هر رنگی یه مفهومه عزیزم. نمیشه خورشید رو مشکی کنیم.(من زیر لب می گویم که این شهر سالهاست در کسوف گیر کرده و حتی خورشیدش سیاه است.) نمیشه روداشو زرد کنیم.(من زیر لب می پرسم که پس این همه دریای زرد نا امیدی از کدام رود تغذیه می کند؟) نمیشه آسمونش رو قهوه ای کنیم، نمیشه زمین رو قرمز کنیم.نمی شه کوه ها رو صورتی کنیم. نمیشه سنگ ها را سبز کنیم...(نه اینکه حرفی نداشتم، ترجیح دادم این کودکانه را خراب نکنم!) بزرگتر که بشی معنی هر رنگ رو می فهمی...

 

با اولین جیغ کلارینت چشم هایم باز می شود. نگاهی به پشت سرم می اندازم. رقص رنگ ها با این موسیقی فالش چه تماشایی شده! مفاهیم رقصانی که گاه در هم فرو می روند. نگاهم را دوباره به آسمان می دوزم. ابر ها خیلی آرام کنار می روند و آینه ی گرد نقره ای در بین ابر های خاکستری ظاهر می شود. صورت خودم را درونش می بینم. این تصویر واقعیترین تصویریست که در این دنیای اوهام می بینم. من در پس زمینه ی نقره ای... درامر با جنون می نوازد.

 

رنگ ها دیوانه وار به در و دیوار اتاق می پاشد. تار های ویالون به زوزه می افتند. سیم های گیتار پاره می شوند. کلاویه های پیانو زیر مشت های نوازنده خرد می شوند. کلارینت صدای بوق می دهد و هارمونیکا زیر دندان های نوازنده اش تکه تکه می شوند. درامر همچنان با تمام قدرت می نوازد. این آشفتگی، این انهدام، چه آشناست به اتاق که نگاه می کنم، تازه می فهمم کجا هستم. همه چیز را از درون رنگ ها می خوانم. این اتاق دیگر برایم نا آشنا نیست. من این اتاق را خوب می شناسم. اینجا ذهن آشفته ی من است، به ذهن آشفته ی من خوش آمدید!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۲۳
امیر کاج

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی