خاکستر نقره ای

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۲۷ ب.ظ

روز آبی

باد؛ سوز سرد تن نرم دریا را مثل تن رهگذران می لرزاند. ابر های تیره و مهربان زمستانی، آسمان را پشت خود جای داده بودند. امواج لرزان، به آرامی سر به تخته سنگ های سیاه کنار جاده می کوبیدند. من درون پالتوی سیاهم فرو رفته بودم و به موسیقی آرامش بخش گوش می دادم.

 

کوچه مشخص نیست، این روبرو دریاست.

زیبایی محضه، حتی خدا اینجاست.

 

گاهی می شود معشوق گمشده ی خود را میان برگ های زرد پاییز یافت؛ گاهی در میان ابر های خاکستری؛ گاهی میان رد سفید نفس آدمها، همان که بی اختیار از اعماق سینه بیرون می دهند. من معشوق گمشده ام را همینجا پیدا کردم؛ پیاده رویی که یک طرفش دریاییست که با لطافت به سنگ های بزرگ سیاه می کوبد و در طرف دیگرش درخت های همیشه سبز از دل زمین بیرون آمده اند. فلوریا*، جاده ای که باد هایش آرامش را می پراکنند؛ معشوق آرام من!

 

گاهی اینکه یکی از سر های هدفونم خراب است، خیلی اعصابم را بهم می ریزد ولی آن روز... شاید اگر هر دو سر هدفونم کار می کرد، هیچوقت صدایش را نمی شنیدم. صدایی که می گفت:«چقدر شبیه مندسه.»

 

به پشت سرم نگاه کردم؛ باور کردنی نبود، دیدن آبی کیلومتر ها دورتر از خانه. جایی که هرگز فکر نمی کردم، او را ببینم. دیداری غیر منتظره و خوشایند. او شبیه همیشه اش بود، زیبا! لب های شرابیی که بینشان صف سفید صدفی براق دندان ها می درخشیدند، چشم هایی به رنگ شب و مو های مواج آبی. با پالتوی توسی سیر و شالگردان و دستکش های آبی پر رنگ. لبخند زدم.

-خود مهندسه.

-سلام، اینجا چیکار می کنی؟! خجالت نمی کشی؟

-تو اینجا چیکار می کنی آبی؟ من که اومدم تعطیلات.

 

لب هایش را جمع کرد و سری تکان داد. مو های تابدارش در باد می رقصیدند.

-تعطیلات؟! مگه مسیحی هستی که تعطیلات کریسمس داری؟! من... واقعا خجالت نمی کشی؟

 

خندیدم. منظورش را نمی فهمیدم. از چه چیزی باید خجالت می کشیدم؟ چه کار اشتباهی کرده بودم؟

-نه دلیلی واسه خجالت کشیدن نمی بینم. تو می بینی؟!


-بله! خیلی هم می بینم.[با حالتی لوس و همراه با نیشخند] ناسلامتی تولدمه ها... ما رو بگو واسه تولد آقا ایمیل زدیم، کادو دادیم... هعی!

 

حدسم درست بود. آن ایمیل مشکوک با آن نقاشی کار خود او بود؛ همان رز آبی. البته هنوز نمی توانم حدس بزنم ایمیلم را از کجا پیدا کرده ولی مطمئنا کار سختی هم نبوده. پیدا کردن ایمیل امیر کاج از پیدا کردنش در کشور غریب خیلی ساده تر به نظر می آید.

-از کجا باید می دونستم، به من چیزی نگفته بودی!

-اولا مگه تو گفته بودی تولدت کیه؟! دوما الان که گفتم، اصلا جنابعالی یه مبارکه ی خشک و خالی هم نگفتی، سوما قهرم.

 

صورتم را توی هم بردم و به آبی نگاه کردم، سرش را به طرف دیگر چرخاند، دست هایش را جلوی سینه اش در هم برد. واقعا از کجا تاریخ تولدم را فهمیده بود؟ از کجا می دانست؟ همه چیز در پرده ای از ابهام فرو رفته بود اما چه اهمیتی داشت، چه فرقی می کرد!

-خیلی لوس و بی مزه ای! تولدتم مبارک... گرچه...


-گرچه؟[با چشم هایی درشت شده]

-هیچی ولش کن...[با نیشخند]

 

یک ابرویش را بالا انداخت به من نگاه کرد.

-که اینطور... چی گوش می دی حالا؟ نه هیچی نگو.

 

و با حرکتی سریع راهم را بست. هدفونش را از گوشش در آورد و گفت:

-هدفونا عوض!

 

بعد به سرعت جای هدفون ها را عوض کرد و به خاطر سیم ها چند قدم جلو آمد. صورتش آنقدر به من نزدیک بود که می توانستم عطر روی گونه های سفید را استشمام کنم. لبخند زد و خواند:

-تموم حس تاریخو...توی برق چشات داری... عالیه این آهنگ رضا یزدانی مندس. آفرین!

 

من خیلی متوجه حرف ها یا اتفاقات اطرافم نبودم، همه چیز خیلی سریع جلو می رفت و من عقب افتاده بودم.

-همین طور شما هم سلیقه اتون خوبه، می دونی خیلی وقته ادل گوش نداده بودم. آلبوم جدید داده شنیدی؟

I don't know why I'm scared…because I've been here before…every feeling, every word… I've imagined it all…

-نه، حالا گوش میدم.

 

به خودم آمدم. هدفونش را از گوشم بیرون آوردم و کمی عقب رفتم.

-خیلی قشنگ بود ولی خدا رو شکر که سیم هدفونا رو به اندازه کافی بلند می سازن، اگر نه با این تز یهوییت و خل بازیت...

-چی؟... خیلی هم دلت بخواد مندس! والا...

 

خندیدیم. چند لحظه مکث و بعد پرسیدم:

-نگفتی، چرا اینجایی؟ اینم مثل کافه از خوش شانسی منه یا شاید تو تعقیبم می کنی آبی!

 

پوزخندی زد و سرش را چند بار تکان داد.


-تعقیب! دیگه چی! [با تمسخر] مندس همونطور که گفتم تولدمه و مامانم می خواد واسم تولد بگیره...

 

بعد ساکت شد و سمت دیگری را نگاه کرد. تمام شادی روی گونه هایش به یکباره محو شدند. برای لحظه ای ترسیدم، یعنی حرف بدی زده بودم؟ ممکن است این شوخی نصفه و نیمه به او برخورده باشد؟ خودم را لعنت کردم. با خودم گفتم: «تو که می دونی تو شوخی کردن افتضاحی! چرا اینکار رو کردی؟» باید چیزی می گفتم، باید یک طوری درستش می کردم.

-چه مامان پولداری، واسه دخترش ترکیه تولد می گیره! پارتی بزرگ و این حرفا؟ ما هم می تونیم بیایم؟

 

برگشت به من نگاهی انداخت، هیچ احساسی توی صورتش نبود، نه لبخندی و نه حتی برقی در چشم هایش، یک بار دیگر خودم را لعنت کردم. با خودم گفتم:«عالی بود، یه شوخی مزخرف رو با یه شوخی مزخرف تر جمع کردی! همینطوری برو جلو، قشنگ گند بزن به امروز!»

-نه یه مهمونی کوچیک خانوادگی، چند ماه پیش ایمیل زد که بابت تعطیلات کریسمس می تونم تولدت بیام ترکیه ببینمت آبی من. خوشحال میشم بیای استانبول. می دونم که شاید ترجیح بدی پیش پدرت بمونی ولی... خیلی دلم برات تنگ شده. خیلی زیاد! می دونی که تمام آبیه این نیلوفری.

 

مکث بلندی کرد. به امواج دریا نگاه می کرد، کم کم رگه هایی از غم را روی پوست صورتش می دیدم، با خودم گفتم:« خب دلیل این حالش تو نیستی، می تونی یه حرفی بزنی فضا عوض شه... نه نه ممکنه بیشتر گند بزنی، ساکت باش ببین خودش چی میگه.»

-دلم نمی خواست بابامو تنها بذارم ولی می دونی... من مامانم رو خیلی دوست دارم، خیلی زیاد! شاید بهترین زن دنیا نباشه ولی برای من... می دونی اون مامانمه، کسی که اولین بار منو آبی صدا کرد. وقتی مو هامو آبی کردم، مامانم بهم گفت:« چقدر زیبا شدی. حالا می فهمم خدا چرا تو رو به من داد، تو تمام آبی این نیلوفری!» پس از دوستا و بابام خداحافظی کردم که می خوام امسال تولدم با مامانم باشم. بابام خندید و گفت:« ببین هنوز همون چشای سیاهشو داره! همونایی که تو یکم از سیاهیشو به ارث بردی!» من دارم چی می گم... ببخشید...  ببخشید...

-نه، نه! می تونی ادامه بدی. من علاقه مند شدم بشنوم. البته اگر فضولی نباشه!

 

لبخند سردی زد. احساست توی صورتش آنقدر کم شده بود که انگار دیگر آبی نیست. از آن دختر پر شور با مو های آبی تنها مو هایی مانده بود که در باد تاب می خورد.

-می دونی انگار دوست دارم این قصه رو بهت بگم. هیچ وقت به هیچکس نگفتمش ولی تو، منو حتی به درستی نمی شناسی و من نیاز دارم این قصه رو تعریف کنم. قصه ی امیر و نیلوفر. بابا و مامان من.

-گوش می دم.

-دانشگاه تهران، دو تا دانشجوی عمران که هر دو از یه شهر کوچیک تو شمال ایران اومده بودن، امیر و نیلوفر. مامان می گه: «امیر پسر جالبی بود، خیلی وقتا سر کلاسا وقتی نگاه می کردی، می دیدی داره نقاشی می کشه ولی خب تو نقشه کشی و اینا، خیلی استعداد داشت. دید و درکش مثال زدنی بود، بهترین استعدادی بود که تا اون روز دیده بودم. من همیشه تحسینش می کردم و می کنم.» در عوض بابا در مورد مامان می گه: «نیلوفر یه دختر به شدت درسخون بود. همیشه کتاب زده بود زیر بغلش، داشت می رفت کتابخونه. مبادا یه درس رو زیر 17 بشه؛ همیشه با بچه ها مسخره اش می کردیم. نمراتشم بالا بودا ولی راستش خیلی دید خوبی نداشت، هنوزم نداره، کلا خیلی تئوریک نگاه می کنه، همه چیز رو از رو جزوه بلده، همه چیز رو...»

 

مکثی کرد. آسمان هر لحظه تیره تر میشد. به نظر می آمد باران در راه باشد. من با خنده گفتم:

-به نظر میاد که مامانت عاشق بابات بوده ولی بابات همچین خیلی هم مایل نبوده.

 

لبخندی زد و شاید در آن لحظه تمام سلول های وجودم، پیروزی را احساس کردند، من توانسته بودم خنده را به لب های شرابیش برگردانم.

-نه متوجه نشدی! مامان فقط بابا رو تحسین می کرد، خیلی تحسینش می کرد. به هر حال مامان بورس گرفت و رفت امریکا برای فوق لیسانس، بابا داشت می زد تو کار ساخت و ساز که انقلاب شد. بابا هم به خاطر سربازی و اینا فرار کرد، رفت امریکا. می دونی وقتی رفت اونجا تصمیم گرفت فوق لیسانس بگیره، بالاخره همونجا رفت دانشگاه و یه روز که رفته بود یه کافه ای... خودش اینطوری تعریف می کنه:« دیدم یه دختری یه عالمه جزوه رو زده زیر بغلش، داره از جلو کافه رد می شه. سریع از کافه رفتم بیرون، داد زدم نیلوفر خودتی؟ برگشت دیدم بله خودشه!»

بالاخره امریکا کشور غریبی بود، بابا پایه درساش ضعیف بود، زبانشم چنگی به دل نمیزد. واسه همین مامان آخر هفته ها بهش درس می داد. می دونی همینطوری شد، بعد اینکه بابا فوق لیسانسشو گرفت یه روز به مامان گفت:«و تو تنها گل این مرداب مرده ای نیلوفر! با من ازدواج کن.» و ازدواج کردن. چند سال بعد، بعد از اینکه مامان دکتری رو هم گرفت و حکم معافیت بابا اومد. تصمیم گرفتن برگردن به همون شهر کوچیک خودشون.

 آرزوی بابا این بود که تو شهر خودش بمیره و مامان اون موقع می خواست به کشور خودش کمک کنه. سال 70 برگشتن، دقیقا بعد از زلزله هر دو تا پروژه های زیادی رو انجام دادن. همچنان خوشبخت بودن، مخصوصا وقتی مامان بعد از 12 سال حامله شد. شبیه یه معجزه بود! همه چیز فوق العاده بود توی زمستون 72 که من به دنیا اومدم. بابا همیشه میگه: «خوشبختی اون روزا به قشنگی صدای خنده هات بود... اما هیچ خنده ای اونقدر ها طولانی نیست.»

 راست می گه. چند سال بعد یه روز مامان عصبانی اومد خونه که باید برگردیم امریکا! اینجا جای پیشرفت برای من نیست، تنگه! دارم خفه میشم. بابا هم گفت که من نمیام، تو می تونی بری. من یه بار از این شهر رفتم، اون موقع نمی دونستم چقدر دوستش دارم، الان دیگه می دونم، نمیام، تو می خوای برو... و مامان رفت. به همین سادگی! بابا میگه:« نیلوفر ساکش رو بست، من توی ساکش جا نمی شدم، منو گذاشت، رفت. هیچوقت براش بیشتر از یه وسیله نبودم.» راست می گه، مامان رفت، بی هیچ توجهی به اینکه آدمایی اینجا بهش وابسته ان!  من فقط هشت سالم بود...

قطره ای اشک روی صورتش سر خورد. لبخند زدم، نمی خواستم بگویم که پدرش هم خودخواهی کرده اما چیزی از ذهنم گذشت که باید می گفتم:

-آه امیرزاده ی کاشی ها با اشک های آبی ات!

 

لبخند پهنی زد و اشکش را پاک کرد و گفت:

-آفرین مندس، شاملو! خوبه... تو سردت نیست من دارم یخ می کنم، بریم این استارباکس زیر آکواریوم یه چیز داغ بخوریم؟

-بریم، ولی داشتی می گفتی، هشت سالت بود... یا تموم شد؟ یا شاید نمی خوای ادامه بدی؟

-نه نه مسئله ای نیست. آره رفت. حال بابا هر روز بدتر شد. افسرده شده بود. رنگ نقاشیاش هر روز تیره تر میشد. نمای ساختموناش تلخ شده بودند. اینو مردم نمی فهمن، من می فهمم. وقتی بابا از رنگ ها استفاده می کنه، وقتی بابا از خط ها استفاده می کنه. برای اون همه ی اینا حرف زدنه، برای مردم نه! من معنی حرفاشو خوب می فهمم.

 

به استارباکس رسیده بودیم. من اصلا نفهمیدم این مسافت چطور گذشت. داستان امیر و نیلوفر بدجور مجذوبم کرده بود. فضای چوبی و گرم کافه خیلی دل انگیز بود. سفارش هایمان را دادیم و پشت یک میز کوچک چوبی نشستیم. من رو به دریا نشستم، آرامش موج ها، آسمان خاکستری، صورت آبی... تمام آنچه بود که می دیدم.

- میدونی بابات نه تنها هم اسممه بلکه یکمی هم منو یاد خودم می اندازه!

-تازه تو یه ماهم به دنیا اومدید، بابا متولد 30 آذره. خودش در مورد خودش گفته:«و مردی که به شب تعلق داشت، در بلند ترین تار مویش به دنیا آمد.» می دونی بابا می گه که شب همون مو های نیلوفره! همیشه یه تار موی مامانو می گرفت، می گفت:« و اینجا زادگاه من است. بلندترین تار شب! ولی تو بی رحم، هر ماه آن را کوتاه می کنی.» مامان هم هیچوقت آذر آرایشگاه نمیرفت. انگار هنوزم نمیره، امروز که دیدمش، گفت:« مو هامو خوب زده؟ آخه تازه از آرایشگاه اومدم، دو ماه بود، مو هامو کوتاه نکرده بودم.» انگاری آدما به بعضی چیزا عادت می کنن.

-شاید هنوز مامانت بابات رو دوست داره!

-کی گفت نداره، مامان خیلی بابا رو دوست داره، خیلی هم تحسینش می کنه فقط موقعیت شغلی و کاری خودش براش مهمتره، چه 45 سالگی که ما رو گذاشت و رفت چه حتی دوران دبیرستان که بابا منو فرستاد امریکا پیشش. اولویت اون همیشه اول کارش بود، بعد خانواده! منم واسه همین برگشتم. یه جورایی با هاش لج کردم.

 

پیش خدمت با لیوان ها از راه رسید. موکا را جلوی آبی گذاشت و شکلات داغ برای من.

-می دونی به نظرم با خودت لج کردی. می دونی شاید اونجا...

-نه! من پیش بابام راحت ترم. گور بابای موقعیت شغلی و تحصیلات توی دانشگاه های معتبر! می دونی آدما پیش آدمایی باشن که دوستشون دارن. آدما بیشتر از پول، به آرامش احتیاج دارن. به دوست داشتن و دوست داشته شدن.

 

نمی دانم درست می گفت یا نه. واقعیت این بود که توی سرم صدای سوت قطاری را می شنیدم که برایش مهم نبود، چه چیزی را دوست داری و یا چه چیزی را دوست نداری. برای سوار شدن احتیاج به بلیط داشتی و هر کس بلیط نداشت، زیر چرخ های قطار، بی رحمانه له می شد. پس نمی توانستم خیلی حرفش را قبول کنم اما واقعا زندگی بدون کسانی که دوستشان داری چه معنی می تواند داشته باشد؟ نگاهم به آسمان افتاد. دانه های درشت برف آرام آرام به سمت زمین سرازیر شده بودند.

-آبی ببین، داره برف میاد!

 

چرخید از در شیشه ای به دریا نگاه کرد. لبخندش را حس می کردم وقتی به دانه های درشت برف خیره شده بود.

-می دونستی من عاشق قدم زدن زیر دونه های نرم برفم که آروم روی صورتم می شینن؟

-و من عاشق نگاه کردن به بارش برفم. دونه های درشتی که روی زمین می شینن... و روی درختا... و روی آدمها... به قول بابام:« نه این برف را دیگر سر باز ایستادن نیست برفی که بر ابروی و موی ما می نشیند.» همیشه وقتی برف میومد پشت پنجره می نشست و تماشا می کرد و اینو می خوند. تو هم برو زیرش قدم بزن، باید به مهمونی با مادرت هم برسی، بنابراین فکر کنم این... یه خداحافظیه!

-درسته، پس خداحافظ مندس... نه خداحافظ امیر، مرسی که به حرفام گوش دادی.

 

لبخند زدیم، دستش را به نشانه ی خداحافظی تکان داد و با اشتیاق از در شیشه ای کافه خارج شد. برف به نرمی می بارید. یک قلپ از شکلات داغ و بعد تماشای قاب زیبای بارش برف و رفتن آبی. با لب های  شرابیش می خندید و چشم های سیاهش که از شوق می درخشیدند، هنگامی که برف روی گونه های سفید و مو های آبیش می نشست. من همانطور که شکلات داغم را می نوشیدم ، به آب شدن دانه های درشت برف در دریا نگاه می کردم.


***


فلوریا: نام محلی در استانبول ترکیه



نوشته شده توسط امیر کاج
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب

روز آبی

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۲۷ ب.ظ

باد؛ سوز سرد تن نرم دریا را مثل تن رهگذران می لرزاند. ابر های تیره و مهربان زمستانی، آسمان را پشت خود جای داده بودند. امواج لرزان، به آرامی سر به تخته سنگ های سیاه کنار جاده می کوبیدند. من درون پالتوی سیاهم فرو رفته بودم و به موسیقی آرامش بخش گوش می دادم.

 

کوچه مشخص نیست، این روبرو دریاست.

زیبایی محضه، حتی خدا اینجاست.

 

گاهی می شود معشوق گمشده ی خود را میان برگ های زرد پاییز یافت؛ گاهی در میان ابر های خاکستری؛ گاهی میان رد سفید نفس آدمها، همان که بی اختیار از اعماق سینه بیرون می دهند. من معشوق گمشده ام را همینجا پیدا کردم؛ پیاده رویی که یک طرفش دریاییست که با لطافت به سنگ های بزرگ سیاه می کوبد و در طرف دیگرش درخت های همیشه سبز از دل زمین بیرون آمده اند. فلوریا*، جاده ای که باد هایش آرامش را می پراکنند؛ معشوق آرام من!

 

گاهی اینکه یکی از سر های هدفونم خراب است، خیلی اعصابم را بهم می ریزد ولی آن روز... شاید اگر هر دو سر هدفونم کار می کرد، هیچوقت صدایش را نمی شنیدم. صدایی که می گفت:«چقدر شبیه مندسه.»

 

به پشت سرم نگاه کردم؛ باور کردنی نبود، دیدن آبی کیلومتر ها دورتر از خانه. جایی که هرگز فکر نمی کردم، او را ببینم. دیداری غیر منتظره و خوشایند. او شبیه همیشه اش بود، زیبا! لب های شرابیی که بینشان صف سفید صدفی براق دندان ها می درخشیدند، چشم هایی به رنگ شب و مو های مواج آبی. با پالتوی توسی سیر و شالگردان و دستکش های آبی پر رنگ. لبخند زدم.

-خود مهندسه.

-سلام، اینجا چیکار می کنی؟! خجالت نمی کشی؟

-تو اینجا چیکار می کنی آبی؟ من که اومدم تعطیلات.

 

لب هایش را جمع کرد و سری تکان داد. مو های تابدارش در باد می رقصیدند.

-تعطیلات؟! مگه مسیحی هستی که تعطیلات کریسمس داری؟! من... واقعا خجالت نمی کشی؟

 

خندیدم. منظورش را نمی فهمیدم. از چه چیزی باید خجالت می کشیدم؟ چه کار اشتباهی کرده بودم؟

-نه دلیلی واسه خجالت کشیدن نمی بینم. تو می بینی؟!


-بله! خیلی هم می بینم.[با حالتی لوس و همراه با نیشخند] ناسلامتی تولدمه ها... ما رو بگو واسه تولد آقا ایمیل زدیم، کادو دادیم... هعی!

 

حدسم درست بود. آن ایمیل مشکوک با آن نقاشی کار خود او بود؛ همان رز آبی. البته هنوز نمی توانم حدس بزنم ایمیلم را از کجا پیدا کرده ولی مطمئنا کار سختی هم نبوده. پیدا کردن ایمیل امیر کاج از پیدا کردنش در کشور غریب خیلی ساده تر به نظر می آید.

-از کجا باید می دونستم، به من چیزی نگفته بودی!

-اولا مگه تو گفته بودی تولدت کیه؟! دوما الان که گفتم، اصلا جنابعالی یه مبارکه ی خشک و خالی هم نگفتی، سوما قهرم.

 

صورتم را توی هم بردم و به آبی نگاه کردم، سرش را به طرف دیگر چرخاند، دست هایش را جلوی سینه اش در هم برد. واقعا از کجا تاریخ تولدم را فهمیده بود؟ از کجا می دانست؟ همه چیز در پرده ای از ابهام فرو رفته بود اما چه اهمیتی داشت، چه فرقی می کرد!

-خیلی لوس و بی مزه ای! تولدتم مبارک... گرچه...


-گرچه؟[با چشم هایی درشت شده]

-هیچی ولش کن...[با نیشخند]

 

یک ابرویش را بالا انداخت به من نگاه کرد.

-که اینطور... چی گوش می دی حالا؟ نه هیچی نگو.

 

و با حرکتی سریع راهم را بست. هدفونش را از گوشش در آورد و گفت:

-هدفونا عوض!

 

بعد به سرعت جای هدفون ها را عوض کرد و به خاطر سیم ها چند قدم جلو آمد. صورتش آنقدر به من نزدیک بود که می توانستم عطر روی گونه های سفید را استشمام کنم. لبخند زد و خواند:

-تموم حس تاریخو...توی برق چشات داری... عالیه این آهنگ رضا یزدانی مندس. آفرین!

 

من خیلی متوجه حرف ها یا اتفاقات اطرافم نبودم، همه چیز خیلی سریع جلو می رفت و من عقب افتاده بودم.

-همین طور شما هم سلیقه اتون خوبه، می دونی خیلی وقته ادل گوش نداده بودم. آلبوم جدید داده شنیدی؟

I don't know why I'm scared…because I've been here before…every feeling, every word… I've imagined it all…

-نه، حالا گوش میدم.

 

به خودم آمدم. هدفونش را از گوشم بیرون آوردم و کمی عقب رفتم.

-خیلی قشنگ بود ولی خدا رو شکر که سیم هدفونا رو به اندازه کافی بلند می سازن، اگر نه با این تز یهوییت و خل بازیت...

-چی؟... خیلی هم دلت بخواد مندس! والا...

 

خندیدیم. چند لحظه مکث و بعد پرسیدم:

-نگفتی، چرا اینجایی؟ اینم مثل کافه از خوش شانسی منه یا شاید تو تعقیبم می کنی آبی!

 

پوزخندی زد و سرش را چند بار تکان داد.


-تعقیب! دیگه چی! [با تمسخر] مندس همونطور که گفتم تولدمه و مامانم می خواد واسم تولد بگیره...

 

بعد ساکت شد و سمت دیگری را نگاه کرد. تمام شادی روی گونه هایش به یکباره محو شدند. برای لحظه ای ترسیدم، یعنی حرف بدی زده بودم؟ ممکن است این شوخی نصفه و نیمه به او برخورده باشد؟ خودم را لعنت کردم. با خودم گفتم: «تو که می دونی تو شوخی کردن افتضاحی! چرا اینکار رو کردی؟» باید چیزی می گفتم، باید یک طوری درستش می کردم.

-چه مامان پولداری، واسه دخترش ترکیه تولد می گیره! پارتی بزرگ و این حرفا؟ ما هم می تونیم بیایم؟

 

برگشت به من نگاهی انداخت، هیچ احساسی توی صورتش نبود، نه لبخندی و نه حتی برقی در چشم هایش، یک بار دیگر خودم را لعنت کردم. با خودم گفتم:«عالی بود، یه شوخی مزخرف رو با یه شوخی مزخرف تر جمع کردی! همینطوری برو جلو، قشنگ گند بزن به امروز!»

-نه یه مهمونی کوچیک خانوادگی، چند ماه پیش ایمیل زد که بابت تعطیلات کریسمس می تونم تولدت بیام ترکیه ببینمت آبی من. خوشحال میشم بیای استانبول. می دونم که شاید ترجیح بدی پیش پدرت بمونی ولی... خیلی دلم برات تنگ شده. خیلی زیاد! می دونی که تمام آبیه این نیلوفری.

 

مکث بلندی کرد. به امواج دریا نگاه می کرد، کم کم رگه هایی از غم را روی پوست صورتش می دیدم، با خودم گفتم:« خب دلیل این حالش تو نیستی، می تونی یه حرفی بزنی فضا عوض شه... نه نه ممکنه بیشتر گند بزنی، ساکت باش ببین خودش چی میگه.»

-دلم نمی خواست بابامو تنها بذارم ولی می دونی... من مامانم رو خیلی دوست دارم، خیلی زیاد! شاید بهترین زن دنیا نباشه ولی برای من... می دونی اون مامانمه، کسی که اولین بار منو آبی صدا کرد. وقتی مو هامو آبی کردم، مامانم بهم گفت:« چقدر زیبا شدی. حالا می فهمم خدا چرا تو رو به من داد، تو تمام آبی این نیلوفری!» پس از دوستا و بابام خداحافظی کردم که می خوام امسال تولدم با مامانم باشم. بابام خندید و گفت:« ببین هنوز همون چشای سیاهشو داره! همونایی که تو یکم از سیاهیشو به ارث بردی!» من دارم چی می گم... ببخشید...  ببخشید...

-نه، نه! می تونی ادامه بدی. من علاقه مند شدم بشنوم. البته اگر فضولی نباشه!

 

لبخند سردی زد. احساست توی صورتش آنقدر کم شده بود که انگار دیگر آبی نیست. از آن دختر پر شور با مو های آبی تنها مو هایی مانده بود که در باد تاب می خورد.

-می دونی انگار دوست دارم این قصه رو بهت بگم. هیچ وقت به هیچکس نگفتمش ولی تو، منو حتی به درستی نمی شناسی و من نیاز دارم این قصه رو تعریف کنم. قصه ی امیر و نیلوفر. بابا و مامان من.

-گوش می دم.

-دانشگاه تهران، دو تا دانشجوی عمران که هر دو از یه شهر کوچیک تو شمال ایران اومده بودن، امیر و نیلوفر. مامان می گه: «امیر پسر جالبی بود، خیلی وقتا سر کلاسا وقتی نگاه می کردی، می دیدی داره نقاشی می کشه ولی خب تو نقشه کشی و اینا، خیلی استعداد داشت. دید و درکش مثال زدنی بود، بهترین استعدادی بود که تا اون روز دیده بودم. من همیشه تحسینش می کردم و می کنم.» در عوض بابا در مورد مامان می گه: «نیلوفر یه دختر به شدت درسخون بود. همیشه کتاب زده بود زیر بغلش، داشت می رفت کتابخونه. مبادا یه درس رو زیر 17 بشه؛ همیشه با بچه ها مسخره اش می کردیم. نمراتشم بالا بودا ولی راستش خیلی دید خوبی نداشت، هنوزم نداره، کلا خیلی تئوریک نگاه می کنه، همه چیز رو از رو جزوه بلده، همه چیز رو...»

 

مکثی کرد. آسمان هر لحظه تیره تر میشد. به نظر می آمد باران در راه باشد. من با خنده گفتم:

-به نظر میاد که مامانت عاشق بابات بوده ولی بابات همچین خیلی هم مایل نبوده.

 

لبخندی زد و شاید در آن لحظه تمام سلول های وجودم، پیروزی را احساس کردند، من توانسته بودم خنده را به لب های شرابیش برگردانم.

-نه متوجه نشدی! مامان فقط بابا رو تحسین می کرد، خیلی تحسینش می کرد. به هر حال مامان بورس گرفت و رفت امریکا برای فوق لیسانس، بابا داشت می زد تو کار ساخت و ساز که انقلاب شد. بابا هم به خاطر سربازی و اینا فرار کرد، رفت امریکا. می دونی وقتی رفت اونجا تصمیم گرفت فوق لیسانس بگیره، بالاخره همونجا رفت دانشگاه و یه روز که رفته بود یه کافه ای... خودش اینطوری تعریف می کنه:« دیدم یه دختری یه عالمه جزوه رو زده زیر بغلش، داره از جلو کافه رد می شه. سریع از کافه رفتم بیرون، داد زدم نیلوفر خودتی؟ برگشت دیدم بله خودشه!»

بالاخره امریکا کشور غریبی بود، بابا پایه درساش ضعیف بود، زبانشم چنگی به دل نمیزد. واسه همین مامان آخر هفته ها بهش درس می داد. می دونی همینطوری شد، بعد اینکه بابا فوق لیسانسشو گرفت یه روز به مامان گفت:«و تو تنها گل این مرداب مرده ای نیلوفر! با من ازدواج کن.» و ازدواج کردن. چند سال بعد، بعد از اینکه مامان دکتری رو هم گرفت و حکم معافیت بابا اومد. تصمیم گرفتن برگردن به همون شهر کوچیک خودشون.

 آرزوی بابا این بود که تو شهر خودش بمیره و مامان اون موقع می خواست به کشور خودش کمک کنه. سال 70 برگشتن، دقیقا بعد از زلزله هر دو تا پروژه های زیادی رو انجام دادن. همچنان خوشبخت بودن، مخصوصا وقتی مامان بعد از 12 سال حامله شد. شبیه یه معجزه بود! همه چیز فوق العاده بود توی زمستون 72 که من به دنیا اومدم. بابا همیشه میگه: «خوشبختی اون روزا به قشنگی صدای خنده هات بود... اما هیچ خنده ای اونقدر ها طولانی نیست.»

 راست می گه. چند سال بعد یه روز مامان عصبانی اومد خونه که باید برگردیم امریکا! اینجا جای پیشرفت برای من نیست، تنگه! دارم خفه میشم. بابا هم گفت که من نمیام، تو می تونی بری. من یه بار از این شهر رفتم، اون موقع نمی دونستم چقدر دوستش دارم، الان دیگه می دونم، نمیام، تو می خوای برو... و مامان رفت. به همین سادگی! بابا میگه:« نیلوفر ساکش رو بست، من توی ساکش جا نمی شدم، منو گذاشت، رفت. هیچوقت براش بیشتر از یه وسیله نبودم.» راست می گه، مامان رفت، بی هیچ توجهی به اینکه آدمایی اینجا بهش وابسته ان!  من فقط هشت سالم بود...

قطره ای اشک روی صورتش سر خورد. لبخند زدم، نمی خواستم بگویم که پدرش هم خودخواهی کرده اما چیزی از ذهنم گذشت که باید می گفتم:

-آه امیرزاده ی کاشی ها با اشک های آبی ات!

 

لبخند پهنی زد و اشکش را پاک کرد و گفت:

-آفرین مندس، شاملو! خوبه... تو سردت نیست من دارم یخ می کنم، بریم این استارباکس زیر آکواریوم یه چیز داغ بخوریم؟

-بریم، ولی داشتی می گفتی، هشت سالت بود... یا تموم شد؟ یا شاید نمی خوای ادامه بدی؟

-نه نه مسئله ای نیست. آره رفت. حال بابا هر روز بدتر شد. افسرده شده بود. رنگ نقاشیاش هر روز تیره تر میشد. نمای ساختموناش تلخ شده بودند. اینو مردم نمی فهمن، من می فهمم. وقتی بابا از رنگ ها استفاده می کنه، وقتی بابا از خط ها استفاده می کنه. برای اون همه ی اینا حرف زدنه، برای مردم نه! من معنی حرفاشو خوب می فهمم.

 

به استارباکس رسیده بودیم. من اصلا نفهمیدم این مسافت چطور گذشت. داستان امیر و نیلوفر بدجور مجذوبم کرده بود. فضای چوبی و گرم کافه خیلی دل انگیز بود. سفارش هایمان را دادیم و پشت یک میز کوچک چوبی نشستیم. من رو به دریا نشستم، آرامش موج ها، آسمان خاکستری، صورت آبی... تمام آنچه بود که می دیدم.

- میدونی بابات نه تنها هم اسممه بلکه یکمی هم منو یاد خودم می اندازه!

-تازه تو یه ماهم به دنیا اومدید، بابا متولد 30 آذره. خودش در مورد خودش گفته:«و مردی که به شب تعلق داشت، در بلند ترین تار مویش به دنیا آمد.» می دونی بابا می گه که شب همون مو های نیلوفره! همیشه یه تار موی مامانو می گرفت، می گفت:« و اینجا زادگاه من است. بلندترین تار شب! ولی تو بی رحم، هر ماه آن را کوتاه می کنی.» مامان هم هیچوقت آذر آرایشگاه نمیرفت. انگار هنوزم نمیره، امروز که دیدمش، گفت:« مو هامو خوب زده؟ آخه تازه از آرایشگاه اومدم، دو ماه بود، مو هامو کوتاه نکرده بودم.» انگاری آدما به بعضی چیزا عادت می کنن.

-شاید هنوز مامانت بابات رو دوست داره!

-کی گفت نداره، مامان خیلی بابا رو دوست داره، خیلی هم تحسینش می کنه فقط موقعیت شغلی و کاری خودش براش مهمتره، چه 45 سالگی که ما رو گذاشت و رفت چه حتی دوران دبیرستان که بابا منو فرستاد امریکا پیشش. اولویت اون همیشه اول کارش بود، بعد خانواده! منم واسه همین برگشتم. یه جورایی با هاش لج کردم.

 

پیش خدمت با لیوان ها از راه رسید. موکا را جلوی آبی گذاشت و شکلات داغ برای من.

-می دونی به نظرم با خودت لج کردی. می دونی شاید اونجا...

-نه! من پیش بابام راحت ترم. گور بابای موقعیت شغلی و تحصیلات توی دانشگاه های معتبر! می دونی آدما پیش آدمایی باشن که دوستشون دارن. آدما بیشتر از پول، به آرامش احتیاج دارن. به دوست داشتن و دوست داشته شدن.

 

نمی دانم درست می گفت یا نه. واقعیت این بود که توی سرم صدای سوت قطاری را می شنیدم که برایش مهم نبود، چه چیزی را دوست داری و یا چه چیزی را دوست نداری. برای سوار شدن احتیاج به بلیط داشتی و هر کس بلیط نداشت، زیر چرخ های قطار، بی رحمانه له می شد. پس نمی توانستم خیلی حرفش را قبول کنم اما واقعا زندگی بدون کسانی که دوستشان داری چه معنی می تواند داشته باشد؟ نگاهم به آسمان افتاد. دانه های درشت برف آرام آرام به سمت زمین سرازیر شده بودند.

-آبی ببین، داره برف میاد!

 

چرخید از در شیشه ای به دریا نگاه کرد. لبخندش را حس می کردم وقتی به دانه های درشت برف خیره شده بود.

-می دونستی من عاشق قدم زدن زیر دونه های نرم برفم که آروم روی صورتم می شینن؟

-و من عاشق نگاه کردن به بارش برفم. دونه های درشتی که روی زمین می شینن... و روی درختا... و روی آدمها... به قول بابام:« نه این برف را دیگر سر باز ایستادن نیست برفی که بر ابروی و موی ما می نشیند.» همیشه وقتی برف میومد پشت پنجره می نشست و تماشا می کرد و اینو می خوند. تو هم برو زیرش قدم بزن، باید به مهمونی با مادرت هم برسی، بنابراین فکر کنم این... یه خداحافظیه!

-درسته، پس خداحافظ مندس... نه خداحافظ امیر، مرسی که به حرفام گوش دادی.

 

لبخند زدیم، دستش را به نشانه ی خداحافظی تکان داد و با اشتیاق از در شیشه ای کافه خارج شد. برف به نرمی می بارید. یک قلپ از شکلات داغ و بعد تماشای قاب زیبای بارش برف و رفتن آبی. با لب های  شرابیش می خندید و چشم های سیاهش که از شوق می درخشیدند، هنگامی که برف روی گونه های سفید و مو های آبیش می نشست. من همانطور که شکلات داغم را می نوشیدم ، به آب شدن دانه های درشت برف در دریا نگاه می کردم.


***


فلوریا: نام محلی در استانبول ترکیه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۱۵
امیر کاج

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی