خاکستر نقره ای

چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۳۲ ب.ظ

نمایش لبه‌ی دنیا

 

صرفا به عنوان یه پیشنهاد: "روی لبه ی دنیا" و "روی دو لبه ی دنیا" رو مطالعه کنید، بعد به ادامه مطلب سر بزنید.



هوایی نبود؛ صدایی نبود؛ روی لبه‌ی دنیا، جایی که پای نور هم کمتر به آن باز شده، رها شده بودند؛ معلق در انبوه هیچ چیز، در محاصره ی سیاهی مطلق. تمام آنچه داشتند، روی پشتشان بود. همان نفس‌های حبس شده در سینه‌های فلزی. هیچکس آن‌ها را به خاطر نمی‌آورد؛ حتی خودشان هم خودشان را به یاد نمی‌آوردند؛ چطور شد که به اینجا رسیدند؟ محکوم به مرگ بودند و زمانشان به دیواره‌های فلزی سینه‌هاشان محدود شده بود. هیچ‌کس نمی‌توانست نجاتشان دهد.

 

به آرام‌ترین شکل ممکن نفس‌هاشان را فرو می‌دادند و زندگی عزیزشان را می‌بلعیدند. بزرگترین تلاششان برای زنده ماندن محدود می‌شد به تلاش نکردن! مبادا نفس‌هاشان تند‌تر شود و چند لحظه کمتر زنده بمانند. نه به پوچی ممتد اطرافشان چنگ می‌زدند و نه برای طلب کمک در آن سکوت مطلق فریادی بر می‌آوردند. بی‌حرکت دراز کشیده بودند، روی تشکی از هیچ چیز.  آخرین نفس‌های حالشان را برای مرور خاطرات گذشته‌اشان خرج می‌کردند و گاهی قطره‌ای اشک را...

افتتاحیه‌ی تکراری و همیشگی این نمایش کهنه و نخ نما که در طول زمان، تفاسیرش از انتهایی همسان، متغیر شده. دیگر همه این نمایش را از بر شده‌اند و چشمانشان می‌چرخید برای تلاقی دو نگاه یا دیدن ابدیت سیاه و سیاه. یک فراموشی همگانی سایه افکنده بر قلب نمایش؛ خود، آنچه وجودش از یاد رفته؛ خدا... حتی آخرین کورسوی نامطمئن امید هم همه چیز را به حال خود رها کرده بود. چه فرقی بین بازیگر زنی با چشم‌هایی نیلگون و آرام و مردی که چشم‌های مستاصلش به رنگ چوب‌های سوخته‌ی کاج‌های یک دشت است، بود؟ هیچ! پس مانده این انبوه شناور، فشرده و بی‌کران برای نمایشی یک نفره... برای تنها کسی که مانده.

دست‌هایش کوتاه و نگاهش بی‌جان بود؛ در عمق نمایش فرو رفته، در یک سالن، پر از صندلی‌های خالی. به دنبال یک احساس غریب، چنگ می‌زد بر صحنه و هیچ را از تن نمایش می‌خراشید و لاجرم به هیچ می‌رسید. نفس‌هایش تا عمق جانش را می‌سوزاند، انگار هوای این نمایش مسموم باشد؛ اما باز نمی‌ایستاد،
هیچ نمی‌دید، به جز لبه‌ی دنیا؛ در نمایش گمشده بود و با تمام توان خود را به سمت تنها پیدای در افق دیدش، به سمت پایان، می‌کشاند.

 

همه چیز خالی بود، از صندلی‌ها گرفته تا دست‌هایش و حتی عمق وجودش! ستارگان مرده هزاران سال نوری نزدیک‌تر از هر احساس احتمالیی بودند که او باید تجربه می‌کرد. از عمق خلا احساسی که تجربه می‌کرد، به وحشت نمی‌افتاد، اشک نمی‌ریخت؛ تنها براساس متن از پیش نوشته جلو می‌رفت و می‌رقصید. یک رقص انفرادی و دیوانه‌وار زیر سقف سوراخ این سالن بی‌تماشاچی؛ تمام این نمایش آرام آرام زیر قطره‌های شور باران غرق می‌شد.

 

چه قدر زمان برای به پایان رسیدن باقی مانده بود؟ چند پرده؟ چند میزانسن؟ اصلا فرقی نداشت. کالبد نمایش متلاشی و استخوان‌هایش به طرز هولناکی بیرون زده بودند؛ مثل مرده‌ای که سال‌ها زیر خاک زمان تن پوسانده باشد. تنها بازیگر و بیننده‌ی این نمایش دمده، از پشت قاب شیشه‌ای به دنیایی خالی و خیالی می‌نگریست و هر چه می‌گشت، هیچ را در اطراف و درون خود می‌یافت. او کسی تنها بود که روی صحنه می‌ماند، بی‌هیچ حسی می‌رقصید، با اینکه انتهایش را می‌دانست. برای مردن، هیچ‌وقت نیازی به کمبود اکسیژن و تنفس ممتد دی اکسید کربن نبود، رفتن به دورترین لبه‌ی دنیا یک جور جاده‌ی فرعی محسوب می‌شد. زندگی، بودن در این صحنه‌ی فرسوده و مکرر، خودِ مرگ، و وهم باور به باقی ماندن هر حس و کس تا ابدیت، به عنوان یک جور موسیقی متن برای تلطیف منظره‌ی هولناک تنهایی بود. صدای پیانویی که در پشت صحنه نواخته می‌شد، پرده‌هایی که به آرامی بسته می‌شدند، رقص ممتد و دیوانه‌وار زیر بارانی که شورش در آمده بود و او درست در وسط صحنه، آخرین و تنها تصویری که تا همیشه به چشم می‌خورد.

 

دستی پنهان روی کلاویه‌های پیانوی خیال، ملودی زندگی را می‌نواخت. مرد چندین سرفه بی‌صدا کرد. ریشه‌ی درد تا عمق ریه‌هایش دویده بود، انگار زندگی را زیاد نفس کشیده باشد. چشم‌هایش آرام آرام سنگین شد. پرده‌های سالن دیگر کامل بسته شده بودند. همه چیز به پایان رسیده بود. هیچ‌کس او را ندید، هیچ‌کس برایش کف نزد. هیچ‌کس هم نتوانست نجاتش بدهد. فردا که دوباره فراموشی سایه می‌انداخت و پرده‌ها کنار می‌رفت، او از نو برای هیچ‌کس می‌رقصید، درد را نفس می‌کشید اما احساس نمی‌کرد و در انتها بعد از یک تانگوی انفرادی و طولانی پرده‌ها بسته می‌شد. چه آشنا و مکرر. تاریکی سالن نمایش را در خود فرو بلعید. او دیگر پشت پرده بر زمین نیفتاده بود، روی هیچ یک از صندلی‌های خالی هم ننشسته بود، بیرون سالن جایی زیر آسمان پر ستاره‌ی بارانی هم قدم نمی‌زد. وجود او حالا کاملا محو شده بود، در جایی دور از تصور هر کس. در قلب نمایش لبه‌ی دنیا.

***

پی‌نوشت: حس می‌کنم یکی از بهترین متن‌های قدیمیم رو متلاشی کردم.:)))))



نوشته شده توسط امیر کاج
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب

نمایش لبه‌ی دنیا

چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۳۲ ب.ظ

 

صرفا به عنوان یه پیشنهاد: "روی لبه ی دنیا" و "روی دو لبه ی دنیا" رو مطالعه کنید، بعد به ادامه مطلب سر بزنید.



هوایی نبود؛ صدایی نبود؛ روی لبه‌ی دنیا، جایی که پای نور هم کمتر به آن باز شده، رها شده بودند؛ معلق در انبوه هیچ چیز، در محاصره ی سیاهی مطلق. تمام آنچه داشتند، روی پشتشان بود. همان نفس‌های حبس شده در سینه‌های فلزی. هیچکس آن‌ها را به خاطر نمی‌آورد؛ حتی خودشان هم خودشان را به یاد نمی‌آوردند؛ چطور شد که به اینجا رسیدند؟ محکوم به مرگ بودند و زمانشان به دیواره‌های فلزی سینه‌هاشان محدود شده بود. هیچ‌کس نمی‌توانست نجاتشان دهد.

 

به آرام‌ترین شکل ممکن نفس‌هاشان را فرو می‌دادند و زندگی عزیزشان را می‌بلعیدند. بزرگترین تلاششان برای زنده ماندن محدود می‌شد به تلاش نکردن! مبادا نفس‌هاشان تند‌تر شود و چند لحظه کمتر زنده بمانند. نه به پوچی ممتد اطرافشان چنگ می‌زدند و نه برای طلب کمک در آن سکوت مطلق فریادی بر می‌آوردند. بی‌حرکت دراز کشیده بودند، روی تشکی از هیچ چیز.  آخرین نفس‌های حالشان را برای مرور خاطرات گذشته‌اشان خرج می‌کردند و گاهی قطره‌ای اشک را...

افتتاحیه‌ی تکراری و همیشگی این نمایش کهنه و نخ نما که در طول زمان، تفاسیرش از انتهایی همسان، متغیر شده. دیگر همه این نمایش را از بر شده‌اند و چشمانشان می‌چرخید برای تلاقی دو نگاه یا دیدن ابدیت سیاه و سیاه. یک فراموشی همگانی سایه افکنده بر قلب نمایش؛ خود، آنچه وجودش از یاد رفته؛ خدا... حتی آخرین کورسوی نامطمئن امید هم همه چیز را به حال خود رها کرده بود. چه فرقی بین بازیگر زنی با چشم‌هایی نیلگون و آرام و مردی که چشم‌های مستاصلش به رنگ چوب‌های سوخته‌ی کاج‌های یک دشت است، بود؟ هیچ! پس مانده این انبوه شناور، فشرده و بی‌کران برای نمایشی یک نفره... برای تنها کسی که مانده.

دست‌هایش کوتاه و نگاهش بی‌جان بود؛ در عمق نمایش فرو رفته، در یک سالن، پر از صندلی‌های خالی. به دنبال یک احساس غریب، چنگ می‌زد بر صحنه و هیچ را از تن نمایش می‌خراشید و لاجرم به هیچ می‌رسید. نفس‌هایش تا عمق جانش را می‌سوزاند، انگار هوای این نمایش مسموم باشد؛ اما باز نمی‌ایستاد،
هیچ نمی‌دید، به جز لبه‌ی دنیا؛ در نمایش گمشده بود و با تمام توان خود را به سمت تنها پیدای در افق دیدش، به سمت پایان، می‌کشاند.

 

همه چیز خالی بود، از صندلی‌ها گرفته تا دست‌هایش و حتی عمق وجودش! ستارگان مرده هزاران سال نوری نزدیک‌تر از هر احساس احتمالیی بودند که او باید تجربه می‌کرد. از عمق خلا احساسی که تجربه می‌کرد، به وحشت نمی‌افتاد، اشک نمی‌ریخت؛ تنها براساس متن از پیش نوشته جلو می‌رفت و می‌رقصید. یک رقص انفرادی و دیوانه‌وار زیر سقف سوراخ این سالن بی‌تماشاچی؛ تمام این نمایش آرام آرام زیر قطره‌های شور باران غرق می‌شد.

 

چه قدر زمان برای به پایان رسیدن باقی مانده بود؟ چند پرده؟ چند میزانسن؟ اصلا فرقی نداشت. کالبد نمایش متلاشی و استخوان‌هایش به طرز هولناکی بیرون زده بودند؛ مثل مرده‌ای که سال‌ها زیر خاک زمان تن پوسانده باشد. تنها بازیگر و بیننده‌ی این نمایش دمده، از پشت قاب شیشه‌ای به دنیایی خالی و خیالی می‌نگریست و هر چه می‌گشت، هیچ را در اطراف و درون خود می‌یافت. او کسی تنها بود که روی صحنه می‌ماند، بی‌هیچ حسی می‌رقصید، با اینکه انتهایش را می‌دانست. برای مردن، هیچ‌وقت نیازی به کمبود اکسیژن و تنفس ممتد دی اکسید کربن نبود، رفتن به دورترین لبه‌ی دنیا یک جور جاده‌ی فرعی محسوب می‌شد. زندگی، بودن در این صحنه‌ی فرسوده و مکرر، خودِ مرگ، و وهم باور به باقی ماندن هر حس و کس تا ابدیت، به عنوان یک جور موسیقی متن برای تلطیف منظره‌ی هولناک تنهایی بود. صدای پیانویی که در پشت صحنه نواخته می‌شد، پرده‌هایی که به آرامی بسته می‌شدند، رقص ممتد و دیوانه‌وار زیر بارانی که شورش در آمده بود و او درست در وسط صحنه، آخرین و تنها تصویری که تا همیشه به چشم می‌خورد.

 

دستی پنهان روی کلاویه‌های پیانوی خیال، ملودی زندگی را می‌نواخت. مرد چندین سرفه بی‌صدا کرد. ریشه‌ی درد تا عمق ریه‌هایش دویده بود، انگار زندگی را زیاد نفس کشیده باشد. چشم‌هایش آرام آرام سنگین شد. پرده‌های سالن دیگر کامل بسته شده بودند. همه چیز به پایان رسیده بود. هیچ‌کس او را ندید، هیچ‌کس برایش کف نزد. هیچ‌کس هم نتوانست نجاتش بدهد. فردا که دوباره فراموشی سایه می‌انداخت و پرده‌ها کنار می‌رفت، او از نو برای هیچ‌کس می‌رقصید، درد را نفس می‌کشید اما احساس نمی‌کرد و در انتها بعد از یک تانگوی انفرادی و طولانی پرده‌ها بسته می‌شد. چه آشنا و مکرر. تاریکی سالن نمایش را در خود فرو بلعید. او دیگر پشت پرده بر زمین نیفتاده بود، روی هیچ یک از صندلی‌های خالی هم ننشسته بود، بیرون سالن جایی زیر آسمان پر ستاره‌ی بارانی هم قدم نمی‌زد. وجود او حالا کاملا محو شده بود، در جایی دور از تصور هر کس. در قلب نمایش لبه‌ی دنیا.

***

پی‌نوشت: حس می‌کنم یکی از بهترین متن‌های قدیمیم رو متلاشی کردم.:)))))

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۰۸
امیر کاج

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی