آخرین مطالب

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

پاییز پادشاه فصل هاست. با اسب کهرش در خیابان های شهر می تازد و "مهر"ش به دل تمام درختان می افتد. تمامشان از عشق پاییز تب می کنند، رخشان سرخ و زرد می شود. پیش او عریان می شوند و پاییز بی اعتنا، به تمام عشاقش از کنارشان می گذرد، مغرور و سرکش. درختان تا سر حد مرگ اشک هایی از جنس برگ می ریزند. ابر های آسمان برای مرگ درختان سیاه می پوشند و بی وقفه می بارند. اینجاست که "آبان" از راه می رسد. پاییز و اسب مغرورش همچنان می تازند، بی اعتنا به هر آنچه پشت سرشان، عاشقانه زوال می یابد و زرد می شود. شهری که کهربایی شده همان شهریست که اسب کهر قلبش را رباییده.  این همان طاعون زرد است؛ بیماری لاعلاجی که به سرعت تکثیر می شود و تنها راه جلوگیری از شیوعش، سوزاندن همه چیز است. اینجاست که پای "آذر" به شهر باز می شود...

 

نه خوب نشده بود، خودم می دانستم. دود سیگار درون فضا می رقصید. من از پنجره بیرون را نگاه می کردم. بارش باران به آرامی ادامه داشت. خیابان خلوت بود، هر از چند گاهی چتری از زیر پنجره ی کافه رد می شد، بی آنکه بتوانم آدم زیرش را ببینم. خودکار را روی میز گذاشتم و به پیشخدمت که داشت سفارش میز بغلی را می گرفت، گفتم:«یه شیک شکلات.» سری تکان داد.

 

متن را چند بار از اول تا انتها خواندم. خوب نبود اما ایده ای نداشتم که چطور بهتر می شود. سعی کردم خودم را قانع کنم که شاید زیادی سخت می گیرم. بالاخره یک حلقه ی چهار پنج نفری این متن را می خواندند و همه اشان چه متن خوب بود، چه بد حتما تاییدش می کردند. تازه اگر می گفتم که به نظر خودم خوب نشده فکر می کردند که به قول معروف در حال کلاس گذاشتنم. چه می شود گفت... خودکار را برداشتم که ادامه ی نوشتنم را پی بگیرم.

 

و این ماجرای هر سال است. پاییز و اسب عاشق کشش می آیند، شهر را به آتش می کشند و می روند. پاییز بی شک معشوقه ی بی اعتنا و سرکشیست که نه یک شهر را بلکه کل دنیا را...

-سلام مندس!

 

سرم را از روی کاغذ بلند کردم. چشم های سیاه درشت به من می خندیدند، دندان های سفیدی که می درخشیدند و دریایی که پشت هیچ سد پارچه ای مهار نمی شد. آبی بود که با لب های شرابی به من سلام می کرد. انتظار دیدنش را نداشتم. تقریبا سه ماه از اولین و آخرین دیدارمان می گذشت و من فکر نمی کردم دیگر هرگز همدیگر را ملاقات کنیم.

-سلام آبی...

-می تونم بشینم؟

-حتما!

 

و با دست به صندلی روبرویم اشاره کردم. شاید باید بلند می شدم و صندلی را جلو می کشیدم تا بانوی آبی به راحتی پشت میز بنشیند اما ذهنم آنقدر از دیدن دوباره اش هیجان زده بود که تمام آداب اجتماعی را از خاطر برده بودم. به اطراف نگاهی کرد و گفت:

-کافه ی قشنگیه.

-اولین باره اینجا اومدی؟

-آره، فکر کنم یه جورایی از خوش شانسی توئه که یهو تصمیم گرفتم بیام این کافه!

 

ابرو هایم را بالا انداختم.

-خوش شانسی من؟

-آره، اینکه دوباره منو ببینی یه شانسه، اینطور نیست؟

 

نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم، پس با لبخندی نسبتا پهن از پنجره به بیرون نگاه کردم. یک دختر و پسر زیر یک چتر آبی پر رنگ در طرف دیگر خیابان قدم می زدند. آبی، دفتر را از جلوی دستم برداشت و گفت:«چیکار می کردی؟» و با مکثی چند ثانیه ای با تعجب گفت:«نسخه می نوشتی؟!» دیگر نشد خنده ام را بی صدا نگه دارم. با قهقهه گفتم:«متنه، خیلی هم خوب نیست، می شه نخونی؟»

-آره می شه، ولی می خوام بخونمش؛ اگر موفق بشم...

 

و بعد از چندین بار چرخاندن دفتر، در آوردن انواع شکلک ها به نحو های مختلف، متن را با صدایی نسبتا بلند خواند؛ با چند تپق که هر بار اصلاحش کردم. بعد با چشم های درشتش به من نگاهی مبهم کرد، نگاهی که پر از تعجب توأم با تحسین بود، در حالی که دلسوزانه و تحقیر آمیز هم به نظر می آمد.

-گفتم نخونیش، نگفتم؟

 

یک ابرویش را بالا انداخت و بعد گفت:

-اصلا فکرشم نمی کردم اینقد با استعداد باشی مندس! عالی بود... می دونی بابام حتما عاشق این می شد. خودش متولد پاییزه و شاید بزرگترین آرزوش این بود که بچه اش متولد پاییز باشه. می گه یه چیزی هست به اسم جنون پاییزی که خیلی خاصه. حیف نتونستم آرزوش رو برآورده کنم. بابام همیشه می گه تو باید یه ذره می جنبیدی، فقط چند روز... سیگار؟

 

با دست اشاره کردم که نه، سیگار را بین لب های شرابیش گذاشت و شروع به کشیدن کرد. من از پنجره به بیرون نگاه کردم. خب اینکه آبی از متنم خوشش آمده بود، رگه هایی از امید را در من زنده می کرد، گرچه انتظار هم نداشتم که بگوید چقدر مزخرف و مایه ی خجالت است.

 

"دلم می خواهد قدم بزنم.

باران ریز قشنگی می بارد.

گرچه این باران نیست اما...

چه فرقی می کند...

تو که وارش این چشم ها را نمی بینی."

 

بدون اینکه  متوجه بشوم، صفحه ی تازه ای از دفترم را می خواند. اصلا خوشحال نبودم، داشت درون خصوصی ترین برگ های زندگیم سرک می کشید. صفحه ای دیگر...

 

"گاهی هم باید آنقدر توهم زا درون گیلاس شراب سرخت حل کنی که نفهمی، گزش روی لبت به خاطر الکل است یا نیش دلبر."

 

-میشه دفترم رو پس بدی؟

-مندس چی می زنی؟! چطوری اینقدر خوبی... دارم عاشقت می شم!

-شرمنده می کنید.]پوزخند[ دفترم لطفا!

"وقتی با تو به کافه می روم، کافه چی همان همیشگی را برایم سرو می کند. چای تلخ، بی قند. آخر او هم می داند، نوشیدن چای با عسل چشم تو حال دیگری دارد. ولی حیف که تنها کافه ای که با هم می رویم کافه ی رویا های من است. کافه چی من، مشتری من و چایش با هیچ توهمی از چشمت، عسلی نمی شود و همیشه طعم تلخ واقعیت می دهد."

-ببخشید...

 

و دفترم را از جلویش کشیدم.

-مندس! چرا آخه؟! داشتم لذت می بردم.

-خوب نیست آدم تند تند، پشت هم لذت ببره، رودل می کنه!

-اوخ اوخ چه بداخلاق!

 

به صورتش نگاه نکردم. مطمئنا شکلکی از خودش در می آورد که خنده ام بگیرد. با صورتی در هم کشیده به آن طرف خیابان نگاه می کردم. باران شدید تر شده بود. پسری آن سوی خیابان می دوید که شاید کمتر خیس شود.

-خب بابا! خوبه چش و چال ما در اومد تا بخونیم، خط قرون وسطایی آقا رو.  "همه عیبه داشت می نام دکفت، انه پیشه دندانم بکفت!"

 

موفق شد. مرا به خنده وا داشت.

-گیل کر... چی گی تو؟

-اهم... گیل لاکوی. و مگه دروغ می گم، نوشته هات فقط چون هوا بارونیه نمیرن یه قدمی بزنن. تازه با خودکار قرمزم نوشتی، اصلا چشو بد می زنه.

-ببخشید خودکار دیگه ای دم دستم نبود.

 

انگشت اشاره اش را به معنای یه لحظه صبر کن بالا آورد. دریای مواج مو هایش پشت شال مهار نشده بود هر از چند گاهی به ساحل سبز خوش رنگ می کوبید. درون کیف کوچک چرمیش را می گشت.

-شیکتون جناب...

-برای خانومه.

 

چاره ای نبود ادب اینطور حکم می کرد. پیشخدمت لیوان را جلوی آبی گذاشت و بعد پرسید:

-چیزی احتیاج ندارین؟

-یه موکا واسه من بیار، نمی دونستم باید زورکی شیک شکلات بخورم! بیا اینم خودکار از این به بعد با این بنویس. شاید یه بدبختی خواست بخونه، شماره چشش دو تا نیفته.

 

و خودکاری را روی میز گذاشت و لیوان شیک شکلات را هم به سمتم هل داد.

-ممنونم، شیک رو واسه تو گرفتم و راستی یه بدبخت نباید توی چیزی که بهش مربوط نیست، دخالت کنه.]با پوزخند[

-اهم... حالا اومدیم و فضول بود! اینکه در مورد شیک... ببین، خودتی...

-بی ادب!

 

چشم هایش را تنگ کرد و زیر لب چیزی گفت. من خودکار را برداشتم که مثلا چیز تازه ای بنویسم.

و...

-اینم که قرمزه!

 

و بلند بلند خندیدم. آبی درون کیفش را گشت و خودکار دیگری را روی میز گذاشت.

-ببخشید من همه چیزو تو قاب آبی می ذارم، این یکی رو امتحان کن.

-ببین شاید سرنوشت می خواد که من متنامو با خودکار قرمز بنویسم، چه اصراری داری!]با خنده[

-مطمئنا تقدیر نمی خواد چش و چال خواننده هاتو در آره، بعدشم این خودکار یه هدیه اس، یه یادگاری. نکنه می خوای ردش کنی؟!

 

سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم و خودکار را برداشتم. برق دندان هایش را حتی وقتی سرم پایین بود، حس می کردم. با خودکار آبی  نوشتم:

و آتش "آذر" تنها با دست های آبی فصل جدید خاموش می شود. دنیایی که از عشق پاییز مرده به کمای آبی می رود. خوابی شیرین که بزودی همه اشان را جانی دوباره می بخشد. آبی بخشنده ی زمستان...

-موکاتون.

-ممنون.

 

و لبخند های روی صورت هامان، گرم تر از هر قهوه ای بود که در آن کافه ی خلوت سرو می شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۱
امیر کاج
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۳
امیر کاج

زیر پا هایم پر از شن های نرم بود، هوا بس ناجوانمردانه گرم بود. آری نشسته بودم زیر تیغ تیز آفتاب تیر. راستی تیر بود یا مرداد؟ چه فرقی می کند حالا... داشتم می گفتم، غرق بودم در تصویر روبرویم، آبی دریا. امواج با هر باد از جای خود بر می خاستند و می رقصیدند. صدای آب از هر موسیقی دلچسب تر بود. ساحل چنان آرام و خلوت بود که شبیه واقعیت نبود، آن همه زیبایی نمی توانست واقعی باشد ولی حقیقت داشت. نگاه من از روی امواج پر پیچ و تاب آبی منحرف نمی شد.

 

آنقدر در خودم و دریا غرق بودم که دیگر گرما را حس نمی کردم، تنم خیس بود، انگار روی آب خوابیده ام و موج می زند. ناگهان آن لبخند سرخ ظاهر شد. دریا کنار رفت و صورت سفید یک دختر جوان ظاهر شد. لب هایی به سرخی انار، چشم هایی به سیاهی شب. ناخودآگاه لبخند زدم.

-سلام...

 

دست و پایم را گم کردم، احتمالا متوجه این شده بود که به جای آبی دریا به مو های پیچ خورده ی آبیش خیره شدم. مو هایی که در دست باد والس می رقصیدند. از مکث من لبخند زد. دندان های سفید و ردیفش، چنان براق بود که یادم رفت، جواب سلام چیست. سرش را یک وری کرد و دریا ریخت به آبشاری بلندتر از آنجل.

-فکر کنم تا حالا هیچکسی بهت سلام نکرده یا شایدم هنوز غرقی.

 

و دستی درون مو هایش برد و تکانی به آن ها داد.

-سلام... خوبین؟

 

خندید و دوباره دندان های سفیدش پیدا شد. مروارید هایی که پشت سد شراب پناه گرفته بودند.

-فکر کنم با این طوفان دست ساز از بین موجا در اومدی.

-گره ها...

 

خیلی غریزی این را گفتم و بعد با خودم فکر کردم، یعنی چه! این چه حرفی بود که زدی. چطور به خودت اینقدر جرئت دادی؟ توی همین فکر ها بودم که صدای دلنشینش نگاهم را دزدید.

-عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! که اینطور پس گره ها، زبونتم که باز شده...

 

نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم پس سرم را پایین انداختم و با خنده گفتم: «بله گره ها!»

-خب حالا چرا سرتو انداختی پایین، دزدکی نگاه کردن که خیلی بدتر از نگاه کردن رو در روئه.

 

سرم را که بالا آوردم، فاصله ی زیادی با هم نداشتیم، حتی متوجه جلو آمدنش نشده بودم. با چشم های سیاهش به من می خندید.

-قدم می زنی؟

-من؟!

 

خم شد و یک دانه ی شن از کنارم برداشت و گفت:«نه با شما نبودم با ایشون بودم. جناب شن، شما افتخار یه هم گامی رو به بنده می دین، آخه آدمای واقعی این اطراف وقتی حواست نیست نگاهت می کنن ولی وقتی بهشون نزدیک می شی، زمین رو نگاه می کنن...»

 

از جایم بلند شدم. دانه ی شن را روی نوک انگشتش گرفته بود و همچنان حرف می زد. دانه ی شن را از روی دستش فوت کردم. برگشت و به من نگاه کرد و گفت:«داشتم با اون آقای محترم حرف می زدم فوتش کردی، رفت!»

-فکر کردم دوست داری قدم بزنیم؟

-نه تو زبونت حسابی وا شده. بریم. بریم ببینیم چی می گی.

 

و شروع کردیم به قدم زدن روی نوار ساحلی. صدای امواج موسیقی متن قصه ی ما بود و مو های آبی او که در دست باد تاب می خورد، بهترین سوژه برای عکاسان. چند لحظه ای در سکوت گذشت حتی همدیگر را نگاه نمی کردیم. البته به ظاهر، من در این مدت متوجه مچ بند آبی دور دست چپش شدم و همین طور لاک آبی روی انگشتان دستش. رنگ بندی لباس هایش چنان هماهنگ بود که توجه هر کسی را به خودش جلب می کرد.(البته من از ابتدا چنان غرق دریای مو هایش بودم که حتی متوجه این هماهنگی نشدم.) احتمالا او هم زیرزیرکی متوجه خیلی چیز ها در موردم شده بود.

-خب آقا... حرفی نمی زنی؟

-چرا چرا، اتفاقا زیاد حرف می زنم. فقط نمی دونم در مورد چی باید حرف بزنیم.

-پیشنهاد خودت چیه؟

-دوست داری یکم در مورد جهان بینیامون حرف بزنیم؛ اینکه تو نگاهمون چی درسته، چی غلطه، چی...

 

خندید. بلند خندید. با اینکه به من می خندید، اینقدر خنده اش جذاب بود که من را هم به خنده واداشت. در بین خنده هایم پرسیدم:«به چی می خندی؟»

 

دستش را بین مو هایش برد و در حالی که خنده اش قطع نمی شد بریده بریده گفت:« به تو! به پیشنهادت!»

-خب خانوم پیشنهاد خودت چیه؟

-چرا به من نگاه می کردی؟ این سوال خوبیه!

 

شوکه شدم. اصلا انتظار چنین سوالی را نداشتم.

-من؟! من به تو نگاه نمی کردم.

 

جلویم ایستاد و راهم را برید. همچنان داشت می خندید. دو انگشت اشاره اش را بالا سرش گذاشت و گفت:« مـــــــــــــــــــــــــا...مـــــــــــــــــــــــــــــا...»

 

خنده هایمان بیشتر اوج گرفت.

-باشه، قبول! داشتم نگات می کردم ولی باور کن حواسم به تو نبود. من اصلا تو رو نمی دیدم. داشتم دریا رو نگاه می کردم. داشت می رقصید، خیلی زیبا بود. دوست داشتم...

 

 و ادامه ندادم. خنده اش متوقف شد، خنده ی من هم. در چشم هایم نگاه کرد با آن چشم های درشت براقش.

-داشت جالب می شد! دوست داشتی چی؟

-بیخیال... حالا من می پرسم، تو چرا یهویی اومدی سراغم؟

 

توی جیب هایش را گشت.

-سیگار داری؟

-نه سیگار واسه سلامتی خوب نیست![با خنده]

-عــــــــــــــه دکتری شما؟ از کودوم دانشگاه؟

 

همچنان جیب هایش را می گشت.

-نه من مهندسم...

-نگفتم چیکاره ای که! تازه به قیافه ات می خوره جوجه دانشجو باشی مندس! جدی سیگار نداری؟

-بله من دانشجو هستم و نه واقعا سیگار ندارم، حالا اینقدر نسخی!

-اولا تو نمی دونی نسخی یعنی چی! دوما تو حتی دانشجو هم نیستی وقتی یه سیگار تو جیبت نیست!

 

جلوی راهش را بستم و با صورتی نسبتا جدی به او نگاه کردم و گفتم:«واقعا به نظرت این درسته که دانشجو های ما فاز روشنفکری بر می دارن و الکی دود می کنن تو ریه اشون؟»

-جامعه شناسم هستی مندس! این چه فازیه آخه؟![با خنده ی شدید] اسمت چیه راستی؟

 

تازه به خاطر آوردم که اصلا خودم را معرفی نکردم. همینطور متوجه شدم که مدت نسبتا زیادیست که با کسی حرف میزنم که حتی اسمش را نمی دانم. تجربه ی عجیب و تازه ای بود.

-هوووم من کاج هستم...

-منم چنارم! خوشبختم.

 

و دستش را به سمتم دراز کرد. لبخند پهنی زده بود. برق دندان هایش خیلی جذاب بود. به دستش نگاهی کردم. بعد به تیله های تاریکی خیره شدم.

-ولی من جدا کاجم، امیر کاج.

-دستم خشک شد مندس! می تونم امیر صدات کنم دیگه؟

 

دست دادیم. دست هایش گرم بود. شبیه نگاهش. آنقدر گرم که آفتاب در مقابلش کم می آورد. گرمای تابستان کنار رفته بود، دیگر مهم نبود تیر است یا مرداد و یا حتی چله ی زمستان، او خیلی گرمتر از چیزی بود که از دور به نظر می آمد.

-و شما؟

-حدس بزن مندس!

 

یک ابرویم را بالا انداختم.

-یعنی چی؟ اسمت رو بگو دیگه؟

-نچ، نچ! حدس بزن. چی بهم میاد؟

-چه می دونم دریا، ساحل، آرام...

-نه مندس اسم ما سه حرفیه!

-سحر؟

 

ابرو هایش را بالا انداخت و گفت:«نه مندس اسم ما هم مثل اسم شما همچین هنریه، یه رنگه، ولی خوبه نزدیک شدی.»

-آبی![با صورتی در هم کشیده]

-باریکلا مندس!

-ولی من دوست داشتم اسم واقعیت رو بدونم.

 

در حالی که جلوتر از من راه می رفت، گفت:«قانع باش مثلا منم دوست داشتم بیشتر حرف بزنیم ولی دیگه باید برم. خوشحال شدم، شاید بازم همدیگه رو دیدیم.»

-ولی...

 

از دور انگشت اشاره اش را روی بینیش گذاشت و در امتداد دریا شروع به دویدن کرد. گام های بلند سریعش روی شن های نرم شبیه به نوعی رقص بود. من سر جایم خشکم زد. محو رفتنش شدم، بی آنکه دنبال او را بگیرم. بی آن که ردی از او داشته باشم، نه شماره ای نه حتی اسمی. بی آن که حتی به پاسخ تنها سوالم از او برسم. از آن روز تا حالا، با خودم کلنجار می روم، دنبال یک پاسخ می گشتم. باید بفهمم... باید بفهمم که چرا آبی آن روز به سمت من آمد؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۶
امیر کاج