خاکستر نقره ای

پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ب.ظ

جنگجوی شهریوری

سالروز آغاز. نقطه ی آغازین. اولین گریه، غرق در خون. ناله هایی از سر تضرع؛ همه چیز از آغاز پیدا بود! کودک آرزوی مرگ می کرد. چشم هایش می سوخت و دیگر جایی را نمی دید. نفس کشیدن برایش دشوار شده بود. از لانه ی خرگوش بیرون آمده بود و حالا با دنیای واقعی روبرو شده بود. دنیایی که نورش هم بی رحمانه چشم را می آزارد. دنیای نامهربانی که برای هر نفسی که می کشید باید عذابی عمیق را تحمل می کرد. گریه ادامه داشت. ناگهان دستانی گرم، کودک را در آغوش گرفت. چیزی نمی دید اما گرما سخت آشنا بود. صدایی درون گوشش نجوا کرد که می شناخت، صدای درون سرش... وجود قبلیش او را در آغوش گرفته بود و آرام آرام با کمک یکدیگر به دنیای جدیدشان عادت کردند.

 

 روز ها از پس هم گذشت. از آن روز به بعد گاهی گریه می کرد. گاهی می نالید، گاهی کور می شد و جز سیاهی هیچ نمی دید. گاهی حتی نفس کشیدن برایش دشوار می شد، تا آنجا که آرزوی مرگ می کرد اما هر بار، وجود قبلیش او را در آغوش می گرفت و می گفت:« این هم یک دنیای جدید است، به این هم عادت می کنیم.»

 

همه چیز از آغاز پیداست. دست خودت را یکبار دیگر بگیر به دنیای جدید پیش رویت سلام کن. امروز دقیقا دو دهه است که می جنگی، دو دهه است که سخت تلاش می کنی. تو جنگجو به دنیا آمدی، روی زخم هایت مرهم بگذار و بار دیگر زندگی را شکست بده، بگذار برود و قوی تر برگردد. برای تو که فرقی ندارد، تو سالهاست که به جنگیدن عادت کردی.

 

 سالروز آغاز خجسته... به امید پیروزی ابدی...


***


به مناسبت تولد علی... جنگجوی شهریور.



نوشته شده توسط امیر کاج
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب

جنگجوی شهریوری

پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ب.ظ

سالروز آغاز. نقطه ی آغازین. اولین گریه، غرق در خون. ناله هایی از سر تضرع؛ همه چیز از آغاز پیدا بود! کودک آرزوی مرگ می کرد. چشم هایش می سوخت و دیگر جایی را نمی دید. نفس کشیدن برایش دشوار شده بود. از لانه ی خرگوش بیرون آمده بود و حالا با دنیای واقعی روبرو شده بود. دنیایی که نورش هم بی رحمانه چشم را می آزارد. دنیای نامهربانی که برای هر نفسی که می کشید باید عذابی عمیق را تحمل می کرد. گریه ادامه داشت. ناگهان دستانی گرم، کودک را در آغوش گرفت. چیزی نمی دید اما گرما سخت آشنا بود. صدایی درون گوشش نجوا کرد که می شناخت، صدای درون سرش... وجود قبلیش او را در آغوش گرفته بود و آرام آرام با کمک یکدیگر به دنیای جدیدشان عادت کردند.

 

 روز ها از پس هم گذشت. از آن روز به بعد گاهی گریه می کرد. گاهی می نالید، گاهی کور می شد و جز سیاهی هیچ نمی دید. گاهی حتی نفس کشیدن برایش دشوار می شد، تا آنجا که آرزوی مرگ می کرد اما هر بار، وجود قبلیش او را در آغوش می گرفت و می گفت:« این هم یک دنیای جدید است، به این هم عادت می کنیم.»

 

همه چیز از آغاز پیداست. دست خودت را یکبار دیگر بگیر به دنیای جدید پیش رویت سلام کن. امروز دقیقا دو دهه است که می جنگی، دو دهه است که سخت تلاش می کنی. تو جنگجو به دنیا آمدی، روی زخم هایت مرهم بگذار و بار دیگر زندگی را شکست بده، بگذار برود و قوی تر برگردد. برای تو که فرقی ندارد، تو سالهاست که به جنگیدن عادت کردی.

 

 سالروز آغاز خجسته... به امید پیروزی ابدی...


***


به مناسبت تولد علی... جنگجوی شهریور.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۲۶
امیر کاج

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی