آخرین مطالب

قرمز، نارنجی، زرد... سرمه ای، نیلی، آبی... فسفری، سبز، فیروزه ای... بنفش، ارغوانی، صورتی... قهوه ای، آجری، کرم... سیاه، خاکستری، سفید...

همگی می رقصند ولی شاید هیچ کدام واقعی نباشند؛ حقیقت نداشته باشند. خطای دید باشند... پیچک نقص، گاه چنان دور وجودمان می پیچد که کم کم جزیی از ما می شود. تا آنجا که وقتی بی نقص باشیم، خود را ناقص حس می کنیم. پس به حقیقت با نقصمان نگاهمان می کنیم و در نهایت حقیقت را ناقص می کنیم.

رنگ هایی که می رقصند؛ شاید هیچکدام واقعی نباشند؛ شاید حقیقت نداشته باشند. زرد، سبز، سیاه، آبی... آبی...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۴۸
امیر کاج

هوایی نبود؛ صدایی نبود؛ روی لبه ی دنیا، جایی که پای نور هم کمتر به آن باز شده، رها شده بودند؛ معلق در انبوه هیچ چیز، در محاصره ی سیاهی مطلق. تمام آنچه داشتند، روی پشتشان بود. همان نفس های حبس شده در سینه های فلزی. هیچکس آنها را به خاطر نمی آورد؛ حتی خودشان هم خودشان را به یاد نمی آوردند؛ چطور شد که به اینجا رسیدند؟ محکوم به مرگ بودند و زمانشان به دیواره های فلزی سینه هاشان محدود شده بود. هیچ کس نمی توانست نجاتشان دهد.

 


به آرامترین شکل ممکن نفس هاشان را فرو می دادند و زندگی عزیزشان را می بلعیدند. بزرگترین تلاششان برای زنده ماندن محدود می شد به تلاش نکردن! مبادا نفس هاشان تند تر شود و چند لحظه کمتر زنده بمانند. نه به پوچی ممتد اطرافشان چنگ می زدند و نه برای طلب کمک در آن سکوت مطلق فریادی بر می آوردند. بی حرکت دراز کشیده بودند، روی تشکی از هیچ چیز.  آخرین نفس های حالشان را برای مرور خاطرات گذشته اشان خرج می کردند و گاهی قطره ای اشک را...

 

برای لحظه ای نگاه هاشان تلاقی یافت. غمی که در امواج دریای نیلگون چشم زن شناور بود، همان آتشی بود که دشت چشم مرد را سوزانیده. استیصال نگاه هاشان مبدل به جاذبه ای شد بینشان... با خود فکر کردند، اگر همگان آنها را فراموش کردند، اگر خودشان هم دیگر وجودشان را از یاد برده اند و اگر حتی خدا آنها را به حال خود رها کرده، هنوز یک نفر هست. کسی که روی همان پوچی ممتد شناور مانده؛ تنها کسی که مانده.

 

دست ها برای هم دراز شدند. نگاه ها در هم فرو رفتند. فاصله بینشان را با هر زحمتی بود، طی کردند. چنگ هایشان برای رسیدن به تنها چیزی که وجود داشت، تن هیچ چیز را می خراشید. نفس هاشان از شدت هیجان از پس هم می دویدند. دست هاشان به هم رسید و نگاهشان به هم گره خورد. از پشت آن کلاه شیشه ای سنگین مرد، چشم های آبی زن را تشخیص داد. چه آرامشی در آن دریای مواج می یافت. غم چشم های تیره ی مرد، اشک شد در چشمان زن. چه دیر همدیگر را پیدا کرده بودند. چه دیر دست هاشان همدیگر را لمس کرده بودند. چه دیر تنها خود را به یاد آورده بودند و چه غم انگیز بود آینده ای که چند دقیقه ی دیگر تمام میشد.

 

اشک ها را که دیدند، لبخند ها شکفت. مرد زن را در آغوش گرفت. چه گرم بود، تن نحیف زن و چه امن بود آغوش استوار مرد. می شد در میان آن دست ها تا ابد خوابید. حرارت را می شد از پشت آن همه لباس و تجهیزات حس کرد. مرد، نرمی پوست گونه ی سفید زن را به خوبی روی لب هایش احساس می کرد. عطر گیسوان بلند زن به مشامش می رسید؛ همان گیسوانی که تا روی شانه اش می ریخت و وقتی خورشید غروب می کرد، تماشایش از تماشای غروب هم دیدنی تر می شد. همان گیسوانی که وقتی با باد می رقصید، قلب هر مردی در سینه می لرزید. زن سرانگشتان مرد روی تنش حس می کرد، انگار که چیزی را به او تزریق می کنند. لطافت نگاه مرد در عین سختی دستانش، یک احساس گمشده در زن بیدار شده بود. حالا دیگر نفس هایش بوی تازه ای گرفته بودند؛ و چه دیر فهمیده بود که زندگی حتی آنجا که نور هم جریان ندارد، در جریان است.

 

چه کسی می دانست که چقدر وقت مانده، درون سینه های فلزی چند دم دیگر محبوس است؟ اصلا دیگر برایشان مهم نبود. این عشق بازی دو نفره تا ابدیتشان ادامه داشت. بی شک روح هاشان هم بعد از مرگ با هم به این رقص ادامه می دادند. همان جا در دور ترین نقطه ی عالم، روی تاریک ترین لبه ی دنیا. آنها برای همیشه در همین حال روی همین لبه می ماندند. هیچ کس نمی توانست نجاتشان دهد.

 

 مرد، به زن نگاهی کرد، در آن لباس مشکی بلند چه زیبا شده بود. زن هم مرد را می دید که با کت شلوار ذغالی او را برای رقص فرا می خواند. همه اش به خاطر دی اکسید کربن بود، وقتی تنفسش کنی، متوهم می شوی و گاهی توهم بهترین راه فرار است. زن دستش را درون دست مرد گذاشت. صدای پیانو از هیچ کجا به گوش رسید و آنها شروع به رقصیدن کردند. از این همه حرارت، عرق تمام وجودشان را فرا گرفته بود. مثل ماهی در دستان یکدیگر سر می خوردند. رقصشان دیدنی ترین منظره ی دنیا شده بود. منظره ای کمیاب که باعث تپش قلب ستارگانی تازه در انبوه تاریکی بود.

 

دستی پنهان روی کلاویه های پیانوی خیال رژه می رفت و رقص همچنان ادامه داشت. دست هایشان در هم گره می خورد و از کنار هم می گذشتند بهم می خندیدند، گاه یکدیگر را می بوسیدند. هیچ کس هم نتوانست نجاتشان دهد. اصلا دیگر نمی شد نجاتشان داد. ساعتی بود که سینه هاشان خالی شده و قلبشان در سینه از تپش ایستاده. ساعتی بود که دو کالبد همانجا روی لبه ی دنیا بی حرکت مانده بودند. اما آن دو دیگر به هیچ چیز توجه نداشتند. همچنان در انبوه هیچ چیز می رقصیدند و در همدیگر حل می شدند. آنها زیباترین تصویر دنیا بودند، هر چند کسی نمی دیدشان. هیچکس نمی توانست آنها را از این همه زیبایی نجات دهد.


***


خب این متن یه بازمانده است از متنایی که توی فاصله ی اردیبهشت و خرداد و اوایل تیر نوشتم.(زمانی که بلاگفا خودشو لوس کرده بود و من اصرار داشتم با کاج سوخته ادامه بدم.) شاید بازم از اون سری متن ها منتشر کردم.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۸
امیر کاج
می گویی بی آنکه اتفاقی افتاده باشد
دلشوره داری
دستت می لرزد
می گویی مدام به من فکر می کنی
مگر فکر کردن به من اتفاق نیست؟


نه عادت است
عادتی شبانه روزی
خیالت مثل مسکن است
حالا تفاوتی ندارد که با ضمه بخوانی یا فتحه
می دانی زیبای من
من از رعشه ی دستم
من از دلشوره ها و لرزش قلبم
می فهمم که هنوز زنده ام
که بی احساس تو من
 مرده ای بیش نخواهم بود!
حالا باز می پرسی
مگر فکر کردن به من اتفاق نیست؟

این حرفهای جدید را کنار بگذار
میخواهم مثل آدمهای قدیمی با تو سخن بگویم
مثل آدمهای قدیمی عاشقت باشم
می خواهم خودم باشم
خود قدیمیم
میدانی ما قدیمی ها
بهتر عاشق می شویم
بیشتر عاشق می مانیم
کمتر دنبال کلمات می گردیم


راست می گویی ولی
من با این که تازه ام
خودت می دانی چقدر قدیمی شده ام
کهنه و خسته
پوسیده!
اینها را فقط تو می دانی
فقط تو می فهمی
ما قدیمی هستیم
ما عتیقه ایم بانوی من
رویمان نمی توان قیمتی گذاشت
ارزشمان تخمین زدنی نیست

می دانی
گاهی چیزی از پستوی ذهن موهمم
می خواهد عاقل باشم
لحظه هایی که از گرفتن تصمیمی عاقلانه نگران می شوم
تو
خیالم را
با دیوانگی ات
راحت می کنی


چند بار بگویم من دیوانه نیستم...
مجنونم!!!

***

ماجرای این نوشته... هیچی پویا داشت کتاب می خوند از یه بخشی خوشش اومده بود، برای من می فرسته. منم اجازه ندادم بگه چیه، کیه، یه جوابیه نوشتم.(والا واژه ها یهویی اومدن منم گفتم خوش اومدن!) هیچی شروع کردیم، یه چند تا رفت و برگشت شد، چیزی که می بینین. ویرایش نشده و همینطوری بوده از اول... نوشتن کلشم ده دقیقه طول کشید. یه دیالوگم هست که خوندنش خالی از لطف نیست.

-پویا حال می کنی رفیقت چه دیوانه ایه؟؟؟!!!
+دیوانه نیست!!! چند بار بگم؟؟؟ مجنونه!!!

پی نوشت یک: واضحه مخاطب متن پویا نیست دیگه! پویا بانوی من نیست دوستان سریع شایعه درست نکنین!
پی نوشت دو: آقا متنه خیلی یهویی بود، با یهویی بودنش حال کردیم، گذاشتیم. دنبال حواشی نباشین...
پی نوشت سه: APA یک گروه تلگرام متشکل از سه نفر است. من و پویا و علی. درش، چیزای عمیقی می گیم! چیزای عمیق...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۴
امیر کاج

بیدار می شوم، بی هیچ حس خاصی. شب هنوز به پنجره ی اتاقم تکیه زده. به ساعتم نگاه می کنم. عقربه هایش... بی حالت در صفحه ی دایره ای شکل سیاه می چرخند؛ انگار مذاب باشند. من از جایم بلند می شوم و این اتاق برایم نا آشناست. نقاشی های قاب شده روی دیوار، در زمینه ی سیاه و تاریک اتاق با رنگ های مختلفشان خود نمایی می کنند. قرمز، نارنجی، زرد... سرمه ای، نیلی، آبی... فسفری، سبز،فیروزه ای...

 

طرح های عجیب و پیچیده. طرح هایی که هیچ شکلی ندارند، در هیچ قالبی نمی گنجند. انگار کسی رنگ ها را روی بوم ها پاشیده. بین این طرح ها قدم می زنم. صدای گام هایم سکوت اتاق را می شکند. ناگهان باد زوزه می کشد، پنجره اتاق باز می شود و رنگ ها از روی تابلو ها به پرواز در می آیند. قرمز، نارنجی، زرد... سرمه ای، نیلی، آبی... بنفش، ارغوانی، صورتی...

 

صدای نواختن سازی از دور دست ها به گوشم می رسد. صدایی شبیه صدای پیانویی ناکوک؛ رنگ ها در فضا می رقصند، دور من می چرخند. من هنوز نمی دانم این اتاق کجاست. دنیای اطرافم به نظر واقعی نمی آید. صدای پیانو بلند تر می شود؛ رنگ ها به رقصیدن ادامه می دهند. قرمز؛ صدای یک فریاد را در پستوی ذهنم می شنوم، آشناست! منظورش را می دانم، پیشتر خودش را معرفی کرده و دیگر نیاز به معرفی ندارد. نارنجی؛ گرم است، شبیه شعله های آتش، خوشبوست مثل پوست پرتقال، دوست داشتنیست شاید یا شاید... زرد؛ زیباست و مریض، شبیه نور است در لحظه ی غروب. بوی یاس می دهد و طعم اندوه...

 

یک ویالون در کنار پیانو شروع به نواختن می کند. رنگ ها از من دور می شوند. آبی آرامش مثل موجی از من می گریزد. سبز امید پشت زرد پنهان می شود. صورتی روشن آرام در سیاهی پیش می رود و خودش را تکثیر می کند. سرمه ای دوست داشتنی در بین سیاهی ها محو می شود. رنگ ها با موسیقی ناکوک دو نوازنده، رقصی نامانوس و عجیب را ادامه می دهند و گاه در هم می روند و تلفیق می شوند.

 

من  از پنجره ی اتاق به بیرون نگاه می کنم. آسمان ابری و خاکستریست؛ رنگی که سایه اش را روی سر زمین انداخته، گیتاریست به آرامی به گروه اضافه می شود. نسیم روی صورتم می لغزد. عطری آشنا را استشمام می کنم. عطری شبیه عطر برگ های یک درخت نارنگی که در کودکی از آن بالا می رفتم. چشم هایم را می بندم. صدای خنده در رنگی ما بین کرم و قهوه ای و زرد می پیچد. لبخند می زنم. هارمونیکا آهسته نواخته می شود.

 

کودکی یک بسته مداد رنگی بیست و چهار رنگ جایزه گرفته؛ دلیل تشویق شدنش را حتی خودش هم نمی داند. رنگ ها را نگاه می کند. قرمز، نارنجی، زرد... فسفری، سبز، فیروزه ای... قهوه ای، کرم، سفید... می پرسد:«این چه رنگیه؟» صدای مهربان زنانه ای می گوید:«آبی» بچه به مداد رنگی نگاهی دقیق تر می اندازد. بعد مداد رنگی دیگری را بیرون می کشد و می پرسد:«این یکی چی؟» صدا دوباره با مهربانی پاسخ می دهد:«اون مشکیه» پسر بچه زیر لب می گوید:«قشنگه...» و لبخندی کودکانه می زند. بعد دوباره به سمتی که برای من تار و محو است،نگاه می کند و با کنجکاوی می پرسد:«مامان فرقشون چیه؟ آبی و مشکی و مثلا این یکی؟» لبخند زن را نمی بینم اما با تمام وجود حسش می کنم.

 

-هر رنگی معنی خودشو داره، هر رنگی یه مفهومه عزیزم. نمیشه خورشید رو مشکی کنیم.(من زیر لب می گویم که این شهر سالهاست در کسوف گیر کرده و حتی خورشیدش سیاه است.) نمیشه روداشو زرد کنیم.(من زیر لب می پرسم که پس این همه دریای زرد نا امیدی از کدام رود تغذیه می کند؟) نمیشه آسمونش رو قهوه ای کنیم، نمیشه زمین رو قرمز کنیم.نمی شه کوه ها رو صورتی کنیم. نمیشه سنگ ها را سبز کنیم...(نه اینکه حرفی نداشتم، ترجیح دادم این کودکانه را خراب نکنم!) بزرگتر که بشی معنی هر رنگ رو می فهمی...

 

با اولین جیغ کلارینت چشم هایم باز می شود. نگاهی به پشت سرم می اندازم. رقص رنگ ها با این موسیقی فالش چه تماشایی شده! مفاهیم رقصانی که گاه در هم فرو می روند. نگاهم را دوباره به آسمان می دوزم. ابر ها خیلی آرام کنار می روند و آینه ی گرد نقره ای در بین ابر های خاکستری ظاهر می شود. صورت خودم را درونش می بینم. این تصویر واقعیترین تصویریست که در این دنیای اوهام می بینم. من در پس زمینه ی نقره ای... درامر با جنون می نوازد.

 

رنگ ها دیوانه وار به در و دیوار اتاق می پاشد. تار های ویالون به زوزه می افتند. سیم های گیتار پاره می شوند. کلاویه های پیانو زیر مشت های نوازنده خرد می شوند. کلارینت صدای بوق می دهد و هارمونیکا زیر دندان های نوازنده اش تکه تکه می شوند. درامر همچنان با تمام قدرت می نوازد. این آشفتگی، این انهدام، چه آشناست به اتاق که نگاه می کنم، تازه می فهمم کجا هستم. همه چیز را از درون رنگ ها می خوانم. این اتاق دیگر برایم نا آشنا نیست. من این اتاق را خوب می شناسم. اینجا ذهن آشفته ی من است، به ذهن آشفته ی من خوش آمدید!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۶
امیر کاج


«شعله های آتش؛ قرمز، نارنجی، زرد... رقصشان در باد؛ قرمز، نارنجی، زرد... فریاد های چوب؛ قرمز، نارنجی، زرد... خنده های مرد؛ قرمز، نارنجی، زرد... قهقهه در میان سکوت تا بی هوشی؛ سیاه؛ درخشش؛ خاکستر...»

 

هر شبش را کابوس زرد می دید و در میان شعله های آتش از خواب می پرید. از شدت گرما، تمام تنش را دانه های درشت عرق می پوشاند. احساس خفگی می کرد. چند سرفه ی خشک و شعله ها آرام آرام محو می شدند. کم کم به خاطر می آورد که همه چیز یک کابوس بوده؛ اما دردش تسکین نمی یافت. صدای زجه های درخت درون گوشش اوج می گرفت. موسیقی خارج و فالش خنده های نفرت انگیز مرد پس زمینه ای ترسناک برای کابوسی بود که خود را از واقعیت به خواب و از خواب به واقعیت می کشاند. 

 

گوش هایش را با دست می پوشاند تا شاید نشنود، چشم هایش را می بست تا شاید نبیند، نفس نمی کشید تا شاید بوی دود را احساس نکند اما کابوس زردش در امتداد خواب و بیداری پیش می رفت. از روزی که آن کاج لعنتی را آتش زده بود، سایه ی زرد این کابوس هر شبش را تاریک تر کرده بود. شعله های آتش ... قرمز، نارنجی، زرد ...

                                                                                                          

فریاد کشید، دوباره بمب بغضش منفجر شد. کاغذ های نیمه پر خط خطی و گاه نیمه مچاله، به هوا پرواز کردند؛ تکه تکه شدند و او فقط فریاد می کشید و موسیقی پس زمینه همچنان در مغزش نواخته می شد. درون سه کنج اتاق فرو رفت. زانو هایش را جمع کرد و دست هایش را روی صورتش گذاشت، خیس بود؛ از عرق یا اشک خودش هم دیگر نمی دانست؛ فرقی هم نمی کرد.

 

 بعضی شب ها نمی خوابید. شب هایی که می خواست از آن کابوس فرار کند. سطل های رنگ را از حیاط بالا می آورد و روی بوم سفید نقاشی می کرد. قلم مو درون دستانش می رقصید. در خلسه ساعت ها می کشید. قرمز، نارنجی، زرد... بعد به خودش که می آمد گریه می کرد. کابوس شومش، سایه ی زردش را روی بوم انداخته بود. نقاشی یک جنگل در پس زمینه ای زرد بدون کاج... فریاد می کشید، گریه می کرد. بوم را تکه تکه می کرد و دوباره در سه کنج اتاقش فرو می رفت، تا خوابش ببرد دوباره همان کابوس تکراری را ببیند.


 چند شبی را هم تا صبح با کاغذ هایش خلوت کرد. با کاغذ ها حرف می زد؛ حرف ها را از دلشان بیرون می کشید و بیشتر وقت ها، هنوز حرف های آن بیچاره ها تمام نشده، یا با بی رحمی روی تمام تن سفیدشان را با خط های ریز و درشت می پوشاند یا با کاغذ ها دست به یقه می شد و بدجور مچاله اشان می کرد یا اینکه تکه تکه اشان می کرد. بعد با بغض می خندید، همان طور که وقتی روی تنه ی کاج نفت می ریخت، می خندید. همانطور که وقتی شعله ها زبانه می کشیدند، می خندید. همانطور که وقتی شعله ها به خود او می رسیدند، قهقهه می زد. روی ملودی ترسناک همان کابوس...


دیشب هم از همان شب های بی خوابی بود. نه نقاشی کشید نه کاغذی را خط خطی کرد. همان جا درون سه کنج اتاق فرو رفت. یاد فردای روز آتش سوزی افتاد. اشک هایش ناخود آگاه روی گونه هایش لغزیدند. سیاه، درخشش، خاکستر... با گریه به زمین چنگ می زد؛ به خاکستر های باقیمانده از کاج چنگ می زد. کابوسش از همان صبح زرد کم رنگ آغاز شده بود که لحظه به لحظه پر رنگ تر می شد. زرد، نارنجی، قرمز...

 

 از جایش بلند شد و به سمت بوم سفید رفت. قلم و قلم مویش را برداشت. طرح تازه ای کشید. یک جنگل بدون کاج اما این بار نه زرد بلکه نقره ای! همرنگ آخرین بازمانده از دیدار هایش با کاج. بعد متنی نوشت، بی هیچ خط خوردگی؛ بی آنکه کاغذش مچاله شود. انگار بعد از مدت ها توانسته بود حرف های کاغذ را تحمل کند. نیم نگاهی به خاکستر روی تاقچه انداخت. آخرین یادگار کاج سوخته. کاغذ را روی میز گذاشت بعد از چند ماه از اتاقش بیرون رفت؛ کاغذ ماند. سر آغازی برای خاکستر نقره ای...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۵
امیر کاج