شبانه 1
چشم باز کن و ببین. به چشمهای خودت شک نکن، سالهاست بینایی؛ در سکوتی چشم بسته و تاریک. پس هر آنچه هست سیاهیست و سیاهی. ورق بزن؛ ببین که اگر ورق برگردد، باز هم سیاهیست و عمقش. به چشمهای خودت شک نکن، سالهاست بینایی.
من از پس چیزی نیامدهام، منی که تمامِ بودنم. ورق بزن؛ تمامش را ببین. سیاه و سیاه؛ مثل عمق مردمکان گشاد شدهات. حالا تمام چشمهایت مردمکانند و تو به اندازهی تمام مردمکان جهان بینایی. پس مرا ببین از پس سکوتی چند ساله؛ من از پس چیزی نیامدهام، منی که تمامِ بودنم.
ورق بزن، این بار پیش از شروع؛ ببین پایان را در آغاز. برگ برگ این دفتر خالی، پاک مانده در سیاهی. سکوت سیاه نیست؛ سکوتِ چشم بسته؛ سکوتِ تاریک؛ و این هجرت من از تاریکی به سیاهی؛ و تو ماندهای. پس ببین پایان را در آغاز.
باید بگویم؛ میشنوی؟ چکههایی آرام از آنچه رها شد؛ نادانسته اما عمیق؛ با صدای چکیدن. زخمی سیاه سر باز کرده، خونش آرام میچکد و این اولین شکل وجود در بین ورقهای این مونولوگ دو نفره بین من و چند نفر است. نادانسته اما عمیق؛ با صدای چکیدن. این بار در انتها ورق بزن.
شکل دوم، شمایل درخشش؛ چیزی شبیه وهم، سیاهی را میدرد؛ برق برآمده از لبهی یک چاقوی دسته استخوانی. تن چشمت زخم بر میدارد، حالا این دنیا یک یادگار دارد؛ که من چشمت را روی تنم خالکوبی کردم. ورق بزن؛ همچنان باقیست، که من چشمت را روی تنم خالکوبی کردم.
دنیا تکثیر میشود؛ تو به هزار چشم مرا میبینی. برقِ در چشمت قفس میسازد. مرا حصار میکنی. طرح موازی چندین هزار چاقوی دسته استخوانی؛ میلههای یک زندان. ورق بزن؛ جا ماندهام، درست پشت بودنم. صف کشیدهاند سطور موازی این دفتر؛ مرا حصار میکنی.
من، پشت میلهها، دستهایم جاریست مثل رود. چشم تو جا مانده بر تنم، بودن را میساید. وهم کم کم رخ مییابد؛ خاطرهای میان ذهنیت و عینیت، با درخششی از در بند بودن. ورق بزن؛ من راه میروم روی سطور براق سیاهی، رد پایم جاریست بر تن ساحل؛ دستهایم به دریا میریزد. چشم تو جا مانده بر تنم، بودن را میساید.
موجی نو، خون خاطره بر ساحل. چاقوها در افق برق میزنند. صدای چکیدن تو از درون من؛ زخمی سیاه سر باز کرده، عمیق اما نادانسته. ورق بزن؛ واژههای جا به جا، برگهای در هم و آشفته، انگار پاییز باشد و تو در من جا مانده باشی یا من در تو... وحشت از زخم بیرون میخزد؛ موجی نو، خون خاطره بر ساحل.
سینهام خالیست، بودنم نمیتپد. تو گرفتار موج نو، من مانده در قفس، وحشت پوست میاندازد. روی تنم یادگارِ هزاران چاقویی که با دستهای استخوانیت در تنم جا گذاشتی. ورق بزن؛ مار دور تن عریانت پیچیده و تو لبخند میزنی. تو پوست میاندازی. تو خودِ موج، من خودِ قفس. سینهام خالیست، بودنم نمیتپد.
تنها یک ورق مانده؛ برگ آخر، آنجا که تو کنار میروی. روی زخم دلمه میبندد. همه چیز سرد میشود؛ درخشش از میان میرود. سیاهی آرام آرام روی هم انباشته میشود. ورق بزن؛ سیاهی است و سیاهی. همه چیز مرده، سوگ کامل میشود، برگ آخر، آنجا که تو کنار میروی.
پس ببین پایان را در آغاز. به چشمهای خودت شک نکن، سالهاست بینایی که من چشمت را روی تنم خالکوبی کردم. چشم تو جا مانده بر تنم، بودن را میساید. نادانسته اما عمیق؛ با صدای چکیدن. مرا حصار میکنی. موجی نو، خون خاطره بر ساحل. برگ آخر آنجا که تو کنار میروی، سینهام خالیست، بودنم نمیتپد. من از پس چیزی نیامدهام، منی که تمامه بودنم.